eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
21 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/1826292956C4cb4099c26
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 وقتی وارد جمع اهالی روستا که یک دایره ی بزرگ زده بودند، شدم، خیلی ها راه را برایم باز کردند تا جلو بروم و شاهد اعدام قاتل همسرم باشم. و من با پاهایی کم جان، و ذهنی پر از خاطرات پر پر شده، جلو رفتم. تا جاییکه مقابلم طناب داری بود که از جرثقیلی آویزان شده بود. صدای ضجه های مادر و پدر مراد بلند بود ولی حتی آنها هم خوب می‌دانستند که حکم قتل عمد قصاص است. سکوت کردم. سکوتی تلخ که مدام داشت خاطرات شیرین گذشته ام را برایم مرور می‌کرد. با آمدن متهم با آن دست های بسته، صدای همهمه ها بیشتر شد. عمه فوری دستم را گرفت ولی من قرص تر از آن بودم که حالم در برابر کسی چون مراد، بد شود. و نمی‌دانم چرا در میان آن همه هیاهو و سر و صدا، صدای حامد توی گوشم بود. « _آخرین باری که چشمات رو سرمه کشیدی یادم نیست ولی نگران نباش... چشمات بی سرمه هم میتونه منو مست کنه....» مراد بالای سکوی اعدام ایستاد. حتی در آن لحظات آخر هم مغرور بود. آنقدر مغرور که داشت در بین جمعیت دنبال من می‌گشت و مرا دید. انگشت اشاره اش را سمت من بالا آورد و به من اشاره کرد. و کمی بعد فریاد کشید: _تلافی میکنم.... مطمئن باش.... روح من دست از سرت برنمی داره. پوزخندی از خیال خامش زدم و تنها به او خیره ماندم. قطعا او دیگر یک انسان هم نبود! حیوانی بود که پوست انسان را به تن داشت! حتی ذره ای ابراز پشیمانی نکرد. التماس نکرد... خواهش نکرد.... حتی خدا را هم صدا نزد! و طناب دار همه چیز را تمام کرد. ان لحظه که جر ثقیل او را بالا کشید و خیلی ها جیغ کشیدند و خیلی ها چشم بستند تا نبینند، من تمام مدت دست و پا زدن هایش نظاره کردم. چقدر سخت دست و پا زد! ولی حامد من تنها چشمانش را آرام بست و سکوت کرد و از دنیا رفت. اشکی از چشمم افتاد. دلم آتش گرفت. مراد اعدام شد. اما من آرام نشدم. جنازه ی بی جان مراد، بعد از چند دقیقه از بالای دار پایین آمد و من نگاهم هنوز به آن طناب دار آویزانی بود که انتقام خون حامد مرا از مراد گرفت! اما حال من خیلی بد بود. فکر می‌کردم با اعدام مراد آرام میشوم. آتش قلبم فروکش می‌کند، اشکانم خشک می‌شود اما نشد. من دوباره از نو سوختم. سر تا پا.... عمه مدام می‌پرسید : _خوبی مستانه؟ و من مدام سری تکان میدادم. به خانه برگشتیم. از همان لحظه ی ورود به خانه، متوجه ی نامنظم بودن تپش های قلبم شدم اما وقتی در خانه را گشودم و مادر حامد با بغض و گریه پرسید: _قاتل حامد من.... قصاص شد؟ دیگر نفهمیدم چی شد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•