eitaa logo
حیات قلم
1.5هزار دنبال‌کننده
686 عکس
314 ویدیو
32 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭434‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ با حرف های محمد علی انگار تلنگری به دلم خورد تا کمی صبورتر شوم. هر چند طاقتم طاق شده بود اما حداقل می توانستم به خاطر دل پدر و مادرم کمی خودم را صبورتر و پر طاقت تر نشان دهم. می توانستم حداقل تظاهر به صبوری و تحمل کنم هر روز به حمام می رفتم و در حال غسل صبر گریه هایم را می کردم و دیگر جلوی روی مادر و آقاجان و خانباجی گریه و زاری نمی کردم. حاج علی و آقاجان کار و زندگی شان را تعطیل کرده بودند هر روز پیگیر بودند به هر جایی می توانستند سر می زدند رشوه می دادند تا بلکه بتوانند از احمد خبری پیدا کنند. در آن ایامی که تقریبا بیشتر جوانان انقلابی همراه علما در بیمارستان شاهرضا تحصن کرده بودند و اوضاع شهر نا آرام بود آقاجان و حاج علی به هر ریسمانی چنگ می زدند. چون تحصن در بیمارستان طولانی شده بود حمیده و راضیه که در خانه های شان تنها بودند چند روزی بود به خانه آقاجان آمده بودند و محمد علی و محمد حسن هم به جمع متحصنین پیوسته بودند. در همان روز ها که مردم متحصن در بیمارستان خواستار عزل فرمانده نظامی مشهد بودند، همه برای سلامت و بازگشت متحصنین نگران بودند و خبر های بیمارستان دهان به دهان می چرخید حاج علی با خبر نسبتا خوبی به خانه آقاجان آمد. آن قدر خودش از این خبر خوشحال بود که همان جا به محض ورودش جلوی در حیاط خبر را داد: رقیه جان بابا مژدگانی بده بهم گفتند احتمال زیاد هنوز احمد زنده است! آن چه را که شنیدم باور نکردم. با بهت و تعجب پرسیدم: چی؟! حاج علی لبخند بر لب جلو آمد علیرضا را از بغلم گرفت و گفت: انگار لطف خدا شامل حال تو و این بچه شده و هنوز عمر احمد به دنیاست اشک در چشمم جوشید و با بغض گفتم: راست میگید؟ حاج علی به تایید سر تکان داد و گفت: چرا باید دروغ بگم؟ از خوشحالی همان جا روی زمین نمناک حیاط افتادم و سر به سجده گذاشتم و با صدای بلند گریستم و شکراً لله گفتم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی اصغر اتحادی صلوات🇮🇷 ‭‭‭‭434‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭435‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ این که زمین خیس و سرد بود، این که چادر و لباس هایم گلی شد برایم هیچ اهمیتی نداشت. آن لحظه از شوق این که شاید دوباره بتوانم احمد را ببینم و صدایش را بشنوم جز این که خدا را شکر کنم هیچ چیز دیگری برایم اهمیت نداشت. مادر کمرم را گرفته بود و سعی داشت از زمین بلندم کند و راضیه و حمیده که از پشت پنجره اتاق ما را نگاه می کردند با خیال این که من غش کردم و از حال رفته ام سراسیمه به حیاط دویدند. مادر به کمرم چنگ انداخته بود و با گریه شوق می گفت: پاشو قربونت برم چشمت روشن پاشو از روی زمین سرد پاشو بریم خونه دو رکعت نماز شکر بخون راضیه با نگرانی پرسید: چی شده؟ چرا غش کرده؟ مادر هم چنان که تقلا می کرد گفت: غش نکرده از خوشحالی سجده رفته. سرم را از روی زمین خیس و گلی برداشتم که راضیه ناباور از حاج علی پرسید: از احمد آقا خبری شده؟ حاج علی به تایید سر تکان داد که راضیه با شوق پرسید: پیداش کردین؟ حاج علی گفت: یک نفر بهمون خبر داده احتمال زیاد احمد هنوز زنده است و توی یکی از انفرادی های دفتر مرکزی زندانیه خانباجی دست هایش را به آسمان گرفت و گفت: خدا کنه راست باشه ... پس چرا این همه مدت که می گشتین هیچ خبری ازش نبود؟ حاج علی با شرمندگی به منی که همه وجودم امید و شوق بود نگاهی انداخت. آه کشید و سر به زیر گفت: حقیقتش گفتم که احتمال داره احمد باشه شایدم نباشه این کسی که امروز با پسردایی دامادم رفتیم پیشش گفت چند نفر هستن که قراره به زودی حکم تیرشون اجرا بشه گفت جز چند تا از سرهنگ ها و کله گنده های ساواک کسی از هویت این ها خبر نداره مادر وا رفته گفت: پس حاج آقا چی اومدین مژدگانی میدین وقتی معلوم نیست احمد آقا جزو شون باشه یا نباشه حمیده گفت: بر فرضم باشه ... وقتی حکم تیرشون اومده چه فایده ... وا رفته از آن همه شوقی که داشتم نگاه به دهان حاج علی دوختم که گفت: امید واهی ندادم حاج خانم ... با مشخصاتی که ما از احمد دادیم تایید کرد کسی با این خصوصیات رو توی دفتر مرکزی دیده فقط اسمش رو نمی دونست اسم و نشونی یکی از اون سرهنگ ها رو داد گفت فردا برم پیشش گفت اگه دمش رو ببینم و هر چی خواست نه نیارم میشه احمد رو آزاد کرد حاج علی نگاه به من دوخت و گفت: بابا جان تو نگران هیچ چی نباش حتی اگه بهای آزادی احمد دادن جون خودم باشه جونم رو میدم تا احمد برگرده هر چی بخواد میدم خونه ام حجره ام باغم هرچی دارم و ندارم ولی احمد رو بر می گردونم پیشت بهت قول میدم تو غم به دلت راه نده و فقط دعا کن فردا به خیر بگذره و راضیش کنم امیدوار به رویش لبخند زدم و گفتم: دست تون درد نکنه ان شاء الله احمد میاد خودش همه زحمتاتون رو جبران می کنه _احمد آزاد بشه سالم باشه خودش جبرانه حاج علی نگاهی در جمع مان چرخاند. علیرضا را به سمت مادر گرفت تا بغلش کند و گفت: ببخشید حاج خانم مزاحم شدم اذیت شدید. اون قدر خوشحال بودم که نتونستم خود دار باشم و تا اومدن حاجی معصومی صبر کنم مادر علیرضا را بغل گرفت و زیر چادرش برد و گفت: خدا ببخشه لطف کردین تشریف آوردین ان شاء الله خدا چشم تون رو به آزادی احمد آقا روشن کنه حاج علی تشکر کرد و بعد از خداحافظی رفت. رقیه با ذوق مرا بغل گرفت و من دلخوش به نور امیدی که حاج علی در دلم روشن کرده بود با حس خوبی که داشتم لبخند می زدم و الحمد لله می گفتم. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان مجید، خدابخش، اصغر و محمد رضا ضیائی* صلوات🇮🇷 ‭‭435‬‬ *مجید ضیائی ۱۲ ساله در تظاهرات پیش از انقلاب به دست نیرو‌های پهلوی، خدابخش ضیائی ۱۸ ساله ۱۵ آذر سال ۱۳۶۰ در عملیات طریق القدس، اصغرضیائی در ۱۶ سالگی ۱۲ شهریور سال ۱۳۶۰ در جنوب کرخه و محمدرضا ضیائی ۱۴ ساله ۱۱ آبان سال ۶۱ در عملیات محرم در محور عین خوش به شهادت رسیدند. ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭436‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ بعد از مدت ها آن شب با دل خوش و امید دیدار مجدد احمد خوابیدم. از صبح که بیدار شده بودم با ذوق و شوق به کارهای خانه رسیدم، علیرضا را حمام بردم و کمی به خودم رسیدم. انگار بعد از مدت ها خون به زیر پوستم دویده بود و صورت بی روح و رنگ پریده ام گل انداخته بود. با ذوق و شوق فراوان تا شب مناظر آمدن آقاجان یا حاج علی ماندم تا با خبری خوش دوباره دلشاد شوم. بعد از نماز مغرب بود که آقاجان و حاج علی به خانه آمدند. همین که نشستند سریع برای شان چای ریختم و دو زانو مقابل شان نشستم و چشم به دهان حاج علی دوختم. حاج علی گفت: باباجان فردا صبح ساعت 8 آماده باش اول وقت با هم بریم جایی مادر که با چادر گلدارش رویش را گرفته لود پرسید: خیر باشه کجا میخواین برید؟ حاج علی قندش را در چایش خیس کرد و گفت: خیره ان شاء الله امروز رفتم دفتر مرکزی ساواک با کلی رشوه و بدبختی و التماس تونستم برم پیش همون سرهنگی که گفتم از اسامی خبر داره و قراره حکم تیر رو ... اجرا کنه گفت اسم احمد هم جزء هموناست ... قلبم به شدت می تپید و منتظر بودم حاج علی حرف هایش را به یک خبر خوب ختم کند. حاج علی سر به زیر گفت: بهم گفتن پس فردا سحر قراره حکم رو اجرا کنن خانباجی محکم در سرش زد و گفت: با جده سادات خودت کمک کن... اشک در چشمم جوشید. تمام ذوق و شوقم از بین رفت. دلم می خواست فریاد برنم، آن قدر خودم را بزنم و جیغ بکشم که عمرم تمام شود. حاج علی با انگشت شصت و اشاره اش چشم هایش را فشرد و آه کشید. آقاجان شانه اش را فشرد. مادر با گریه زیر لب نوحه می کرد: خوب شد مادرت مرد این روزا رو ندید .... ای بیچاره دختر من ای سیاه بخت و سیاه اقبال دختر من ... آقاجان گفت: هنوز امیدی هست خانم ... چرا این طور میگی؟ مادر با گریه گفت: دیگه چه امیدی هست حاجی؟ آقاجان گفت: حاج علی بگو دیگه حاج علی آه کشید و گفت: حقیقتش کلی به اون سرهنگ التماس کردم گفتم هر چی بخوای بهت میدم ولی سفت تر از این حرفا بود و قبول نمی کرد می گفت می خواستی جلوی پسرت رو بگیری ضد امنیت کشور خرابکاری نکنه دیگه نمی دونستم چه کار کنم به پاش افتادم التماسش کردم گفتم تازه داماده عروسش هنوز 14 ساله است و بچه اش تازه سه ماهش تموم شده نمی دونم چی شد دلش به رحم اومد گفت فردا زن و بچه احمد رو ببرم پیشش ببینه حاج علی نگاه به من دوخت و گفت: شاید با دیدن تو و این بچه دل سنگش به رحم بیاد و فرجی بشه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شیر علی سلطانی صلوات🇮🇷 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭437‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ برای اولین بار واقعا در حالتی بین خوف و رجاء بودم. رجاء و امید به نرم شدن دل آن سرهنگ و ترس از تیرباران احمد بدون آن که بتوانم بار دیگر تو را ببینم. راضیه می گفت به خاطر جو انقلابی شهر و مملکت جرات این کار را ندارند چون می دانند خشم مردم بیشتر می شود اما اویی که رشوه نمی خواست چرا باید چنین حرفی بزند. تمام آن شب همه مان بیدار بودیم و تا صبح قرآن و نماز می خواندیم، دعا می کردیم و اشک می ریختیم. بعد از اذان صبح و نماز علیرضا را آماده کردم و همراه آقاجان راهی حرم شدم. هر چه توانستم به امام رضا التماس کردم هر چه خیر است اتفاق بیفتد و خودش دل های مان را آرام کند. سوار بر ماشین آقاجان به در خانه حاج علی رفتیم و با راهنمایی های او به دیدار سرهنگ ساواکی رفتیم. آقاجان در خیابان ماشین را پارک کرد و خواست پیاده شود که حاج علی گفت: حاجی شما تو ماشین بمون فکر نکنم قبول کنن بیای آقاجان گفت: حالا میام قبول نکردن بر می گردم. حاج علی دست روی شانه آقاجان گذاشت و گفت: نه حاجی نیای بهتره ... حاج علی به ریشش دست کشید و گفت: ته دلم حس می کنم قراره اتفاق بدی بیفته ... دعا کن به خیر بگذره آقاجان دستش را روی دست حاج علی گذاشت و گفت: خدا خودش ان شاء الله به خیر بگذرونه همه مون یک حال داریم. آقاجان به سمت من چرخید و گفت: باباجان داری میری حتما به خودت و بچه ات آیة الکرسی بخون. زیر لب چشم گفتم و خواستم ساک وسایل علیرضا را بردارم که آقاجان گفت: اینو بذار باشه الکی بار خودت رو سنگین نکن باز هم زیر لب چشم گفتم و علیرضا را زیر چادرم بردم و همراه حاج علی از ماشین پیاده شدیم. از عرض خیابان گذشتیم و وارد آن دفتر پر از خوف و جنایت، محل اجتماع شیاطینی از جنس انسان شدیم. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید احمد وکیلی صلوات🇮🇷 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭438‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ حاج علی کنار گوشم گفت: باباجان روت رو محکم بگیر. یه سوره توحید هم بخون چهار طرف خودت فوت کن خدا از شر این ستمگرا و وحشی ها حفظت کنه زیر لب چشم گفتم و سوره توحید را خواندم. حاج علی گفت: تو این کنار وایستا من برم بگم با سرهنگ قرار داریم بذارن بریم بالا قدمی از من دور شد که دوباره به سمتم برگشت و گفت: بابا این بچه رو بگیر علیرضا را به بغلم داد و نگاه به دستش دوخت. دستش به شدت می لرزید. چادرم را از زیر دندانم رها کردم و پرسیدم: حالتون خوبه؟ حاج علی نگاه نگرانش را به من دوخت و گفت: به دلم بد افتاده ... همه اش حس می کنم یه اتفاق بد میخواد بیفته چادرم را کمی جلو کشیدم و گفتم: خدا نکنه ... ان شاء الله طوری نمیشه حاج علی زیر لب ان شاء الله گفت که پرسیدم: احمد همین جا زندونیه؟ حاج علی ابروهایش را بالا داد و گفت: نمی دونم بابا ... نمی دونم مرد درشت هیکلی از پشت سر حاج علی به سمت مان آمد و پرسید: شما این جا چه کار دارید؟ حاج علی به سمتش برگشت و گفت: با سرهنگ هژبری قرار داریم به علیرضا که در بغلم بود اشاره کرد و گفت: اونم با سرهنگ قرار داره؟ ببریدش بیرون این جا اداره است مهد کودک و خونه خاله نیست حاج علی گفت: کجا ببرم این بچه رو ... نمیشه که بذاریمش پشت در خودمون بیاییم تو _همین که گفتم ... بچه رو ببرید بیرون خودتون برید پیش سرهنگ حاج علی با استیصال گفت: ولی سرهنگ خودشون گفتند بچه رو هم بیاریم مرد ابرو در هم کشید و گفت: سرهنگ هژبری با بچه قنداقی چه کاری می تونه داشته باشه که بگه بچه رو هم بیارید؟ حاج علی شانه بالا انداخت و گفت: شما برید بپرسید با خود سرهنگ هماهنگ کردیم که بچه رو هم آوردیم مرد نگاه به من دوخت که از ترس رویم را محکم گرفتم و سر به زیر انداختم که گفت: خیلی خوب ... بیایید برید 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید نعمة الله ملیحی صلوات🇮🇷 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭439‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ حاج علی تشکر کرد و دست پشت من گذاشت تا برویم. چند قدمی دور شده بودیم که آن مرد صدای مان زد و گفت: از این به بعد قرارهای غیر اداری تون رو جای دیگه با سرهنگ بذارید وگرنه برای سرهنگ گزارش رد می کنم توبیخ بشه حاج علی به سمتش برگشت و گفت: قرارمون اداریه ولی چشم هر چی،شما بگید با سرعت بیشتری مرا به سمت جلو هل داد و به راه افتادیم که زیر لب گفت: خدایا به خفّت و خواری ما پیش این ظالما راضی نباش عزت ما رو حفظ کن از پله های انتهای راهرو بالا رفتیم تا به اتاق سرهنگ رسیدیم. کنار میز منشی اش که یک افسر نظامی بود ایستادیم و حاج علی بعد از سلام گفت: پدر احمد صفری هستم دیروز به خاطر آزادی پسرم مزاحم سرهنگ شدم ایشون گفتن زن و بچه اش رو بیارم برای همین خدمت رسیدیم افسر نگاهی به من انداخت. از جا برخاست و گفت: منتظر باشید با سرهنگ هماهنگ کنم. به سمت دری چرمی رفت و وارد شد حاج علی در گوشم گفت: بابا جان هم روت رو محکم بگیر هم تا لازم نشده حرف نزن من خودم حرف می زنم چشم گفتم و دوباره گوشه چادرم را به دندان گرفتم. افسر از اتاق بیرون آمد و گفت: برید داخل زیر لب بسم الله گفتم و وارد اتاق سرهنگ شدیم. مردی تقریبا چاق، با سبیلی کلفت و سیگاری روی لب پشت میز بزرگ اتاق نشسته بود. حاج علی سلام کرد و من سر به زیر کنار حاج علی ایستادم. سیگارش را در جاسیگاری گذاشت و بدون آن که جواب سلام حاج علی را بدهد به سمت ما آمد. یک قدمی من ایستاد و نگاه به صورتم دوخت. هر چند سر به زیر بودم اما از نگاهش معذب بودم و چادرم را بیشتر در صورتم کشیدم. پرسید: عروست که می گفتی اینه؟ _بله عروسمه دستش را به سمت چادرم آورد تا آن را از روی علیرضا کنار بزند که خودم را عقب کشیدم و پشت حاج علی رفتم که پرسید: اینم توله پسرته که بغلشه؟ از حرفش ابروهایم در هم گره خورد که حاج علی گفت: این نوه ام هست. پسر احمد سرهنگ بدون این که نگاه از من بردارد پرسید: عروست زبونم داره یا لاله؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید قنبر پویان صلوات🇮🇷 ‭‭439‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭440‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ حاج علی گفت: اگه لازم باشه صحبت می کنه سرهنگ کمی به سمتم خم شد و پرسید: چند سالته؟ از ترس و اضطراب علیرضا را در بغلم فشردم و خودم را به حاج علی نزدیکتر کردم که حاج علی گفت: چهارده سالشه سرهنگ سر تا پایم را از نظر گذراند و پرسید: به زور شوهرت دادن یا به اون مردک علاقه هم داری؟ حاج علی گفت: نه آقا این دو تا هم رو خیلی دوست دارن جون شون به هم وصله سرهنگ صاف ایستاد و نگاه به حاج علی دوخت و پرسید: اون قدر پسرت رو دوست داره که حاضر باشه به خاطرش هر کاری بکنه؟ جمله اش که تمام شد نگاهش را به صورت من دوخت و پرسید: حاضری هر کاری بکنی؟ آن قدر ترسیده بودم که انگار لال شده بودم. در حالی که به سمت میزش می رفت گفت: پیرمرد بچه رو از بغلش بگیر برو بیرون منتظر باش تا صدات کنم حاج علی به سمت من چرخید. نیم نگاهی به من وحشت زده کرد و بعد از سرهنگ پرسید: برای چی برم بیرون؟ سرهنگ پشت میزش نشست و در حالی که گره کراواتش را شل می کرد گفت: مگه عروست رو نیاوردی که پسرت آزاد بشه؟ پس برو بیرون سوال اضافی هم نکن حاج علی گفت: ما عادت نداریم ناموس مون رو با غریبه تنها بذاریم ... سرهنگ با مشت روی میز کوبید و گفت: دیگه داری عصبانیم می کنی اگه میخوای حکم تیر پسرت اجرا نشه و آزادیش رو ببینی کاری که گفتم رو بکن. بچه رو بگیر برو بیرون تا صدات هم نزدم حق اومدن به اتاقم رو نداری تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. سرهنگ از جان من چه می خواست؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد رضا سیمچی صلوات🇮🇷 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭441‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ حاج علی به سمتم چرخید به طوری که کاملا پشتش به سرهنگ بود. چادرم را از روی صورت علیرضا کنار زد و نگاهش کرد. نگاه به صورت من دوخت و آهسته گفت: حلالم کن بابا .... چادرم را روی صورت علیرضا انداخت و دوباره آهسته گفت: فقط بدو و از این جا برو .... هر چی هم که شد برنگرد .... با حاجی برید و از این جا دور شید. حاج علی به سمت سرهنگ چرخید که سرهنگ عصبانی گفت: دست بجنبون دیگه حوصله ام رو سر بردی سیگاری آتش زد و گفت: هم آزادی پسرت رو میخوای هم اعصابم رو بهم می ریزی حاج علی گفت: پسر من تیربارون بشه و بمیره بهتر از اینه که چشم آدم هیزی مثل تو به ناموسش بیفته سرهنگ از جایش پرید و عصبانی با فریاد گفت: چی گفتی؟ با چند قدم بلند خودش را به حاج علی رساند و با مشت در صورت حاج علی کوبید. از ترس هینی کشیدم و چند قدم عقب رفتم و به در اتاق چسبیدم. حاج علی گفت: پسر من داره مبارزه می کنه شر شما رو از سر این مملکت و مردم کم کنه نه این که ناموسش دست شما بیفته سرهنگ حاج علی را روی زمین هل داد و با مشت و لگد به جانش افتاد. از ترس قدرت حرکت نداشتم که حاج علی فریاد زد: برو با فریاد حاج علی به خودم آمدم. به دستگیره در چنگ زدم و از اتاق بیرون دویدم. خدا رحم کرد که منشی سرهنگ نبود مانعم بشود در حالی که می دویدم صدای سرهنگ را می شنیدم که می گفت: وقتی فردا پسرت رو مثل سگ کشتم و جنازه اش رو پرت کردم جلوت می فهمی با کی طرفی از صدای سرهنگ همه به سمت سالن آمدند و من فقط با همه توانم می دویدم و دعا می کردم کسی جلویم را نگیرد از آن ساختمان کذایی بیرون دویدم و از خیابان رد شدم و از دور آقاجان را که به کاپوت ماشین تکیه زده بود چند بار بلند صدا زدم. آقاجان سراسیمه به سمتم آمد و گفت: چی شده؟ حاج علی کو؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علا دانشمند صلوات🇮🇷 ‭‭441‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭442‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ دستگیره در ماشین را کشیدم و در حالی که سوار می شدم گفتم: آقاجان فقط بشین بریم ... آقاجان به آن سمت خیابان نگاه کرد و با نگرانی گفت: بهت میگم حاج علی کو؟ در حالی که علیرضا را تکان می دادم تا گریه اش آرام شود گفتم: آقاجان خواهش می کنم بشینید بریم میگم بهتون ... آقاجان دوباره به آن سمت خیابان نگاه کرد و بعد پشت فرمان نشست. ماشین که به راه افتاد با صدای بلند زیر گریه زدم. دلم می خواست به حال زار خودم گریه کنم به این که احمد در بند بود و ممکن بود تیرباران شود، به این که ممکن بود داغ دیدنش برای همیشه به دلم بماند به این که ممکن بود بخواهم بی احمد زندگی کنم به این که آن سرهنگ شیطان صفت چه مقصود شومی داشت به این که فرار کردم و نمی دانم چه بلایی سر حاج علی آمد آقاجان با ترس و نگرانی گفت: باباجان گریه نکن بگو چی شده چه اتفاقی افتاده؟ حاج علی کجاست؟ گریه علیرضا هم انگار آرام شدنی نبود و صدایش باعث شد آقاجان عصبی شود و گفت: بابا جای این که گریه کنی این بچه رو ساکت کن بگو چی شده دیگه علیرضا را روی شانه ام گذاشتم و گفتم: حاج علی با سرهنگ درگیر شد _یعنی چی درگیر شد؟ سر چی؟ خجالت می کشیدم برایش تعریف کنم. نمی خواستم غیرت آقاجانم را تحریک کنم. آه کشیدم و گفتم: سرهنگ گرفتش زیر مشت و لگد حاج علی هم به من گفت فقط فرار کنم و هر چی شد برنگردم _من نمی فهمم مگه قرار نبود برید پیش سرهنگ برای آزادی احمد صحبت کنید چرا درگیر بشن آخه؟ اشک چشمم را پاک کردم، آه کشیدم و گفتم: سرهنگ میخواست پاشو از گلیمش دراز تر کنه که حاج علی هم نتونست مقابلش سکوت کنه این شد که درگیر شدن آقاجان کنار خیابان توقف کرد که با گریه گفتم: حالا چی میشه آقاجان؟ نکنه بلایی سر حاج علی اومده باشه؟ نکنه فردا احمد رو بکشن؟ دوباره به هق هق افتادم و صدای گریه من و علیرضا سوهان روح آقاجان شد. آقاجان عصبی چند بار به ریشش دست کشید و گفت: گریه نکن باباجان با گریه که چیزی درست نمیشه .... سویچ ماشین را به سمتم گرفت و گفت: تو همین جا باش من برم ببینم چی شده 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حسین رضایی دستجردی صلوات🇮🇷 ‭‭442‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭443‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ به آستین کت آقاجان چنگ انداختم و گفتم: نه آقاجان نرو خطرناکه اونا ذین و ایمون ندارن می ترسم بلایی سرتون بیاد آقاجان آستینش را از دستم بیرون کشید و گفت: نمیشه که حاجی رو ول کنیم بریم تو همین جا بمون تا برگردم از ماشین پیاده شد و گفت: جایی نری تا برگردم باشه؟ زیر لب چشم گفتم که آقاجان در را بست و رفت. به مسیر رفتنش نگاه کردم و در حالی که علیرضا را تکان می دادم تا آرام شود اشک ریختم و دعا کردم. رفتن آقاجان آن قدر طولانی شد که خوابم برد. با صدای گریه علیرضا از خواب بیدار شدم. گیج و منگ بودم آن قدر که فراموش کردم کجا هستم و برای چند ثانیه وحشت کردم. به خودم که آمدم شیشه علیرضا را در دهانش گذاشتم که تازه متوجه نم دار بودن پتوی علیرضا شدم. از صبح عوضش نکرده بودم و خیس کرده بود. کلافه گفتم: آخه مادر الان چه وقت نم زدن بود؟ من چه جوری و کجا الان عوضت کنم؟ خدا را شکر ساک برایش برداشته بودم و یک دست لباس اضافه و یکی دو کهنه همراهم بود. شیرش را که خورد پیاده شدم و روی صندلی عقب عوضش کردم. پتویش نجس و خیس بود و نمی شد مجدد دورش بپیچم با این که هوا به شدت سرد بود و با وجود لباس گرم بازهم به خودم می لرزیدم اما ژاکتم را در آوردم و دور علیرضا پیچیدم و از سرما در خودم فرو رفتم. دست هایم نجس شد و آبی هم برای شستن دست هایم نداشتم. حتی نایلونی هم نداشتم تا لباس های نجسش را در آن بپیچم. در خیابان اطرافم چشم چرخاندم. آقاجان روبروی یک بقالی پارک کرده بود. تردید داشتم که پیاده شوم و طلب آب کنم که صدای اذان در گوشم پیچید 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید احمد رحیم پور صلوات🇮🇷 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭444‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ احتمالا مسجدی در این نزدیکی بود که صدای موذن به این واضحی به گوش می رسید. علیرضا را بغل گرفتم و خواستم از ماشین پیاده شوم که با خود گفتم اگر آقاجان برسد و من نباشم حتما نگران می شود. چه باید می کردم؟ چه طور به او خبر می دادم مسجد رفته ام؟ چیزی همراهم نداشتم که با آن یادداشت بنویسم. نگاه به بقالی روبرویم دوختم به ذهنم رسید به او بگویم تا اگر آقاجان آمد به او اطلاع بدهد. از ماشین پیاده شدم و در ماشین را قفل کردم. به سمت بقالی رفتم که دیدم صاحب بقالی بیرون آمد و کرکره اش را پایین کشید. توجه بقال به سمتم جلب شد و گفت: اگه خرید میخوای بکنی برو بعد نماز بیا و سرش را انداخت و رفت. با تردید و دو دلی بین ماشین و راهی که صاحب بقالی می رفت نگاه چرخاندم. نمی دانستم بروم یا به ماشین برگردم. از سرما هم تمام بدنم می لرزید و دندان هایم به هم می خورد. آن قدر سردم بود که بی اختیار با این امید که به مسجد برسم دنبال مرد بقال به راه افتادم. حدسم اشتباه نبود و به مسجد رسیدم. صف های نماز تشکیل شده بود ولی من از سرما فقط به کنار بخاری نفتی کوچک مسجد پناه بردم و دست هایم را نزدیک بخاری گرفتم. کمی گرما در جانم نشست و خواستم در صف نماز بایستم و به رکعت دوم خودم را برسانم که یادم آمد دست هایم نجس است و نشسته ام. از جا برخاستم و به حیاط مسجد رفتم و با شیر آب حیاط دست هایم را شستم و وضو گرفتم. برگشتم نماز ظهر تمام شده بود. در صف آخر ایستادم و علیرضا را کنار مهرم خواباندم. نماز که تمام شددوباره به بخاری پناه بردم. انگار می خواستم کمی گرما در جانم ذخیره کنم تا بتوانم به ماشین برگردم و سرما را تحمل کنم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید گوشه ای صلوات🇮🇷 ‭‭‭‭444‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭445‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ خادم مسجد که آمد بخاری را خاموش کرد علیرضا را بغل گرفتم و از مسجد بیرون آمدم. چادرم را دور خودم پیچیدم ولی مگر با چادر می شد گرم شد؟ آهی از ته دل کشیدم و به راه افتادم. دیگر نمی دانستم نگران چه باشم و غصه چه چیز را بخورم غصه احمد را، حاج علی را، نیامدن آقاجان را، غصه آینده خودم و علیرضا را یا غصه الان که در این سرما در جایی که نمی دانستم کجاست باید منتظر می ماندم انگار همه چیز به هم پیچیده بود. آن قدر پیچیده بود که دیگر دلم می خواست به جای غصه خوردن و اشک ریختن به حالت گیجی و بی خیالی برسم. به ماشین که رسیدم چادرم را به دندان گرفتم و علیرضا را با یک دست محکم گرفتم و سعی کردم با دست دیگرم که از سرما حس نداشت در ماشین را باز کنم. در ماشین که نشستم علیرضا را روی صندلی بغلی ام گذاشتم و تلاش کردم با دمیدن نفسم دست هایم را گرم کنم. باید برای علیرضا شیشه شیر هم درست می کردم ولی آب جوش همراهم نداشتم. دوباره چشم به بقالی دوختم. شاید می شد از او آب جوش بخواهم. دوباره علیرضا را بغل گرفتم و به سمت بقالی رفتم. در حالی که از سرما دندان هایم به هم می خورد سلام کردم و گفتم: ببخشید شما آب جوش دارید؟ مرد بقال نگاهی به من انداخت و گفت: این جا بقالیه آب جوشم کجاست. نا امید سر به زیر انداختم. حالا با گرسنگی علیرضا چه می کردم؟ خواستم از بقالی ببرون بیایم که پرسید: حالا آب جوش برای چی میخوای؟ شیشه علیرضا را نشانش دادم و گفتم: اندازه همین شیشه میخوام که برای این بچه شیر خشک درست کنم نگاهی به صورتم انداخت و گفت: مال این محل نیستی درسته؟ به بیرون از بقالی و ماشین اشاره کرد و پرسید: ماشین خودته؟ خراب شده؟ به علامت نه سر بالا انداختم و گفتم: ماشین آقامه. یک کاری داشت منتظرم برگرده دستش را به سمتم دراز کرد و گفت: شیشه رو بده ببرم از خونه برات آبجوش کنم بیارم با خوشحالی شیشه را به سمتش گرفتم و گفتم: دست شما درد نکنه خدا خیرتون بده از پشت دخل بیرون آمد و گفت: همین جا باش تا برگردم.مرد بقال رفت و چند دقیقه بعد برگشت. شیشه پر از آبجوش را به سمتم گرفت ولی هر چه اصرار کردم پولی قبول نکرد. به ماشین برگشتم و برای این که گرم شوم کمی از آب جوش را خودم سر کشیدم. برای علیرضا شیر درست کردم و شیشه را در دهانش گذاشتم. شیشه را در دهانش گذاشتم و در حالی که به شدت می لرزیدم فقط دعا می کردم بلایی سر آقاجان و حاج علی نیامده باشد و زودتر برگردند. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حبرانی صلوات🇮🇷 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭446‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ دوباره علیرضا گرسنه شده بود و دوباره نگاه من به روی بقالی خیره مانده بود. نمی دانم چه اتفاقی افتاده بود که آقاجان هم بر نگشت. رویم نمی شد دوباره به بقالی بروم و درخواست آب جوش کنم. نمی دانستم چه کار کنم. همه بدنم از سر ما کرخت و بی حس شده بود. حتی صورت علیرضا هم یخ کرده بود. بین این که به حرف آقاجان گوش کنم و هم چنان منتظر بمانم و این که سوار اتوبوس بشوم و بروم دو دل بودم. پول زیادی هم نداشتم. از آخرین پولی که احمد به عنوان پول تو جیبی به من داده بود و مبلغ کمی هم بود چیزی باقی نمانده بود. هر چند در مدتی که خانه آقاجان بودم آقاجان همه جوره هوای من و علیرضا را داشت اما رویم نمی شد از او خرجی بگیرم و هر وقت می پرسید پول داری؟ می گفتم بله پول دارم تا بیش از این شرمنده الطاف و محبت هایش نشوم. با تقه ای که به شیشه ماشین خورد از جا پریدم. مرد بقال بود. شیشه را پایین کشیدم که گفت: هوا سرده داره برف می گیره تا کی میخوای این جا تو سرما منتظر بمونی؟ در جوابش گفتم: هر جا باشن دیگه میان _فکر خودت نیستی فکر اون طفل معصوم باش پاشو بیا برو خونه ما پیش زنم منتظر بمون هر وقت آقات اومد میام خبرت می کنم. نمی توانستم به او اعتماد کنم و به خانه شان بروم. ترسیده گفتم: دست شما درد نکنه مزاحم نمیشم. ممنون مرد بقال برای چند ثانیه بدون هیچ حرفی نگاه به من دوخت و رفت. به سختی شیشه را بالا دادم و نفسم را به دست هایم دمیدم تا گرم شود. دانه های برف کم کم داشت روی زمین می نشست که مرد بقال همراه یک خانم که تقریبا هم سن و سال مادر به نظر می رسید به سمت ماشین آمدند. علیرضا را بغل گرفتم و از ماشین پیاده شدم که آن خانم بعد از سلام و احوالپرسی گفت: خانم هوا سرده اون بچه گناه داره بیا بریم خونه اون جا منتظر باش هر وقت آقات اومد حاج غلام میاد صدات می زنه. سعی کردم لرزش فکم را کنترل کنم و گفتم: نه ممنون مزاحم نمیشم. آن خانم بازویم را از روی چادر گرفت و گفت: مزاحم نیستی قدمت به روی چشم با تعجب پرسید: تو چرا تو این هوا لباس گرم نداری؟ به صورتم دست کشید و گفت: چه قدر یخ کردی بیا بریم تا تو این هوا خودت و بچه ات قندیل نبستین. هوا داره سرد ترم میشه بیا بریم بازویم را کشید و بدن یخ زده ام انگار دیگر هشدار های مغزم را نمی شنید که ساک علیرضا را برداشتم و بعد از قفل کردن در ماشین دنبال او به راه افتادم و به خانه شان رفتم. به محض ورودم یک پتو روی شانه ام انداخت و حرارت چراغ شان را زیاد کرد. یک لیوان چای داغ برایم ریخت و برای علیرضا جا انداخت. با آن که در خانه کنار چراغ و زیر پتو بودم اما هنوز گرم نشده بودم و به خودم می لرزیدم. نمی دانستم چرا به آن ها اعتماد کردم و آمدم اما عکس امام خمینی را که روی طاقچه خانه شان دیدم انگار دلم آرام گرفت 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علیرضا حسینی صلوات🇮🇷 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭447‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ با دست لرزانم شیشه شیر علیرضا را از ساکش بیرون کشیدم و گفتم: ببخشبد میشه یک کم آبجوش بدید؟ شیشه را از دستم گرفت و گفت: الان میدم تو چاییت رو بخور داری می لرزی. لبه های پتو را دور خودم پیچیدم که گفت: تو این سرما چرا لباس گرم نپوشیدی؟ بچه ات رو چرا بدون پتو و قنداق آوردی بیرون می خواستی دو تایی تون بمیرین؟ لیوان چای را در دست گرفتم و گفتم: به حاج آقا تون گفتم منتظر آقام هستم تا بیاد. شیشه شیر علیرضا را به دستم داد روبرویم چهار زانو نشست و گفت: بله حاجی گفت. ظهر اومد خونه همین شیشه رو آورد گفت یکم آبجوش بده گفتم برای کی؟ گفت از صبح یه ماشین جلوی مغازه پارکه توش یه زن و یه بچه است مال اونه موقع نهار اومد گفت هنوز اون ماشین اون جاست و اون زن و بچه اش تو ماشین نشستن گفتم خوب به ما چه گفت مشخصه دختره داره مثل بید از سرما می لرزه بازم بهش گفتم به ما چه گفت میخوام برم بیارمش خونه گفتم نکن شاید شر باشه شاید نقشه ای چیزی باشه گفت نه به ماشینش و قیافه اش نمی خوره آدم درستی نباشه بعدم گفت بر فرض دزد و آدم ناجور باشه بیاریمش چی میخواد از ما بدزده؟ خندید و گفت: بهم گفت حداقل اون اگه دزد باشه چهار تا النگو تو دستش داره تو چی داری بخواد ازت بدزده به حرفش لبخند نصف و نیمه ای زدم و کمی آستین لباسم را پایین کشیدم که گفت: آقات کجا رفته که شما رو تو این سرما ول کرده از صبح؟ لیوان خالی چای را زمین گذاشتم و گفتم: یک کار مهمی داشت گفت میاد ولی هنوز نیومده _تو محل خودمون که ندیدمت تازه اومدین؟ مال این طرفایی؟ در حالی که شیر خشک در شیشه می ریختم گفتم: نه ... یک چند تا خیابون بالاتر کاری داشتیم برای همین این جا اومدیم. به شیشه شیر اشاره کرد و گفت: اینا برای بچه زیاد خوب نیست چرا شیر خودت رو بهش نمیدی مگه مادرش نیستی؟ در حالی که شیشه را تکان می دادم گفتم: خودم شیر ندارم از مجبوری اینو بهش میدم بسم الله گفتم و شیشه را در دهان علیرضا گذاشتم که پرسید: مشهدی هستی یا مسافری و این جا غریبی؟ _نه مشهدی ام ولی محل خودمون از این جا خیلی دوره _تعجبم چه طور مشهدی هستی که تو این هوای سرد یک ژاکتی چیزی نپوشیدی بهت نمیاد نادار ناچار باشی به رویش لبخند زدم و گفتم: ژاکت پوشیده بودم ولی بچه ام نم زد پتوش رو نجس کرد دیگه در آوردم پیچیدم دور بچه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید رضا اسماعیلی صلوات🇮🇷 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭448‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ به تلفن روی طاقچه اشاره کرد و گفت: اگه میخوای زنگ بزن خونه تون شوهرت بیاد دنبالت برای خودت و بچه ات هم لباس گرم بیاره به سمت پنجره اشاره کرد و گفت: اگه برف ادامه پیدا کنه خیابونا بند میاد بهتره زنگ بزنی تشکر کردم و گفتم: دست شما درد نکنه ولی محل ما تلفن نداره با تعجب گفت: تلفن ندارین؟ به تایید سر تکان دادم و گفتم: ما اون محله های پایین مشهد ساکنیم گفتم که محله مون از این جا خیلی دوره. دست هایش را به دور کنده زانویش قفل کرد و گفت: بد شد. حالا اگه خدایی نکرده تا شب آقات نیاد میخوای چه کار کنی؟ شوهرت ناراحت و نگران نمیشه از صبح رفتی؟ اصلا آقات کجا رفته که این همه مدت نیومده؟ با سوالش دوباره ناراحتی و نگرانی در دل و جانم جوشید. جوابی ندادم و فقط سر به زیر انداختم که گفت: اینا رو گفتم فکر نکنی منظورم اینه که این جا مزاحمی و یا از بودنت تو خونه ام ناراضی ام، نه به خاطر خودت میگم اگه میشه به کسی خبر بدی بیاد دنبالت خبر بده که برات شر درست نشه همان طور سر به زیر گفتم: بله شما درست می گید. میشه به مخابرات محل مون زنگ بزنم ولی .... مشکل اینه کسی رو ندارم بیاد دنبالم ... _مگه نگفتی مشهدی هستی؟ چه طور کسی رو نداری به عکس امام خمینی روی طاقچه اش چشم دوختم و گفتم: برادرام همه رفتن بیمارستان تحصن یک آقاجانم به خاطر من و کارهام نرفته بود که اونم معلوم نیست چه بلایی یرش اومده اشک جمع شده در چشمم را جمع کردم که گفت: حالا نفوس بد نزن حتما آقات میاد شاید گیر و گرفتاری براش پیش اومده شوهرت کجاست؟ نمیشه زنگ بزنی مخابرات تون به اون خبر بدن؟ آه کشیدم و در جوابش گفتم: اونم نیست .... از جا برخاست و در حالی که برایم سفره می انداخت گفت: حاج غلام رانندگی بلد نیست وگرنه میگفتم بشینه پشت ماشین آقات ببرتت پسرم رانندگی بلده که اونم مثل داداشای تو رفته تحصن به عکس کوچکی کنار عکس امام خمینی اشاره کرد و گفت: پسرم دانشجویه گفتم نرو گفت نمیشه گفت این همه هر سال برای امام حسین سینه زدیم گریه کردیم گفتیم کاش کربلا بودیم یاریت می کردیم الان که چند نفر تو بیمارستان گیر افتادن زخمی شدن علما جمع شدن و راه مقابله با ظلم شرکت توی تحصنه اگه نرم دیگه نمی تونم با امام حسین حرف بزنم بگم کاش بودم کمکت می کردم زیر لب گفتم: خدا براتون نگهش داره ان شاء الله. کاسه ای اشکنه جلویم گذاشت و گفت: خدا نگه دار همه شون باشه ان شاء الله. تعارف کرد و گفت: چیز قابل داری نیست ولی بخور نوش جانت 🇮🇷هدیه به ارواح مطهر شهدای قیام جنگل صلوات🇮🇷 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭449‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ خیلی گرسنه ام بود و بدون هیچ تعارفی غذا را خوردم. زن خونگرم و مهربانی بود ولی دیگر رویم نمی شد بیش از این مزاحمش شوم. هوا هم به شدت سرد بود و نمی شد به ماشین برگردم. آقاجان هم برنگشته بود. به ناچار به سراغ تلفن شان رفتم تا با مخابرات محله مان تماس بگیرم ولی چون بلد نبودم با تلفن کار کنم شماره را به او دادم تا بگیرد و از تلفن چی مخابرات بخواهد به آقا مظفر خبر بدهد دنبالم بیاید. جز آقا مظفر کس دیگری نبود که از او بخواهم دنبالم بیاید. حاج خانم خودش همه چیز را گفت و آدرس هم داد. داشتم نماز عشا می خواندم که مرد بقال به خانه شان آمد و خبر داد آقا مظفر به دنبالم آمده است. وسایلم را برداشتم و از او و همسرش تشکر کردم و سوار ماشین آقا مظفر شدم. هوا سرد تر شده بود و به شدت به خودم می لرزیدم. آقا مظفر پرسید: حاجی کجا رفته؟ اصلا شما این سر شهر چه کار می کردین؟ _با آقاجان و حاج علی اومده بودیم دیدن یک سرهنگ ساواکی که شاید بشه برای آزادی احمد کاری کرد _خوب؟ نتیجه اش چی شد؟ شد کاری بکنید؟ آه کشیدم و گفتم: حاج علی با سرهنگ دعواش شد .... آقاجان منو با ماشین رسوند این جا رفت دنبال حاج علی و .... دیگه برنگشت ... آقا مظفر گفت: خدا کنه بلایی یرشون نیومده باشه اگه احمد آقا یک ذره عقلش رو به کار می انداخت دنبال این کارا نمی رفت الان این دو تا پیر مرد سر زندگی هاشون بودن از حرفش دلم شکست ولی چیزی نگفتم که گفت: وقتی میگن هر پرچمی قبل ظهور کفره هر قیامی منجر به شکسته من نمی فهمم این کارا چیه که راه انداختن مادرش رو به کشتن داد بس نبود؟ خودش قراره کشته بشه بس نیست که حالا این دو تا پیرمرد رو هم گرفتار کرده؟ این به اصطلاح علما جواب خون این همه جوون رو چه طور میخوان بدن؟ جواب آوارگی و بدبختی خانواده هاشون رو چه طور میخوان بدن؟ چرا فکر می کنن با دست خالی می نونن از پس این شاه با این همه سرباز و ابزار جنگی بر بیان از حرف هایش آهسته اشک می ریختم که از آینه ماشین نیم نگاهی به من انداخت و گفت: اصلا خود تو ... کدوم شون روز قیامت میخواد پاسخگوی این همه بدبختی که کشیدی باشه؟ زیر لب آهسته گفتم: من بدبختی نکشیدم. آقا مظفر پوزخند زد و گفت: دیگه واسه من یکی نقش بازی نکن آبجی از روزی که زن این احمد آقا شدی همه مون دیدیم زندگیت رو یک سره احمد آقا نبود شما هم آواره خونه حاجی بودی اگرم آواره خونه حاجی نبودی آواره جای دیگه بودی شش ماه که کلا معلوم نبود کجایی کسی ازت خبر نداشت وقتی برگشتی کلی لاغر و آفتاب سوخته برگشتی باز یک ماه زندگی کردی بعدش دوباره احمد آقا غیبش زد و شما هم سرگردون خونه حاجی اینم آخه شد زندگی؟ احمد آقام دلش خوشه داره جهاد و مبارزه می کنه مرد اول باید به خانواده اش برسه نه که زن و بچه اش رو هی پاس بده خونه پذر زنش بره پی مبارزه 🇮🇷هدیه به ارواح مطهر شهدای قیام دلوار صلوات🇮🇷 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭450‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ پوزخند زد و گفت: البته به فکر و خیال شون دارن مبارزه می کنن وگرنه مبارزه نیست خودکشیه تهش یا شکست می خورن و این همه خونی که ریخت هدر میره یام یه حکومت طاغوت جانشین این طاغوت میشه و بد از بدتر هرچند عادت نداشتم با نامحرم ولو شوهر خواهرم هم کلام شوم و آقاجان یادمان داده بود جز به ضرورت با هیچ نامحرمی صحبت نکنید ولی نتوانستم در مقابل حرف های او سکوت کنم. اشکم را پاک کردم و با بغضی که راه گلویم را می فشرد گفتم: آقا مظفر شما شوهر خواهرم هستین احترام تون واجب ولی با همه احترامی که براتون قائلم حرفاتون درست نیست. مگه برای مبارزه و جهاد باید حتما این جهاد و مبارزه به پیروزی منجر بشه که جهاد و مبارزه واجب بشه؟ _اگه به پیروزی منجر نشه با کدوم عقل و منطقی باید رفت جهاد و مبارزه کرد؟ _معذرت میخوام ولی اگه این منطق شماست پس نعوذ بالله امام حسین علیه السلام هم اشتباه کرد رفت به جنگ سپاه یزید و شهید شد وقتی از اول معلوم بود شکست می خورن _استغفرالله آبجی من کی این حرف رو زدم؟ امام حسین امامه معصومه حسابش با ما آدما فرق داره _بله امام حسین امام ماست ولی برای امر به معروف و زنده شدن دین اسلام قیام کرد تا به ما یاد بده زیر بار ظلم نریم و از کمی تعداد و بی یار بودن و تنها بودن نترسیم و ما هم ضد ظلم قیام کنیم و سکوت نکنیم امام حسین برای انجام وظیفه شرعیش قیام کرد ما هم باید برای انجام وظیفه شرعی مون قیام کنیم این که نتیجه چی میشه مهم نیست مهم فقط اینه ما به تکلیف مون عمل کنیم. آقا مظفر نیم نگاهی به من کرد و گفت: پس این حرفا رو ربابه از تو یاد گرفته این چند وقته مغز منو خورده شوهرت خوب شست و شوی مغزیت داده _کسی که توی حرفاش هیچ منطقی نداشته باشه شست و شوی مغزی داده شده _از دختر حاجی معصومی بعیده این طور حرف زدن چیزی نگفتم که گفت: امام حسین قیام کرد چون تکلیفش قیام بود باقی ائمه این تکلیف رو نداشتن قیام نکردن هر کی هم قیام کرد همراهی نکردن این یعنی چی؟ یعنی نباید بیخودی یه پرچم علم کرد و به اسم قیام خودکشی کرد بعدم الان ما تو دوره غیبتیم جز انتظار هیچ وظیفه دیگه ای ندریم باید بشینیم دعا کنیم امام زمان بیاد دنیا رو درست کنه با حرص در جوابش گفتم: امام حسین اگه قیام کرد به خاطر این نبود که تکلیف امام حسین جهاده و تکلیف بقیه سکوته به خاطر این بود که امام حسین 72 تا یار داشتن که قیام کردن یارایی که هیچ کدوم از ائمه نداشتن که اگر اونا هم چند یار مثل یارای امام حسین داشتن حتما قیام می کردن درسته ائمه دیگه موفق به قیام نشدن ولی هیچ وقت مقابل دستگاه ظلم سکوت نکردن و همه شونم به دست دستگاه حاکم جبّار شهید شدن امام زمانم قربون شون برم 1000 خرده ای ساله پشت پرده غیبت منتظر 313 تا یارن تا شرایط برای ظهور شون فراهم بشه اگه قرار بود امام زمان به تنهایی اوضاع عالم رو درست کنن چرا این همه سال غایب بشن؟ غایب شدن تا مردم آماده بشن انتظار فرج هم که میگین له معنی نشستن و دست رو دست گذاشتن و فقط دعا کردن نیست انتظار فرج یعنی هم خودت آماده بشی هم بقبه رو آماده کنی جهان رو آماده کنی آماده کردن خودت و دیگران و جهان هم راهش فقط نشستن و دعا کردن نیست راهش تلاش و مجاهده است، امر به معروفه، مبارزه با ظلمه 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید غلامحسین خوشحال صلوات🇮🇷 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭451‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ آقا مظفر گفت: بر فرض حرف شما درست باشه از کجا معلوم این پرچم که علم کردن پرچم کفر نباشه و بد از بدتر نباشه؟ در جوابش گفتم: از کجا معلوم این پرچمی که علم شده زمینه ساز قیام امام زمان نباشه و باعث تحقق ظهور نشه؟ _خیلی زیادی امیدواری آبجی _خدا خودش تو قرآن گفته تا مردم تو خودشون تغییر ایجاد نکنن خدا تو وضعیت شون تغییر ایجاد نمی کنه ما یا حسین گفتیم و پا توی این مسیر گذاشتیم امیدواریم که بتونیم برای تحقق ظهور و رفع ظلم و بیداری اهل دنیا کاری بکنیم خدا هم به نیت عمل ما و پایداری مون نگاه می کنه و کمک مون می کنه _یه طوری با شور و حرارت حرف می زنی انگار حواست نیست فردا قراره چه اتفاقی بیفته و بابات و پدر شوهرتم معلوم نیست کجان؟ واقعا اگه صبح سحر حکم احمد آقا اجرا بشه باز هم منطقت همینه؟ باز هم همین جوری از این به اصطلاح انقلاب تون دفاع می کنی؟ از حرفش قلبم در هم فشرده شد ولی گفتم: وقتی الگوی احمد امام حسینه و الگوی من حضرت زینب حتی اگه .... آن قدر بغض داشتم که راحت نمی توانستم حرف بزنم و گفتم: حتی اگه ... احمد ... جلوی چشم خودم .... تیربارون .... بشه ... اشکم سرازیر شد ولی جمله ام را ادامه دادم: و .... توی بغل خودم .... جون بده .... ذره ای تو این عقاید .... و ... منطقم ... تردید نمی کنم .... چون می دونم ... مسیر احمد ... مسیر درستیه اگه کشته بشه .... شهید میشه .... شهید راه اسلام احمد چه زنده و چه شهید .... من به خودش ... و راهش ... و هدفش افتخار می کنم افتخار می کنم که تونستم یک سال و نیم .... کنار یک بنده خوب خدا .... زندگی کنم و همراهیش کنم آقا مظفر با بی رحمی گفت: فقط خود خدا می دونه کی بنده خوبشه کی بنده بدش تا قیامت نشه ما نمی تونیم روی بنده خوب خدا بودن کسی نظر بدیم با این که هوا به شدت سرد بود ولی آن قدر از حرف هایش عصبانی شده بودم که عرق می ریختم. در جوابش با عصبانیت گفتم: بله نمیشه نظر داد ولی روز قیامت که بشه اون لحظه ای که من و شما تو صف حساب محشر تو تاریکی و ظلمت ایستادیم و با هزار ترس و لرز منتظریم به حساب عمل مون رسیدگی بشه و به هر چیزی چنگ می زنیم تا حساب مون آسون بشه احمد با باقی شهدا با سرعت برق و باد از بالای سر ما پرواز کنان به سمت بهشت میرن و ما هم با حسرت فقط نگاه شون می کنیم آقا مظفر عصبانی نفسش را بیرون داد و سکوت کرد. من هم با دلی به درد آمده از زخم زبان هایش به جای نفرین دعا کردم خدا هم او را هدایت کند هم اگر قرار بر شهادت احمد و جدایی ماست به من صبری دهد تا بتوانم زخم زبان ها را بعد از احمد تحمل کنم و زبان به شکوه و زاری باز نکنم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شادیفر صلوات🇮🇷 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭452‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ سر کوچه آقاجان که توقف کرد به سختی توانستم با وجود زخم زبان هایش از او تشکر کنم و پیاده شوم. برف روی زمین نشسته بود و در تاریکی با احتیاط قدم بر می داشتم تا بچه به بغل زمین نخورم. با وجود سرمای زیاد هوا مادر نگران دم در خانه به انتظار ایستاده بود. سلام که کردم متوجهم شد. با دیدنم جلو آمد و با نگرانی گفت: هیچ معلوم هست از صبح تا حالا کجا رفتین؟ چه قدر دیر اومدین؟ چی شد؟ با بغض گفتم: هیچ چی ... مرا بغل گرفت و گفت: امیدت به خدا باشه ... شاید تا صبح یک فرجی شد ... هق هق گریه ام را وسط کوچه در بغل مادرم رها کردم و او در حالی که نوازشم می کرد پا به پایم گریست و در میان گریه هایش دلداری ام می داد و از من می خواست به خانه برویم. او هم مثل من لباس گرم نداشت و معلوم تئنبود از کی نگران دم در ایستاده است. به سمت خانه قدم برداشتم که پرسید: آقات کجاست؟ بینی ام را بالاکشیدم و با صدای گرفته ام گفتم: نمی دونم. مادر در حیاط را بست و گفت: حتما با حاج علیه درسته؟ باز هم در جوابش گفتم: نمی دونم به سمتم چرخید و گفت: یعنی چی نمی دونی؟ تو رو آوردن رسوندن خودشون رفتن یک کاری بکنن دیگه نمی دونم یعنی چی؟ با بغض گفتم: کاش این طور بود مادر ... مادر خشک زده به من نگاه دوخت و گفت: درست حرف بزن ببینم چی شده در حالی که اشک هایم روی صورتم می ریخت گفتم: من الان با آقا مظفر اومدم خونه ... از صبح نه از آقاجان خبر دارم نه از حاج علی ... نمی دونم کجان و چه اتفاقی افتاده مادر بهت زده نگاه به من دوخت و گفت: یعنی چی نمی دونی؟ مگه تو با آقاجانت و حاج علی نرفتی؟ آقا مظفر کجا بوده که تو رو بیاره خونه چی میگی تو؟ از صدای صحبت من و مادر خانباجی و حمیده و راضیه به حیاط آمدند. نمی دانم از ضعف و غلبه سرما بود یا از تب داغی که دلم را می سوزاند دیگر توان سر پا ایستادن و حرف زدن نداشتم و فقط خودم را نگه داشتم که به صورت بر زمین نیفتم و علیرضا آسیبی نبیند 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید ستاری صلوات🇮🇷 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭453‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ چند روزی در بستر بیماری افتادم. تب داشتم و همه وجودم در تب می سوخت. بیش از همه دلم می سوخت. بابت بی خبری از آقاجان و حاج علی. بابت این که نمی دانستم آیا الان باید عزادار از دست دادن احمد باشم یا هم چنان امیدوار باشم و برای دیدن دوباره اش دعا کنم و شوق داشته باشم. دیگر نمی دانستم باید چه کار کنم. ترجیح می دادم در تب بسوزم و در خواب و بی خبری به سر برم. سر پا شدنم مصادف با پایان تحصن در بیمارستان شاه رضا شد. محمد علی و محمد امین که تازه از تحصن برگشته بودند همراه محمد برادر احمد در جست و جوی آقاجان و حاج علی بر آمدند. بعد از چند روز بالاخره خبر دار شدیم آقاجان و حاج علی توسط ساواک بازداشت شده اند و معلوم نیست کی دوباره بتوانیم آن ها را ببینیم. روز های به شدت سخت و بدی برای هر دو خانواده بود. هیچ کس حال خوشی نداشت. هیچ کس نمی دانست چگونه دیگری را دلداری دهد. در آن روزها ترجیح دادم به جای ماندن در خانه آقاجان به خانه حاج علی بروم و پیش زینب و حمید باشم. این دو بچه بیش از هر زمان دیگری به محبت و توجه نیاز داشتند ولی کسی را نداشتند. مادرشان که از دنیا رفته بود، از سرنوشت پدر و برادرشان خبری نبود، زکیه که هم چنان در سفر بود و برنگشته بود، محمد برادرشان هم در جستجوی خبری از احمد و راهی برای آزادی حاج علی بود و وقتی نمی کرد به حال این دو بچه رسیدگی کند. بودن من در کنار زینب و حمید برای روحیه هر سه مان خوب بود. آن قدری که دلم برای زینب و حمید می سوخت و نگران شان بودم نگران آینده علیرضا نبودم. شب که می شد وقت خواب زینب سر روی پایم می گذاشت و می خوابید. حرفی نمی زد گله و شکایتی نمی کرد ولی همیشه از اشک چشمش نمی را روی لباسم حس می کردم. حمید که تنها 9 سال داشت برای مراعات محرم و نامحرمی زیاد نزدیکم نمی شد بافاصله کمی از زینب بالشت می گذاشت و می خوابید و سعی می کرد مرا دلداری دهد. چقدر این مدت این پسر عوض شده بود. با وجود سن کمی که داشت تمام تلاشش را می کرد برای من، زینب و علیرضا پشت و پناه باشد. پسری که تا چند ماه پیش جز تیله بازی در کوچه، بالا رفتن از دیوار و درخت و شکار گنجشک و پرنده ها کار دیگری نداشت، پر از شور و شیطنت و نشاط بود و کسی حریفش نمی شد حالا دیگر کودکی و شورش را کنار گذاشته بود و مانند یک مرد کامل رفتار می کرد. نیمه دی ماه بود که بالاخره آقاجان و حاج علی آزاد شدند. رژیم برای آرام کردن مردم هر از چند گاهی زندانیان سیاسی را آزاد می کرد و بالاخره بعد از حدود سه هفته آقاجان و حاج علی برگشتند 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید بروجردی صلوات🇮🇷 ‭‭‭‭453‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭454‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ من در خانه حاج علی بودم و نمی دانستم برای دیدن آن ها باید همان جا بمانم یا به خانه آقا جان بروم. زینب و حمید هم شوق و ذوق فراوانی داشتند و دم در به انتظار حاج علی ایستاده بودند. هرچند به خاطر آزادی آقاجان و حاج علی خوشحال بودم اما ته دلم دوست داشتم آزادی احمد را به چشم می دیدم. همه چیز را سرنوشتم را به خدا سپرده بودم اما همه وجودم تمنای به خدا شده بود که کاش همراه آقاجان و حاج علی احمد هم برگردد. آرزویی که از نظر همه محال بود چون هیچ جا خبری از احمد و سرنوشتش نبود ولی برای خدا کاری نداشت محال و غیر ممکن را ممکن کند. با همین آرزوی محالی که در دل داشتم موهایم را شانه زدم و بهترین روسری و لباسم را پوشیدم. لباس نویی بر تن علیرضا کردم و چادر پوشیده به حیاط رفتم. زینب که بی قرار بود گفت: چرا نمیان؟ به رویش لبخند زدم و گفتم: معلوم نیست کی بیان. هر وقت بیان میان توی خونه. هوا سرده بیایین بریم تو منتظر بمونیم زینب سر بالا انداخت و گفت: دوست دارم وقتی بابام میاد بدوم برم استقبالش دلم براش یه ذره شده رو به سمت من کرد و پرسید: به نظرت داداش احمد هم آزاد می کنن؟ نمی دانستم چه جوابی بدهم. سکوت کردم که گفت: خدا کنه داداش احمد هم همراه آقاجان بیاد. دلم براش یک ذره شده داداش احمد که بیاد همه غم و غصه ها از دل مون میره نگاه از زینب گرفتم تا اشکی که در چشمم می جوشید را نبیند. نگاهم را به آسمان دوختم و در دل به خدا التماس کردم: خدایا چی میشه به خاطر دل این دختر معجزه کنی؟ با صدای در زینب و حمید به سمت در دویدند و من هم آهسته پشت سرشان به راه افتادم. با باز شدن در و آن چه که دیدم سر جایم خشکم زد 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شیدا صلوات🇮🇷 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭455‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ حاج علی با تنی تکیده و ملول در حالی که زیر بغلش را آقاجان و محمد آقا کرفته بودند و می لنگید وارد حیاط شد. نه فقط من زینب و حمید هم سر جای شان خشک شان زد. آقا حیدر، زیور خانم، مهتاب خانم همه بهت زده نگاه به حاج علی دوخته بودند. از آن حاج علی با آن هیکل و ابهت چیزی نمانده بود. بسیار پیر و خمیده و ملول به نظر می رسید. زیور خانم که هق هقش بلند شد آقا حیدر جلو رفت و گفت: آقا الهی من قربون تون برم چرا این جوری شدین شما؟ مگه چه بلایی به سرتون آوردن؟ حاج علی نیم نگاهی به من انداخت و با گریه رو به آقا حیدر گفت: آقا حیدر خونه خرابم کردن .... خونه خرابم کردن. آقا جان زیر بغل حاج علی را رها کرد و به سمت من آمد. بی هیچ حرف دیگری مرا بغل گرفت و فقط مدام به منی که بهت زده به حاج علی نگاه دوخته بودم می گفت: آروم باش بابا .... آروم باش ... من آرام بودم چرا می خواست آرام باشم؟ زینب با گریه پرسید: بابا جان چی شده؟ شما چی دارید میگید؟ حاج علی این بار با صدای بلند تری گفت: خونه خراب شدم بابا ... کمرم شکست .... خودم را از بغل آقاجان بیرون کشیدم و نگاه خیس از اشکم را به صورت آقاجان دوختم و لب زدم: احمد شهید شده؟ آقاجان نگاه از من گرفت و آه کشید. بین آقاجان و حاج علی نگاه چرخاندم و دوباره پرسیدم: احمد شهید شده؟ دوباره آقاجان سکوت کرد که گفتم: آقاجان راستش رو به من بگید .... آقاجان که به تایید سر تکان داد انگار فرو ریختم. ایستاده بودم اما از درون فرو ریختم. حس کسی را داشتم که از بالای بلندی سقوط می کند. بار ها و بارها به این که این خبر را بشنوم فکر کرده بودم اما هرگز تصور نمی کردم این قدر شنیدن این خبر سخت و تلخ باشد. چرا با شنیدن این خبر هنوز زنده بودم؟ چرا نمی مردم؟ چرا جهان از حرکت نایستاد؟ چرا هنوز قلبم می تپید؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حجی قربان دوست آبادی صلوات🇮🇷 ‭‭455‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭456‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ آیه استرجاع را زیر لب زمزمه کردم: انا لله و انا الیه راجعون. پاهایم می لرزید و دیگر توان تحمل وزنم را نداشت. علیرضا در بغلم بود و همه وجودم می لرزید. باید با شنیدن این خبر می مردم اما علیرضا چه؟ انگار دیگر نه صدایی می شنیدم و نه درکی از آن چه می دیدم داشتم. ایستاده بودم و سعی می کردم محکم باشم. حرف های آقا مظفر در گوشم تکرار می شد: اگه حکم احمد آقا اجرا بشه باز هم منطقت همینه؟ نباید ضعف نشان می دادم. نباید فغان می کردم باید محکم می بودم. باید زینب وار رفتار می کردم حتی دلم نمی خواست اشک بریزم. علیرضا را از بغلم گرفتند و آقاجان دوباره مرا بغل گرفت. مرا بغل گرفت و گریست و من خشک و بی روح بی هیچ عکس العملی در بغل او بودم. تمام خاطراتم با احمد از جلوی چشمم می گذشت. لبخند هایش، حرف های زیبایش، صدای دلنشینش، محبت هایش، تلاش ها و شرمندگی هایش نکند فراموشش کنم؟ نکند نقش صورتش را فراموش کنم؟ نکند گوش هایم به نشنیدن صدایش عادت کند؟ او که نبود دیگر چه کسی مرا عروسک صدا می زد؟ به شوق دیدن و آمدن چه کسی باید روز ها را شب می کردم؟ چشم بستم. چه قدر تصور دنیا بدون احمد ترس داشت. واقعا شهید شده بود؟ تردید داشتم. در بغل آقاجان پرسیدم: از کجا می دونید شهید شده؟ شاید ... شاید ... آقاجان مرا به خود فشرد و گفت: باورش سخته دخترکم کاش قابل انکار بود ولی نیست ... حاج علی به چشم خودش دیده ... بیخود که به این وضع نیفتاده دوباره چشم بستم. واقعا شهید شده بود. واقعا رفته بود و مرا تنها گذاشته بود؟ صدای در حیاط آمد و خانواده ام سیاه پوش همراه اهالی محل وارد حیاط شدند. انگار همه از شهادت احمد خبر دار شده بودند که شیون کنان آمدند. یکی زینب را بغل گرفت یکی علیرضا را یکی حمید را و یکی من را 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید ناصرالدین باغانی صلوات🇮🇷 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭457‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ همه در حال شادی برای بازگشت امام به میهن بودند و من همراه آقاجان، علیرضا، حاج علی و خانواده اش راهی یکی از قبرستان های اطراف مشهد بودیم. جایی که احتمال داشت احمد آن جا دفن شده باشد. بیش از یک ماه از شهادت احمد گذشته بود و دنیا برای من تمام شده بود. زندگی جریان داشت ولی دنیا برایم جذابیت و قشنگی نذاشت. فقط به خاطر علیرضا روی پا بودم و خودم را محکم و با صلابت نشان می دادم. من به راه احمد و هدفش ایمان داشتم باید راهش را ادامه می دادم و پسرش را طوری تربیت می کردم تا مثل او و بهتر از او شود. تنهایم گذاشته بود ولی می دانستم هر کجا کم بیاورم هوایم را دارد. ماشین که از حرکت ایستاد پیاده شدیم. آقاجان به سمت نقطه ای در انتهای قبرستان رفت و گفت: این جاست. با چشمی گریان و قدم هایی لرزان به همان سمت به راه افتادم. حاج علی نگاهی چرخاند و گفت: این جا که قبری نیست ... مطمئنی؟ آقاجان به تایید سر تکان داد و گفت: آره حاجی ... اهل روستا تایید کردن که شبونه اومدن این جا چند نفر رو خاک کردن هم قبر کن قبرستون هم یکی دیگه از اهالی روستا می گفت با چشم خودشون دیدن حداقل ده نفر رو این جا خاک کردن و هیچ نشونی براشون نذاشتن حاج علی روی خاک نشست و گفت: بابا جان داغت به دلم کاش قبرت یک نشونی داشت ... حاج علی با صدا گریست و صدای هق هق بقیه هم بلند شد. به روی خاک نشستم و به قبر های بی نام و نشانی چشم دوختم که حتی از سطح خاک هم کمی برجسته تر نبود. به صورت علیرضا که غرق خواب بود چشم دوختم. وقتی بزرگتر شود و سراغ پدرش یا نشانی از او را بگیرد چه جوابی به او بدهم؟ هوا سرد بود و سوز سرما تن های داغ دیده مان را می لرزاند و صورت های خیس از اشک مان را می سوزاند. همه سوار ماشین شدند و فقط من و حاج علی نشسته بودیم. آقاجان به سمتم آمد و خواست بلندم کند که علیرضا را به بغلش دادم و گفتم: بذارید یکم دیگه بشینم ... آقاجان گفت: هوا سرده بابا .... سرما میخوری ... با التماس گفتم: فقط چند دقیقه ... آقاجان علیرضا را بغل کرد و رفت و من به مرور خاطراتم با احمد پرداختم. نباید فراموش می کردم چه روزهای زیبایی برایم ساخت و چگونه روح مرا بزرگ کرد. حاج علی هم از جا برخاست و صدایم زد: رقیه جان بابا ... پاشو بریم ... از جا برخاستم و به سمتش چرخیدم و برای بار هزارم از او پرسیدم: میشه بگید چه جوری شهید شد؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید احمد نظیف صلوات🇮🇷 ‭‭457‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭458‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ حاج علی آه کشید و گفت: چند بار دیگه هم پرسیدی گفتم که در موردش سوال نکن بدونی یا ندونی چه فرقی به حال تو یا احمد داره اشکم را پشت دست پاک کردم و گفتم: به حال من خیلی فرق داره _آره فرق داره ... خیلی هم فرق داره .... نفسش را با صدا بیرون داد و نگاه به آسمان دوخت و گفت: بدونی آتیش می گیری ... ندونی بهتره با چشم های خیسش به من نگاه دوخت و گفت: احمد رفت ولی تو زنده ای نفس می کشی باید سال ها زندگی کنی _من با یاد احمد نفس می کشم و زندگی می کنم _باید فراموشش کنی _هر وقت شما فراموشش کردین منم فراموشش می کنم _من پدر احمدم ... احمد پاره تنم بود _منم زن احمدم ... احمد همه وجودم بود حاج علی به قبر های بی نام و نشان نگاه دوخت و آه کشید. چند لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت: هیچ وقت نخواه از شهادتش برات بگم .... هیچ وقت با گریه گفتم: این حق منه که بدونم ... حاج علی تیز نگاهم کرد و گفت: حقت نیست که جیگرت رو پاره پاره کنم با التماس گفتم: بابا علی به کی قسم تون بدم؟ بگید ... حداقل بگید یکم دل خودتون آروم بگیره ... دارید دق می کنید حاج علی آه کشید و چشم هایش را به هم فشرد و گفت: کاش دق کنم و این زجر تموم بشه کاش دق کنم و یادم بره که من ... زجرکش شدن پسرم رو دیدم ولی پا به پاش جون ندادم حاج علی با صدا گریست. من هم گریستم. حاج علی به سمت قبر ها نگاه دوخت انگار دیگر نمی توانست سکوت کند و گفت: دلت میخواد چی بگم برات؟ از این بگم که تمام صورتش رو سوزونده بودن؟ یا از این که تمام بدنش جای سوختگی داشت و زخماش عفونت کرده بود و از شدت عفونت بدنش بوی گند می داد در حالی که شانه هایش از شدت گریه می لرزید گفت: اون قدر بوی گند می داد که من باباش هم نمی تونستم نزدیکش بشم اون قدر وضع زخماش خراب بود که نمی شد دستش زد لمسش کرد بغلش کرد کنارش بودم ولی داغ بغل گرفتنش به دلم موند ... حاج علی آه کشید و با گریه گفت: خدا می دونه چه دردی می کشید .... خدا می دونه چی کشید برای این که عذابش بدن تا خود صبح منو جلوی چشمش زدن و شکنجه دادن خوب بود که تو فرار کردی و رفتی وگرنه از این نامسلمونا بعید نبود برای عذاب دادن احمد بلایی سرت بیارن .... خوب شد رفتی و ندیدی با احمد چه کرده بودن ... نمی دونم چرا تیربارونش کردن ... نیازی نبود تیربارونش کنن.... چیزی از احمد نمونده بود خودش داشت تموم می کرد ولی کردن ... جلوی چشمم اونو با چند نفر دیگه به گلوله بستن و شهیدش کردن ... خدا ازشون نگذره که روی همه حرومیا رو سفید کردن حاج علی با زانو روی خاک افتاد و با صدای بلند گریست همه از ماشین ها پایین آمدند و به سمت حاج علی که بر سرش می زد دویدند تا آرامش کنند و من در حالی که احمد را در آن حال تصور می کردم روی خاک سرد قبرستان نشستم و اشک ریختم. از شنیدن آن چه بر سر احمد آمده بود جگرم پاره پاره شد چه زجری و چه دردی کشیده بود تا به آرمانش که پیروزی اسلام و انقلاب بود برسد. احمد نبود ولی هدفش که پیروزی اسلام و انقلاب بود محقق شده بود. کاش احمد و سایر شهدا بودند و نتیجه مبارزه شان را می دیدند. کاش برگشت امام را بوی خوش بهار آزادی و انقلاب را استشمام می کردند. پایان فصل اول 🇮🇷هدیه به روح مطهر برادران شهید سید مهدی و سید صائب محمدی صلوات🇮🇷 ‭‭‭‭‭‭‭‭458‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️