🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ بعد صبحانه، آماده شدم و رفتم بیرون تا قدمی بزنم... راه رفتن توی خیابونای لندن، خیلی جالب بود.... سعی کردم از همه لحظات عکس و فیلم بگیرم و برای داداش سپهر بفرستم...‌ یک ساعتی توی خیابونا‌چرخیدم که موبایلم زنگ خورد...‌ شماره از ایران بود و داداش پشت خط بود... با هیجان جواب دادم: _سلام داداش سپهر، حالت چطوره؟ _سلام ریحانه خانوم، سفر خوش‌میگذره؟ با غصه گفتم: _نه اصلا....دوری شما برام خیلی سخته... داداش مکثی کرد و یکهو گفت: _ریحانه برات یک خبر خوب دارم.... با کنجکاوی گفتم: _آخ داداش زودتر بگو....دلم برای یک خبر خوب تنگ شده.... با خنده گفت: _ریحانه....داری عمه میشی.... برای یک لحظه صدای داداش توی گوشم اکو شد....باورم نمیشد که حرفش رو درست شنیده باشم... با خنده ادامه داد: _نیلوفر بارداره... با خوشحالی فریاد کشیدم و گفتم: _واای داداش مبارک باشه.....اصلا نمیتونم باور کنم.....خیلی خوشحال شدم..‌‌. همینطوریکه میخندید گفت: _دیروز بلاخره نیلوفر رو راضی کردم تا ببرمش دکتر....سونوگرافی انجام داد و گفتن که الان ۸ هفته اس که بارداره.... اشک شوق توی چشمام جمع شد و با بغضی پر از شادی گفتم: _داداش برات خیلی خوشحالم..‌..امیدوارم خدا یک بچه ی خوشگل و سالم بهتون عطا کنه.... با خنده گفت: _قربونت برم خواهر قشنگم....ولی تو و شاهرخ هم زودتر دست به کار بشیناااا....معطل نکنید...یه همبازی برای بچه ی من بیارین.... لبخندم جمع شد و پیش خودم آرزو کردم که هیچ وقت از شاهرخ بچه نداشته باشم.... با داداش خداحافظی کردم و تماس قطع شد..‌. خیلی خوشحال بودم..... دقیقا مثل زمانیکه جواب کنکورم اومد و متوجه شدم که رشته دندانپزشکی قبول شدم.... یا مثل زمانیکه مهرداد ازم خواستگاری کرد.... به یاد مهرداد افتادم و دلشوره عجیبی تمام وجودم رو فرا گرفت... تصمیم سختی بود اما بلاخره پا روی دلم گذاشتم و شماره ی زهرا رو گرفتم.... حدس زدم که ممکنه براش بنویسه تماس از خارج.... و امکان داره جواب نده.... با تاخیر موبایل رو جواب داد و گفت: _الو؟ آب دهانمو قورت دادم و با نگرانی گفتم: _سلام زهرا...ریحانه ام.... صداش تغییر کرد و گفت: _سلام عزیز دلم....چطوری؟حالت خوبه؟چه عجب یه سراغی از من گرفتی.... با نگرانی گفتم: _شرمنده ام زهرا جان....نگران حال مهردادم‌....حافظه ش.... حرفمو برید و فورا گفت: _ریحانه شاید باورت نشه ولی مهرداد هفتاد درصد حافظه شو به دست آورده....اینو پزشک ها گفتن.... باورم نمیشد...لبخندی روی لبم نشست.... امیدوار بودم که من جزو اون سی درصد نباشم... با هیجان پرسیدم: _راست میگی زهرا؟ با خنده گفت: _آره اما.... سکوت کرد....پرسیدم: _اما چی؟ _مهرداد تو رو به یاد آورده....و کاملا مشخصه که داره دوریتو به سختی تحمل میکنه...‌ قطره اشکی از گوشه ی پلکم فرود اومد..‌‌. دلم برای خنده های مهرداد تنگ شد.... برای حرف هاش که بهم آرامش میداد...‌.برای دوستت دارم هاییکه مهرداد همیشه بهم میگفت.... برای زمانی که دستامو با دستاش می فشرد و توی چشمام خیره میشد و با لبخند فقط نگاهم میکرد....و من از نگاهش کم می آوردم و سرم رو پایین می انداختم.... چه دردی داشت این دوری و فراق..‌‌. من که خودکشی هم کردم.‌.....پس چرا دوباره به دنیا برگشتم؟ میدونستم اگه مهرداد از قضیه ی خودکشیم باخبر میشد، حتما منو سرزنش و دعوا میکرد... ❃| @havaye_zohoor |❃