حافظ‌هـ
قرار بود دیشب با زن و بچه برم شیراز طبق معمول هم نماز مغرب میرسیدم شیراز و یه راست میرفتم حرم، مشغله
داشتیم با هم حرف میزدیم و به سمت بیمارستان مسلمین می‌رفتیم که صدای جیغ و نالهٔ زنان، برق از سرمان پراند. هفت هشت ده نفر زن روی زمین نشسته بودند، مویه میکردند و بر سر و صورت خودشان می‌زدند. ناله‌هایشان سوزناک است. نمی‌توانم تحمل کنم. ازشان فاصله میگیرم و کمی دورتر می‌ایستم. مرد جوان قدبلندی به در بیمارستان تکیه داده بود و گریه میکرد. چند متر آن‌طرف‌تر هم چند گروه از مردان ایستاده بودند. نگهبان، پشت میله‌های بیمارستان ایستاده بود و چندبار اسم مجروحین را خواند. از پنج شش نفری که خواند، فقط یک نفرشان بود. نگهبان رو کرد به بقیه و‌ گفت: بزرگواران! این چندنفر مجروحینی هستن که توی این‌ بیمارستان بسترین. بقیه توی بیمارستان‌های دیگه هستن. اگه هم شهید شده باشن، الان پزشک قانونین. نای حرف زدن نداشتم. فضای حرف زدن هم نبود. هر چند ثانیه یک بار صدای مویهٔ زنان بالا می‌رفت و فضا را به هم می‌ریخت. به خودم مسلط شدم و رفتم جلو. سلام کردم: -شما از خانوادهٔ مجروحین هستین؟ - نه. آشنای ما رو شهید کردن -‌ شهید شدن؟ - آره. دو نفرشون شهید شدن. پدر و بچه‌ش بودن. - همون‌که عکسشون منتشر شد؟ -آره. بدبختا از بهمئی اومده بودن اینجا. فردا عمل داشت. اومده بود شاه‌چراغ برای زیارت. خشکم زد. همین‌طوری حرفم نمی‌آمد. وقتی فهمیدم غریب بودند حالم بدتر شد. زبانم قفل شده بود. اشک توی چشم مرد پر میخورد. -اسمش هوشنگ بود. هوشنگ خوب. اینم پسر خواهرشه. پسر قدبلند چهارشانه‌ای را در آن سمت خیابان نشانم می‌دهد که به ماشینی تکیه داده و گریه می‌کند. سرم را به نشانهٔ تاسف پایین می‌اندازم. دوباره صدای زن‌ها بالا می‌رود. وسط ضجه‌ها یک نفرشان این جمله را مدام تکرار می‌کند: -عامو درد زده به قلبُم. عامو دلُم درد گرفته. نمی‌توانم خودم را کنترل کنم. درد به قلب من هم اصابت کرده. بامداد ۵ آبان روایت میدانی *محمدحسین عظیمی* از مصاحبه با خانواده شهید هوشنگ و امید خوب @hafezeh_shz