شیخون
فصل اول
قسمت یازدهم
صبح آفتاب خودش را به بالای پشتبام نرسانده بود که از خواب بیدار شدم. با اینحال اثری از بیبی و رختخوابش نبود. از پنجره سرک کشیدم. شعله زرد رنگی از سروکول دیگ بالا میرفت.
بوی قیمه فضا را پر کرده بود. دلم ضعف رفت. دویدم سمت حیاط. چند نفر از همسایهها هم برای کمک آمده بودند. مریم هم کنار باغچه نشسته و زل زده بود به دیگ. رفتم آشپزخانه و همانطور سرپا چند لقمه نان و پنیر خوردم و دلم را با وعده نذری خوشمزه راضی کردم.
از آشپزخانه بیرون را دید زدم. هنوز مریم لب باغچه نشسته بود. نزدیک رفتم.
- مریم میای دوزبازی؟
بدون اینکه سرش را بلند کند دستش را دراز کرد و چند سنگریزه از باغچه برداشت.
- بیا ببین اینا خوبه؟
لبخندی زدم و دو دستم را جلوی مریم گرفتم. مریم سنگریزهها را توی دستم ریخت و از جا بلند شد و رفت کنار محل پارک ماشینم که الان فقط چند آجر شکسته ازش مانده بود.
رفتم کنارش نشستم و با یک تکه آجر، روی موزائیک کف حیاط، چند خط کشیدم و مشغول بازی شدیم. دو سه دست که مریم را بردم دلم خنک شد! مریم به طمع انتقام دوباره شروع کرد به بازی.
یکدفعه بوی اسفند و سروصدای دایی و بیبی از دم در حیاط بلند شد. هر دو دویدیم سمت در.
- اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد
- خدا رو شکر که اومدین. بیاین که جاتون خیلی خالی بود.
پریدم توی بغل مامان و چسبیدم به سینهاش. چقدر قلبش تندتند میزد! مامان دو دستش را پشت کمرم محکم گره کرد. چشمهایم را بستم و بینیام را پر کردم از عطر گل نرگس که خاص مامانفاطمه بود.
- عزیزم! چقدر دلم برات تنگ شده بود!
- خوبی پسرم؟ مرد شدی ماشالّا. بازم میپری بغل مامانت؟ بیا اینو از دستم بگیر.
از آغوش مامان پایین آمدم و دبّه بزرگ ماست را از دست بابا گرفتم و از بین جمعیت زیگزاکی رد شدم. دبّه را توی یخچال جا دادم و سریع برگشتم؛ ولی کار از کار گذشته بود.
- یه کفگیر تو این بریز.
بابا دستش را جلوی مامان دراز کرده بود و منتظر بود که مامان یک کفگیر پلو، توی قابلمه پر از زعفران دمکرده بریزد.
- خانوم! یه کفگیر پلو بریز. منتظرما!
- باشه باشه
مامانفاطمه قابلمه را از دست بابا گرفت و یک کفگیر پلو را ته قابلمه ریخت و با زعفران قاطی کرد و کنار بابا مشغول زعفرانیکردن پلوهای نذری شد؛ اما انگار دل و دماغ نداشت.
وسط جمعیت با خودش خلوت کرده بود؛ حتی موقعی که دستهایم را دور شانهاش حلقه کردم و صورت گل انداختهاش را که نمیدانم از سرما بود یا آفتابسوختگی یا... بوسه زدم، باز هم توی خودش بود. همیشه با یک بوسه من، صورتم را غرق بوسه میکرد؛ اما الان اصلاً متوجه من هم نشد.
دلم گرفت. کناری ایستادم و محو تماشای بابا و مامانی شدم که با یک روز دوری از من، انگار سالها دور شده بودند.
از آن روز نذری دیگر مامان را خوشحال ندیدم. برنامه هر آخر هفتهشان، شده بود رفتن به روستایی که آرامش مثالزدنی مامانفاطمه مرا دزدیده بود؛ با این تفاوت که دایی هم با خودشان میبردند.
به هیچ کس هم چیزی نمیگفتند؛ حتی بیبی دایی را قسم داد که بگوید کجا میروند و برای چه کاری؟ اما دایی افتاد به پای بیبی و با التماس از او خواست که بگذارد وقتی مطمئن شد همه چیز را برایش تعریف کند.
دو سه ماه به همین ترتیب گذشت تا آنروز که صدای گوشخراش ممتدی آمد و به دنبالش شیشههای پنجره سهلنگه تَرَک برداشت و یاکریمها از ترس بود یا هر چیز دیگر، لنگ به هوا خشک افتادند روی کاهگل پشتبام و مردند.
اولین حمله صدام به شهری که پُزش را میداد و میگفت: «قم شهر عمهمه و هیچوقت نمیزنمش!» در روز شهادت حضرتزهرا بود؛ آن هم وسط مجلس روضهای که برای عزاداری ایشان برپا شده بود.
همان شب مامان بقچهای برای من بست و مرا دست بیبی سپرد.
ادامه دارد.
#پهلوانی_قمی