❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭441‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ حاج علی به سمتم چرخید به طوری که کاملا پشتش به سرهنگ بود. چادرم را از روی صورت علیرضا کنار زد و نگاهش کرد. نگاه به صورت من دوخت و آهسته گفت: حلالم کن بابا .... چادرم را روی صورت علیرضا انداخت و دوباره آهسته گفت: فقط بدو و از این جا برو .... هر چی هم که شد برنگرد .... با حاجی برید و از این جا دور شید. حاج علی به سمت سرهنگ چرخید که سرهنگ عصبانی گفت: دست بجنبون دیگه حوصله ام رو سر بردی سیگاری آتش زد و گفت: هم آزادی پسرت رو میخوای هم اعصابم رو بهم می ریزی حاج علی گفت: پسر من تیربارون بشه و بمیره بهتر از اینه که چشم آدم هیزی مثل تو به ناموسش بیفته سرهنگ از جایش پرید و عصبانی با فریاد گفت: چی گفتی؟ با چند قدم بلند خودش را به حاج علی رساند و با مشت در صورت حاج علی کوبید. از ترس هینی کشیدم و چند قدم عقب رفتم و به در اتاق چسبیدم. حاج علی گفت: پسر من داره مبارزه می کنه شر شما رو از سر این مملکت و مردم کم کنه نه این که ناموسش دست شما بیفته سرهنگ حاج علی را روی زمین هل داد و با مشت و لگد به جانش افتاد. از ترس قدرت حرکت نداشتم که حاج علی فریاد زد: برو با فریاد حاج علی به خودم آمدم. به دستگیره در چنگ زدم و از اتاق بیرون دویدم. خدا رحم کرد که منشی سرهنگ نبود مانعم بشود در حالی که می دویدم صدای سرهنگ را می شنیدم که می گفت: وقتی فردا پسرت رو مثل سگ کشتم و جنازه اش رو پرت کردم جلوت می فهمی با کی طرفی از صدای سرهنگ همه به سمت سالن آمدند و من فقط با همه توانم می دویدم و دعا می کردم کسی جلویم را نگیرد از آن ساختمان کذایی بیرون دویدم و از خیابان رد شدم و از دور آقاجان را که به کاپوت ماشین تکیه زده بود چند بار بلند صدا زدم. آقاجان سراسیمه به سمتم آمد و گفت: چی شده؟ حاج علی کو؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علا دانشمند صلوات🇮🇷 ‭‭441‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️