♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_دو
#فصل_دوم
وقتی اون شب بهم گفتی که ازدواجمون واقعی بشه،ابدی بشه، انگار تمام دنیا رو بهم داده بودی....
نمیدونی تا چه اندازه خوشحال شدم...
چون بر خلاف قول و قراری که با همگذاشته بودیم، عاشقت شده بودم...
لبخندی زد و سرشو انداخت پایین...
_ریحانه...
_جانم...
_منم بهت علاقه مند شده بودم ....ولی وجدانم قبول نمیکرد بهت اون حرفو بزنم...
تو به من اعتماد کرده بودی و گفتی فقط یک ماه نقش بازی کنم...
یک ازدواج سوری....
ولی من، بدعهدی کرده بودم و دلم رو پیشت جا گذاشته بودم...
نگران بودم...
اینکه ناموس مردم،دست من امانت بود...
نگران بودم ازم بترسی و نسبت بهم بی اعتماد بشی....یا اینکه جوابت منفی باشه...
پیشنهاد ازدواجمو قبول نکنی...
یک شب تا صبح رو بیدار موندم و با خدا راز و نیاز کردم...
اینکه یه راهی جلوی پام بذاره....
قرآنو باز کردم و استخاره گرفتم...خوب اومده بود....
کمی دلگرم شدم و تصمیم گرفتم بهت پیشنهاد ازدواج بدم....
لبخندی زد و به شوخی گفت:
_اگه میدونستم شاگردم عاشقم شده که زودتر پا پیش میذاشتم
خندم گرفته بود...نفش عمیقی کشیدم و گفتم:
_الان دیگه همه چی تموم شد...
الان من خوشبخت ترین دختر دنیام...چون بهترین مرد دنیا نصیبم شده...
فورا گفت:
_اینجوری نگو ریحانه جان...من پر از خطا و گناهم...کی گفته بهترین مرد دنیام...
همین حرفاش بود که دل و دینم رو ازم گرفته بود....
بیتوجه به حرفاش، به خونه نگاهی انداختم و با لبخند گفتم:
_ولی راست میگیاا مهرداد
_چیو عزیزم
_چقدر جالب میشه وقتی توی این خونه صدای بچه بیاد...
لبخندش پررنگ شد...
یکهو سوالی پرسیدم:
_مهرداد...تو دختر دوست داری یا پسر؟
شونه شو بالا انداخت و با لبخند غلیظی گفت:
_هرچی باشه برام فرقی نمیکنه...فقط سالم و صالح باشه
فکری کردم و با ذوق گفتم:
_ولی من دوست دارم بچمون پسر باشه...یکی مثل باباش...
با خنده پرسید:
_مگه من چجوریم؟
پشت چشمی نازک کردم و با عشوه گفتم:
_مهربون...خوشتیپ...پولدار....قدبلند...
هنوز داشتم تمام صفاتش رو دونه دونه نام میبردم که حرفمو برید و با لبخند گفت:
_دیگه هندونه زیر بغلم نذار ریحانه جان....خودت که خوشگلتری...پس خوبه که یه دختر داشته باشیم که مثل مادرش موهای بلندی داشته باشه...
نظرتچیه؟
نگاهی به موهام انداختم و خندیدم...
کمی توی خونه دور زدم و همه جا رو بررسی کردم...
مهرداد صدام زد:
_ریحانه جان...ساعت ۲ نصفه شبه هااا...برادرت نگران میشه...بیا برگردیم...
خلاصه اون شب به اجبار، از خونه ی رویاییم دل کندم و با مهرداد رفتیم خونه ما....
حدود دو هفته ای گذشته بود و درگیر خواستگاری زهرا بودیم...
مهمانها چند شب دیگه هم اومدن تا صحبت های نهایی دختر و پسر انجام بشه...
پدرشوهرن گفته بود اگه هردوشون راضی باشن، خیلی زود عقد میکنن...
زهرا که حسابی شیفته و دلداده ی حسین آقا شده بود...
حسین آقا هم از زهرا خوشش اومده بود...
یک روز رفتم توی آلاچیق توی حیاط نشستم و به هاجر خانم گفته بودم برام قهوه بیاره...
سرم توی موبایلم بود و توی فضای مجازی، درحال گشت و گذار بودم...
موبایلم زنگ خورد...
روی صفحه موبایل نوشته شده بود عشقم و عکس مهردادم روی صفحه بود...
خوشحال جوابشو دادم:
_سلام آقا...
خنده ای رفت و گفت:
_سلام علیکم و رحمه الله و برکاته حاج خانم
با خنده گفتم:
_به یه سلام کوتاه هم راضی بودیماا
_نه دیگه...وقتی طرف مقابل ریحانه خانوم باشه، باید سنگ تموم گذاشت....
مکثی کرد و ادامه داد:
_ریحانه عزیزم
_جان
_بهت زنگ زدم که بگم آقا سید اینا زنگ زدن به آقا جون و گفتن که امشب بعد شام میان خونمون برای برنامه ریزی و تعیین تاریخ عقد...
با خوشحالی و ذوق گفتم:
_بسلامتی...مبارک باشه اقا مهرداد...خواهرتونم داره متاهل میشه...
با خنده گفت:
_خواهش میکنم عزیز دلم...
_کی بشه نوبت آقا مهبد؟؟
صدای خنده ش بلند تر شد و گفت:
_اون که حالا حالا ها دم به تله نمیده...
اخمی کردم و پرسیدم:
_عه؟؟! از کی تا حالا زن گرفتن رو ، دم به تله دادن تعبیر میکنی جناب؟؟
خندید و گفت:
_شوخی کردم دیگه عزیز جان...شما به دل نگیر...
خنده ی ریزی رفتم و به شوخی گفتم:
_مردم آرزوشونه که من جواب سلامشونو بدم....اونوقت جنابعالی همسر بنده شدی و....
حرفم رو قطع کرد و با خنده گفت:
_شما تاج سر بنده ای ریحانه خانم....کل دنیا رو میگشتم دختری به خوبی تو پیدا نمیکردم.....
خیالم راحت شد...بلاخره ازش اعتراف گرفتم....
ادامه داد:
_ریحانه جان...خودم عصر میام دنبالت...
❃|
@havaye_zohoor |❃