🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_صدوهشت
#رمان_شبانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🌸
دوتاشون و ببند تا عراقیا رد شن."
گفتم:" باشه، ولی چه جوری؟"
گفت:" با اون چفیه ای که دوره گردنته. بخوابونشون و اونو بذار تو دهنشون."
آرام هردو شان را خواباندم روی زمین و خودم در بینشان دراز کشیدم.
بعد دو سر چفیهام را داخل دهانشان کردم و با دست هایم محکم دهانشان را نگه داشتم.
صورت از خودم را روی خاک گذاشتم همانطور دراز کش، عبور تیرهای سرگردان را از بالای سرم احساس میکردم.
روبه روی مان ، وسط آن بر رو بیابان، معلوم نبود از کجا یک ستون سیمانی روی زمین افتاده بود.
مرمی سربی تیر ها وقتی به ستون میخوردند پرچ میشدند و تند تند روی زمین میافتادند و روی هم تلنبار میشدند.
چند لحظه گذشت.
خیلی آرام و با احتیاط سرم را بالا آوردم تا ببینم عراقی ها کجا هستند.
جهت حرکت شان به سمت ما نبود، داشتن از بین شهدا نشان داده و آنها را تیر خلاصی میزنند.
پشتشان به ما بود و هر لحظه از ما دور و دورتر میشدند.
کمی خیالم راحت شد.
خطر از بیخ گوش مان رد شده بود. همان موقع متوجه شدم دو مجروحی که دهانشان را گرفته بودم دارند به شدت تقلا میکنند.
با آن بی جانی آنقدر پوتین هایشان را روی زمین کشیده بودند که زیر پاهایش را فرو رفته بود .
یک لحظه پیش خودم گفتم نکند دارم دستی دستی خلاص شان می کنم و خودم خبر ندارم!
هر دوتایشان میدانستن برای اینکه گیر عراقیها نیافتیم دهانشان را بستهام و راه تنفسی از بینی شان باز است!
اما باز هم تکان میخوردند و می خواستند خودشان را از زیر دستم بیرون بکشند.
دوباره سرم را بلند کردم و نگاهی به عراقی ها انداختم.
خیلی از.....
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀
@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛