eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ چندتا پرونده برداشتم و مشغول بررسی شون شدم... تقه ای به در خورد و داداش سپهر با یک لیوان قهوه اومد داخل اتاق... بهم لبخند میزد... اما من باهاش قهر بودم _سپهر از اتاقم برو بیرون... _چرا خواهری؟؟ در اتاقو بست و اومد کنار میزم درست رو به روم ایستاد... لیوان قهوه رو گذاشت رو میز و گفت: _نوش جان بهش نگاه نکردم... نشست روی میز و دستشو برد زیر چونم...سرمو بالا آورد و گفت: _خواهر خوشگلم چرا اینقدر با برادرش قهر میکنه؟ اشکهام چکید....دلم میخواست شکوه و شکایت کنم ... سپهر با تعجب بهم نگاه کرد... ایستاد و سرم رو گذاشت روی سینش و منو بغل کرد: _دنیا رو آتیش میزنم اگه بخواد اشک خواهرم در بیاد سرمو بوسید و پرسید: _چیشده خواهر گلم؟! اشکامو پاک کردم و با شکایت گفتم: _داداش... _جان دلم _چر ا میخوایی منو مجبور کنی با شاهرخ ازدواج کنم؟؟ دلیلشو بهم بگو... پول نداری خرج زندگیمو بدی؟ من کور و کچلم یا عیب و ایرادی دارم؟ خواستگار ندارم؟؟ سنم برای ازدواج بالا رفته؟؟؟ آخه من نمیفهمم چه دلیلی داره که اصرار میکنی با شاهرخ ازدواج کنم؟؟ داداش سپهر داشت به حرفام گوش میکرد... دستشو آورد جلو و اشکامو پاک کرد... لبخندی زد و گفت: _ریحانه....اتفاقا چون هیچ کدوم از این ویژگی ها رو نداری، اصرار میکنم حتما شاهرخ همسرت باشه... هیچکس به اندازه اون نمیتونه از تو مراقبت کنه، ثروت شاهرخ حتی از ماهم بیشتره....متوجهی؟؟ اون اگه برای ازدواج با تو پا پیش گذاشته، بخاطر اینه که عاشق خودت شده....نه ثروتت یا موقعیت اجتماعیت.... اون فقط عاشق خودت شده....عاشق متانت و وقارت... به جرات میگم، همه ی خواستگار هایی که تا الان داشتی، فقط بخاطر پول و ثروتت بوده که ازت خواستگاری کردن.... اما شاهرخ ثروتش خیلی بیشتر از ماست...اون اصلا به تمام املاک و دارایی های تو توجهی نمیکنه...هدف شاهرخ، خود تو هستی ریحانه... سرم پایین بود و داشتم بی صدا اشک میریختم.... با ناله گفتم: _سپهر، اصلا میدونی چند سالشه؟؟؟ بنظرت یه مرد ۳۱ ساله برای من که نوزده سالمه میتونه شوهر خوبی باشه؟؟ من نمیتونم به چشم همسر بهش نگاه کنم... داداش این کارو با من نکن... اومد جلو و گونه مو بوسید و گفت: _شاهرخ اونجوری که تو فکر میکنی نیست.... ضمناً...نیلوفر داره میاد اینجا دنبالت باهم برین خرید...هرچقدر پول بخوایین براتون میریزم پس با خیال راحت انتخاب کنید... اینو گفت و از اتاقم خارج شد.... زندگی برام بی معنی شده بود... موبایلمو برداشتم و سرگرم بازی شدم تا زمان بگذره... حدود بیست دقیقه بعد، تقه ای به در زده شد و نیلوفر با همون لبخند های مهربون همیشگیش، اومد داخل و درو بست _چطوری ریحانه جونم؟ _خوبم نیلوفر...بیا بشین _نه نه وقت نداریم، تو پاشو....باید بریم دوباره خرید کنیم.... _نیلوفر _جونم _بنطرت اون لباسی که برا پارتی خریدیم خوب نیست؟ چه کاریه به خودمون زحمت بدیم بریم خرید....همون لباس خوبه چشم غره ای رفت و حرصی گفت: _ریحانه، سپهرو خوب میشناسی....میدونی که حق نداریم لباس تکراری بپوشیم... پس زور الکی نزن...الانم پاشو بریم دیرمون شد... من الان باید مطب میرفتم... _باشه دیگه نیلوفر...حالا دو تا دماغ کمتر عمل زیبایی بکن،چی میشه مگه..... هردومون خندیدیم و از اتاق بیرون رفتیم... 🧡@havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ وقتی اون شب بهم گفتی که ازدواجمون واقعی بشه،ابدی بشه، انگار تمام دنیا رو بهم داده بودی.... نمیدونی تا چه اندازه خوشحال شدم... چون بر خلاف قول و قراری که با هم‌گذاشته بودیم، عاشقت شده بودم... لبخندی زد و سرشو انداخت پایین... _ریحانه... _جانم... _منم بهت علاقه مند شده بودم ....ولی وجدانم قبول نمیکرد بهت اون حرفو بزنم... تو به من اعتماد کرده بودی و گفتی فقط یک ماه نقش بازی کنم... یک ازدواج سوری.... ولی من، بدعهدی کرده بودم‌ و دلم رو پیشت جا گذاشته بودم... نگران بودم... اینکه ناموس مردم،دست من امانت بود... نگران بودم‌ ازم بترسی و نسبت بهم بی اعتماد بشی....یا اینکه جوابت منفی باشه... پیشنهاد ازدواجمو قبول نکنی... یک شب تا صبح رو بیدار موندم و با خدا راز و نیاز کردم... اینکه یه راهی‌ جلوی پام بذاره.... قرآنو باز کردم و استخاره گرفتم...خوب اومده بود.... کمی دلگرم شدم و تصمیم گرفتم‌‌‌ بهت پیشنهاد ازدواج بدم.... لبخندی زد و به شوخی گفت: _اگه میدونستم شاگردم عاشقم شده که زودتر پا پیش میذاشتم خندم گرفته بود...نفش عمیقی کشیدم و گفتم: _الان دیگه همه چی تموم شد... الان من خوشبخت ترین دختر دنیام...چون بهترین مرد دنیا نصیبم شده... فورا گفت: _اینجوری نگو ریحانه جان...من پر از خطا و گناهم...کی گفته بهترین مرد دنیام... همین حرفاش بود که دل و دینم رو ازم گرفته بود.... بی‌توجه به حرفاش، به خونه نگاهی انداختم و با لبخند گفتم: _ولی راست میگیاا مهرداد _چیو عزیزم _چقدر جالب میشه وقتی توی این خونه صدای بچه بیاد... لبخندش پررنگ شد... یکهو سوالی پرسیدم: _مهرداد...تو دختر دوست داری یا پسر؟ شونه شو بالا انداخت و با لبخند غلیظی گفت: _هرچی باشه برام فرقی نمیکنه‌‌‌...فقط سالم و صالح باشه فکری کردم و با ذوق گفتم: _ولی من دوست دارم بچمون پسر باشه...یکی مثل باباش... با خنده پرسید: _مگه من چجوریم؟ پشت چشمی نازک کردم و با عشوه گفتم: _مهربون...خوشتیپ...پولدار....قدبلند... هنوز داشتم تمام صفاتش رو دونه دونه نام میبردم که حرفمو برید و با لبخند گفت: _دیگه هندونه زیر بغلم نذار ریحانه جان....خودت که خوشگلتری...پس خوبه که یه دختر داشته باشیم که مثل مادرش موهای بلندی داشته باشه... نظرت‌چیه؟ نگاهی به موهام انداختم و خندیدم... کمی توی خونه دور زدم و همه جا رو بررسی کردم... مهرداد صدام زد: _ریحانه جان...ساعت ۲ نصفه شبه هااا...برادرت نگران میشه...بیا برگردیم... خلاصه اون شب به اجبار، از خونه ی رویاییم دل کندم و با مهرداد رفتیم خونه ما.... حدود دو هفته ای گذشته بود و درگیر خواستگاری زهرا بودیم... مهمانها چند شب دیگه هم اومدن تا صحبت های نهایی دختر و پسر انجام بشه... پدرشوهرن گفته بود اگه هردوشون راضی باشن، خیلی زود عقد میکنن... زهرا که حسابی شیفته و دلداده ی حسین آقا شده بود... حسین آقا هم از زهرا خوشش اومده بود... یک روز رفتم توی آلاچیق توی حیاط نشستم و به هاجر خانم گفته بودم برام قهوه بیاره... سرم توی موبایلم بود و توی فضای مجازی، درحال گشت و گذار بودم... موبایلم زنگ خورد...‌ روی صفحه موبایل نوشته شده بود عشقم و عکس مهردادم روی صفحه بود... خوشحال جوابشو دادم: _سلام آقا... خنده ای رفت و گفت: _سلام علیکم و رحمه الله و برکاته حاج خانم با خنده گفتم: _به یه سلام کوتاه هم راضی بودیماا _نه دیگه...وقتی طرف مقابل ریحانه خانوم باشه، باید سنگ تموم گذاشت.... مکثی کرد و ادامه داد: _ریحانه عزیزم _جان _بهت زنگ زدم که بگم آقا سید اینا زنگ زدن به آقا جون و گفتن که امشب بعد شام میان خونمون برای‌ برنامه ریزی و تعیین تاریخ عقد... با خوشحالی و ذوق گفتم: _بسلامتی...مبارک باشه اقا مهرداد...خواهرتونم داره متاهل میشه... با خنده گفت: _خواهش میکنم عزیز دلم... _کی بشه نوبت آقا مهبد؟؟ صدای خنده ش بلند تر شد و گفت: _اون که حالا حالا ها دم به تله نمیده... اخمی کردم و پرسیدم: _عه؟؟! از کی تا حالا زن گرفتن رو ، دم به تله دادن تعبیر میکنی جناب؟؟ خندید و گفت: _شوخی کردم دیگه عزیز جان...شما به دل نگیر... خنده ی ریزی رفتم و به شوخی گفتم: _مردم آرزوشونه که من جواب سلامشونو‌ بدم....اونوقت جنابعالی همسر بنده شدی و.... حرفم رو قطع‌ کرد و با خنده گفت: _شما تاج سر بنده ای ریحانه خانم....کل دنیا رو میگشتم دختری به خوبی تو پیدا نمیکردم..... خیالم راحت شد...بلاخره ازش اعتراف گرفتم.... ادامه داد: _ریحانه جان...خودم عصر میام دنبالت... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ خانم دکتر روی اون دستگاه توی دستش، کمی ژل ریخت و اونو گذاشت روی شکمم... خنکای ژل، برام کمی ناخوشایند بود... دستگاه رو روی شکمم می چرخوند و با دقت به صفحه مانیتور کنارش نگاه میکرد... هنوز دو سه دقیقه نگذشته بود که خانم دکتر با تعجب و خنده پرسید: _دخترم اولین باره که برای بارداری میای‌ سونوگرافی؟ با تعجب بهش‌نگاه‌ کردم و گفتم: _بله...چطور مگه خانم دکتر... با ذوق و لبخند گفت: _یه خبر خوب برات دارم کنجکاو بهش نگاه کردم.... با خنده و ذوق گفت: _عزیزم بچه هات دو قلو ان....دو تا وروجک خوشگل،اینجا آروم خوابیدن... با تعجب بهش نگاه کردم... برای یک لحظه قدرت تکلمم رو از دست دادم.... شاهرخ با تعجب پرسید: _خانم دکتر شما مطمئنید؟ خانم دکتر همون طوریکه داشت اون دستگاه رو روی شکمم میچرخوند، با لبخند گفت: _بله آقا...الان جنسیتشون هم بهتون میگم... اصلا باورم نمیشد‌‌‌‌.... یعنی من دو قلو باردار بودم؟ حس عجیب و شیرینی بود... چند لحظه گذشت و بعد خانم دکتر با همون ذوق و شوق گفت: _جفت بچه هاتون یکیه... با تعجب پرسید یعنی چی خانم دکتر؟ _یعنی دوقلوی همسان هستن...از لحاظ ظاهری، عین همدیگه ان، بطوریکه وقتی به دنیا بیان، اینقدر به هم شبیه هستن که به سختی میشه از هم تشخیص شون داد.... شاهرخ که حسابی ذوق کرده بود، با تعجب پرسید: _خانم دکتر مگه همه ی دوقلو ها شبیه هم نیستن؟ _نه لزوما...بعضی از دوقلو ها، جفت هاشون باهم فرق میکنه....یعنی وقتی که به دنیا بیان، یکی شون مثلا قد بلندتره...یا یکی شون تپل تره،یا مثلا یکی شون رنگ موهاش فرق میکنه‌.....تفاوت هایی از این قبیل.... مکثی کرد و با ذوق ادامه داد: _البته کوچولوهای شما، اگه جنسیت شون یکی باشه، عین همدیگه ان.... با هیجان گفتم: _خانم دکتر میشه بگید جنسیت شون چیه؟ با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: _چشم عزیزم..‌. بعد عینکشو روی صورتش درست کرد‌‌‌‌.... با چرخش دستگاه روی شکمم، تصویر روی پرده هم تغییر میکرد... شاهرخ بهم نگاه کرد و با لبخند آهسته پرسید: _باورت میشه ریحانه؟ فقط لبخند زدم.... نتونستم حرفی بزنم..‌. خانم دکتر همونطوریکه نگاهش روی صفحه دستگاه کناری بود، با خنده گفت: _خب تا الان مشخص شد که یکیشون یک آقا پسر شیطونه... ناخواسته لبخندی روی لبم نشست... جنسیت بچه اصلا برام مهم نبود.... اما وقتی خانم دکتر بهم گفت که یکی از بچه هام پسره، حس مادرانه رو بیشتر از قبل درک کردم... شاهرخ که حسابی ذوق کرده بود و با دقت به صفحه مانیتور نگاه میکرد..‌. بعد از چند لحظه خانم دکتر با ذوق بیشتری گفت: _ای جانم...اون یکی دختره.... بیشتر از قبل ذوق کردم.... خنده ام گرفته بود...یعنی من الان مادر یک دختر و پسر شیطون بودم؟؟؟؟ برام خیلی جالب بود.... ❃| @havaye_zohoor |❃