فصل هفتم : بیا در جمع یاران یار باشیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 دو سه روز بعد که پیراهن حاضر شد خانم کشاورز مثل همیشه با تکیه کلام شیرین مامان فرزانه صدایم کرد، پیراهن را که داد گفت :«دخترم سال قبل که ما محرم نذری داشتیم شما اذیت شدید چون برای بار گذاشتن آش و غذای نذری مدام با حیاط کار داشتیم، حاج آقا گفتن اگر موافق باشید شما بیاید طبقه بالا ما بیایم طبقه پایین»، موضوع جابجایی را با حمید در میان گذاشتم موافق این تغییر بود، گفت: «از یه لحاظم یه کمکیه به این بندگان خدا هر روز این همه پله رو بالا پایین نمیرن، فقط بذاریم بعد از مسابقات کشوری کاراته که با خیال راحت جابجا بشیم.» وقتی حمید عازم مسابقات کشوری نیروهای مسلح شد خودم را با هر چیزی که می شد مشغول می کردم که کمتر دل تنگش باشم سر نماز برای موفقیتش دعا می کردم دل توی دلم نبود، سه روز مسابقات طول کشید دوست داشتم حمید زودتر برگردد، روز مسابقه هر کاری کردم نتیجه را به من نگفت. نزدیک غروب بود که زنگ خانه را زد با شوق آیفون را زدم و دم در منتظرش شدم لنگ لنگان راه می رفت با دقت که نگاه کردم متوجه شدم لب بالایی حمید هم پاره شده است، دیدن این صحنه آنقدر برایم عذاب آور بود که متوجه جوایز و مدال حمید نشدم، نفر سوم مسابقات کاراته کشوری نیروهای مسلح شده بود، از همان 🌕🌑🌕🌑🌕⚫️🟡 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._