🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_327
_چی شده جناب فرداد؟.... من اشتباهی مرتکب شدم؟
_نه... نه اصلا بحث کاری نیست.
ناچار از آن سردرگمی، جلو رفتم و نشستم روی صندلی مقابلش.
نگاهش کمی سر به زیر شد. چادرش را کشید روی پاهایش و منتظر شنیدن حرفهایم شد.
_خواستم شما رو ببینم که در مورد هوتن به شما هشدار بدم.
همان کلمه ی هشدار، سرش را بلند کرد سمتم.
_هشدار!!
_هوتن شاید مدیر خوبی باشه که هست ولی قطعا در موارد دیگه نمیشه زیاد روش حساب کرد.
_ببخشید منظور شما از موارد دیگه چیه؟!
سخت بود گفتن همه ی منظورم.
_خب.... خب ایشون از شما خوشش اومده و قصدش آشنایی با شماست اما....
هنوز بعد از اما را نگفته، لبخندی زد و گفت :
_جناب فرداد.... هر دختری در مسیر زندگیش با آدم هایی برخورد میکنه که قطعا باید در موردش تصمیمات مهمی بگیره.... این مسئله شخصیه... لطفا بذارید خودم در موردش تصميم بگیرم.
فکر کرد قصدم دخالت است!
پوزخندی زدم.
_اتفاقا من کاری به تصمیمگیری شما ندارم... فقط خواستم بگم مراقبش باشید.... هوتن اهل ازدواج و تعهد زندگی زناشویی نیست.....
_میدونم....
_میدونی؟!
برخاست و با یک لبخند نگاهم کرد و باز نگاهش را پایین انداخت.
_خودم میتونم در مورد ایشون تصميم بگیرم... لطفا دیگه تو موارد شخصی، با من صحبت نکنید.
عصبی از این طرز برخوردش، صدایم را بالا بردم.
_عجب!.... واقعا به جای تشکرتونه؟!.... به جای اینکه از من تشکر کنید که راهنمایی تون کردم و خواستم بهتون بگم هوتن چه جور آدمیه، دارید به من میگید که دخالت نکنم؟!
برخاسته بود و در حالیکه چادرش را مرتب میکرد جواب داد :
_ممنون از راهنمایی شما.... ولی این جور کارها یه کم خصوصی محسوب میشه.... بهتره در مورد کاری با هم صحبت کنیم جناب فرداد.
حرصم گرفت. کم سختم بود که بهش در مورد هوتن هشدار بدهم که با حرفی که زد کلا منصرفم کرد.
با عصبانیتی که سعی می کردم با خونسردی مهارش کنم گفتم :
_باشه هر طور راحتی.... بفرمایید سرکارتون.
❄️🌿
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️
@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............