کنکور الهی
یکی دو هفته است آسمان ایران سوراخ شده و مدام قطرات درشت امتحان میبارد. زمین دل بعضیها را سیراب میکند و بعضیها را سیل آزمون، میبرد جایی که عرب نی انداخت.
سقف خانه ما هم بینصیب نمانده و امتحانات الهی از درزهای دیوار راه باز کرده و شُرّه کردهاست بر سر و رویمان.
دیگر تن و رویَم جای خالی نمانده، خیس خیسام از باران امتحان!
نه محل کارم در امانم، نه خانه، نه کوچه و خیابان و نه حتی فضای مجازی.
گوشی همراهم پر شده از خبرهای دلهرهآور و اما و اگرهایی که دلم را آشوب میکند؛ جوری که با هر صدایی، قلبم از جا کنده میشود و گویا بیشتر از همیشه منتظر جمعهای هستم که شاید بیاید، شاید...
دیشب اگر اسمش را بشود گذاشت مناظره بود، شاید هم مشاجره و با اینکه دلم میخواست بنشینم و سیر تا پیازش را ببینم؛ اما صدحیف که شیفت بودم؛ آن هم چه شیفتی!
همزمان روی سه تخت، یازده بیمار خوابیده بودند!
فکر میکنید اشتباه تایپی است؟ یا معما طرح کردهام؟
نه، فقط یکی از دکترهای متخصص زنان، نیمهشب نشسته بود مطبش و مدام برایمان بیماران گل و بلبل بستری میکرد. یکی سهقلویی بود که رشد یکی از قلهایش بسیار کم بود؛ چیزی در حد یک درصد حالت معمول.
دیگری سهقلویی بود که درد داشت، پشت سرهم.
دیگری دوقلویی بود که حال فرزندانش خوب بود؛ اما خودش نه. یکساعت طول میکشید تا قلب جنینهای نیموجبیاش را پیدا کنیم و صدای دلنشین تاپتاپاش را از مانیتور بشنویم و نیمساعت بعد، مادر هوس بلندشدن و دستشویی رفتن و آب و غذا و هواخوردنش میگرفت.
حالا بماند بیمار خونگرمی که هنوز آمپول خوشقد و قواره آپوتلاش تمام نشده دوباره در تب میسوخت و بیماری که فشارش به هفده رسیده بود و ...
هر چه بود شیفت سنگینی بود؛ فقط یک گوشهاش خوب بود و آنهم لبخند رضایت مادری بود که از اول شیفت، نگران فرزندش بود و دمدمای سحر خواب دیده بود که فرزندش در حرم خواهر دردانه امام رضا علیهالسلام متولد شده است.
شیفت که تمام شد تازه دلم شروع کرد مثل سیر و سرکه جوشیدن. به فکر فردای پسفردا بودم. همان روزی که نتایج اعلام میشود و ...
برای همین نزدیک ظهر دویست سیصد پیام به این طرف و آن طرف فرستادم و حرف دلم را گفتم؛ شاید سخنی که از دل برآید بر دل نشیند.
گفتم: «از آن شبی که اقتدار ایرانمان را به رخ اسرائیل کشیدیم، جور دیگری به ایرانی بودنم افتخار میکنم.»
گفتم: «من به کسی رأی میدهم که دوباره ذلّت برجام را برایمان زنده نکند.»
«به کسی رأی میدهم که دست التماسش به سوی رژیم کودککش و اربابش دراز نباشد.»
گفتم: «به کسی رأی میدهم که ایران را سربلند بخواهد.»
گفتم...
خلاصه اینکه این یکی دو هفته خیلیها کنکوری داشتند که دستاندرکارش خدا بود و فرشتگانش.
خیلیها زودتر از موعد رد شدند و خیلیها منتظر نتیجهاند.
امیدوارم تمام کسانی که قلبشان برای نام ایران پرافتخار میتپد، روز جمعه پای صندوقهای رأی حاضر شوند و به کسی که بیشترین شباهت را به شهید جمهور دارد (سعید جلیلی) رأی دهند و همگی از این کنکور الهی سربلند بیرون بیایند.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#شهید_جمهور
#ایران_سربلند
#سعید_جلیلی
#پهلوانی_قمی
حیات قلم
شیخون فصل سوم قسمت سوم بغض گلویم را گرفت. پریدم توی بغل آقاجون و توی سینه ستبرش فرورفتم. آقاجون دستی
شیخون
فصل سوم
قسمت چهارم
حرم امامرضا که رفتیم سرم را پایین گرفتم. دلم نمیخواست تا نزدیکترین جایی که ممکن است سرم را بلند کنم.
مریم از من خواسته بود، اولین نگاه مال او باشد. خودش تا حالا امامرضا نرفته بود. بهش قول دادم بزرگ که شدم با هم برویم. لبخند توی صورت توپر و سفیدش پخش شد. جای دودندانی که تازه افتاده بود خالی بود.
شروع کردم به خواندن شعری که بیبی همیشه برایم میخواند؛ البته با کمی تغییر: «مریم بیدندون رفت سر قندون...» مریم هم شروع کرد به خواندن. دور خودش میچرخید و با صدای بلند میخواند: «مصطفی بیدندون...» روسری صورتیاش روی هوا پرواز میکرد و موهای طلاییاش را با خودش به این طرف و آن طرف میبرد.
روبروی سقاخانه اسماعیلطلا که رسیدم سرم را بالا آوردم. سرم گیج رفت. چقدر باعظمت و درخشان بود؛ مثل خورشید! یک نگاهم به گنبد بود و یک نگاهم به بابا. بابا خم شد. دستش را به سینه گذاشت و پشت سر هم چند سلام داد. از آن همه سلام یکیاش را فهمیدم. به نظرم خود خودش بود، سلطان بود. روبروی کسی ایستاده بودم که شنیده بودم خیلی مهربان است. هم دلم میخواست بپرم توی بغلش و قلبم را نشانش بدهم، هم یک حس ترسی مرا گرفته بود. بابا و مامان روی تکه فرشی روبروی پنجره فولاد نشستند و شروع کردند به خواندن زیارتنامه.
وقتی چند زن و مرد را دیدم که با چه شوقی به طرف پنجره فولاد دویدند و خودشان را چسباندند و شروع کردند به درد و دل، شجاع شدم. قلبم را از جیبم درآوردم و یواشکی جوری که هیچ کس، جز امام رضا نبیند، روبروی ضریح که از لابهلای پنجره پیدا بود گرفتم.توی دلم چیزی لرزید. دور و برم پر از زائر بود؛ اما حس کردم آقا دارد به من و قلبم نگاه میکند.
به خودم که آمدم، اشک تمام صورتم را پوشانده بود. آن قلب دو تکه یک جورایی مایه دق من شده بود. چندبار تا دمدمای زباله انداختنش هم پیش رفتم؛ اما باز پشیمان شدم.
- آقا مصطفی نظرت چیه؟ میای با ما؟
از آن وضعیت خسته شده بودم. هر بار که در آینه نگاه میکردم و دو چشم گودافتاده و لبهای آویزان را میدیدم از خودم بدم میآمد. میخواستم به قول و قراری که با مامان گذاشتم وفا کنم. دو دستم را دور کمر آقاجون حلقه کرده و با اشاره سر موافقتم را اعلام کردم.
صبح زود، دم در غلغله بود. ملوکخانم با دختر و داماد و دو نوهاش که همبازی من بودند و بیبی و آقاجون و مادرجون، همه بودند. دایی سرش شلوغ بود و آقاجون هم توان رانندگی نداشت. کربلاییکاظم وانت مشرضا را امانت گرفته بود و همگی با هم راهی مشهد شدیم.
دم رفتن هر چه با گردن کج به مریم و زندایی نگاه کردم که آنها هم بیایند افاقه نکرد و این بار هم بدون مریم راهی مشهد شدم.
قلب و چند تکه لباس تنها وسایلی بود که همراه داشتم. آقاجون و مادرجون کنار مشکاظم اتاق جلوی وانت نشستند و بقیه پشت.
ادامه دارد.
کپی مطلقا ممنوع⛔️
#شیخون
#پهلوانی_قمی
شیخون
فصل سوم
قسمت پنجم
تازه از شهر خارج شده بودیم که یک تریلی خودش را چسباند به وانت و شروع کرد به بوقزدن. جاده شلوغ بود و راه رفتن نبود. هر چه کربلایی سریعتر میرفت او بیشتر میچسبید. من خودم را توی بغل بیبی فروکرده بودم و هر چند ثانیه یک نگاه به غول بیشاخ و دم قرمز رنگ میکردم که قصد داشت لقمه کوچولوی زردرنگش را ببلعد.
ملوک خانم دو دستش را به هم چسباند و به حالت تعظیم از راننده خواست که به ماشین ما کاری نداشته باشد؛ اما این التماس تازه بهش مزه کرد. هر چه بیشتر میچسباند ما بیشتر جیغ میزدیم و او بیشتر کیف میکرد. با حامد و احمد قرار گذاشتیم که رویش را کم کنیم. آنها دهانشان را باز میکردند و یکصدا با هم «نیا! نیا! میخورمت» میخواندند و من آآ میکردم. صدای من بین صدای آنها گم بود؛ ولی من را خجالت زده کرد که مثل قدیمها نمیتوانم به قابلیتهایم افتخار کنم؛ همان موقع که باد در غبغب میکردم و هر بار یکی از آنها را زنده میکردم و دوباره به بازی وسطی باز میگرداندم.
سرم را زیر انداختم و قلبم را توی دست فشردم. چقدر دلم میخواست دوباره روبروی ضریح بایستم و با زبان خودم، از او وفای به قولی که به مامان داده بودم درخواست کنم.
کامیون قرمز رنگ، از ادا و اطوار بچهها و خط و نشان کشیدن با دست و دندانشان بود یا اینکه راه باز شده بود که بالاخره از کنار ما سبقت گرفت و رفت؛ اما ابروهای من گره خورده ماند. خیره مانده بودم به خانههای شهر که روزی تنها پناه من بود و الان با رفتن بابا و مامان از نفس کشیدن در آنجا هم بدم میآمد.
بیبی صورتش را به صورتم چسباند و کنار گوشم گفت: «خب الان بهترین موقعست که قصه مشرضا را برات تعریف کنم. دوست داری؟»
چشمهای خیس اشکم را با پشت دست پاک کردم و چند بار سرم را به نشانه تأیید تکان دادم. بیبی با تکسرفهای صدایش را صاف کرد و شروع کرد به تعریف: «یادته از عزتاللهخان و پسرش عباس برات گفتم؟»
دماغم را بالا کشیدم و دوباره سرم را تکان دادم. ادامه داد: «خب حالا میخوام بقیهشو برات بگم. جونم برات بگه یه سال عاشورا که خونه عزتاللهخان مراسم بود، من و مادر خدابیامرزم هم رفتیم. اون موقع من فقط سیزده سالم بود.»
خیره شدم به بیبی و سعی کردم سیزده سالگیاش را تصور کنم. با وجودی که بعد از رفتن مامان و بابا، دیگر لبخند همیشگی بیبی را ندیدم و از آن صورت سرخ و سفید و باطراوت، چیزی جز یک گِردی رنگپریده و چروک، نمانده بود، اما چشمان درشت و عسلی بیبی نشان میداد که نوجوانی زیبایی داشته است.
ادامه دارد.
کپی مطلقا ممنوع⛔️
#شیخون
#پهلوانی_قمی
شیخون
فصل سوم
قسمت ششم
بیبی که توجه مرا دید اشاره به چروکهای دور چشمش کرد و ادامه داد: «به الانم نگاه نکن. اونموقع بَرو رویی داشتم و خیلیا پیغام و پسغام میدادن که میخوان بیان خواستگاری؛ اما آقابزرگم که از معتمدین محل بود میگفت...» مکثی کرد و پشت چشمهایش را نازک کرد و لبخندی شیرین تمام صورتش را گرفت.
- میگفت: «باید یکی باشه سرش به تنش بیارزه. من دختر یکی یدونهمو به هر کسی نمیدم.»
یاد مریم افتادم و با خودم گفتم: «حتما بیبی هم شبیه مریم بوده. اونم بور و سفیده با موهای طلایی لَخت.»
- برای همینم یکی دو سالی که خواستگارا پاشنه در خونه رو کنده بودن، هنوز داماد باب میل آقابزرگ پیدا نشده بود، تا اون روزی که رفتیم روضه.
بیبی به اینجا که رسید آه بلندی کشید و خیره شد به تکدرخت سبزی که در فاصلهای دور از جاده، یکّه و تنها خودنمایی میکرد. دو دستم را زیر چانه گذاشتم و خیره شدم به لبهای جمعوجور بیبی. لبخندی زد و به صحبتش ادامه داد: «رفتن من و خانومجون به اون روضه همانو شروع رفت و آمد عباس همان.»
- عباس!؟ همون پسر خان؟
بیبی سرش را به طرف حامد برگرداند و چندبار ریز تکان داد.
اسم باباعباس را از مامان شنیده بودم؛ اما هیچ وقت؛ حتی یک ذرّه هم فکر نکرده بودم ممکن است باباعباس همان پسرخان باشد. زندگی و برو و بیای خان کجا و خانه نُقلی بیبی کجا؟!
با چشمان گردشده زل زدم به بیبی. ادامه داد: «خان اول موافق نبود؛ ولی اونقدر عباس رفت و اومد و به خان گفت: «یا این دختر یا هیچکس» که دیگه مجبور شد قبول کنه.»
احمد و حامد به هم نگاهی کردند و با هم شروع کردند به کفزدن.
- آفرین آفرین به آقاعباس. خوشمون اومد.
با دهانی باز زل زده بودم به بچهها که الکی دلشان خوش بود. میخواستم بگویم: «به شما چه ربطی داره؟ اصلاً چه فایدهای داره؟ وقتی زندگی ما هیچ شباهتی به خانواده خان نداره» اما آنها انگار که خبر دامادی خودشان را شنیده بودند. مدام کف میزدند و «بادا بادا مبارک بادا» میخواندند.
ادامه دارد.
کپی مطلقا ممنوع⛔️
#شیخون
#پهلوانی_قمی
شیخون
فصل سوم
قسمت هفتم
بیبی لبخندی زد و ادامه داد: «همین که ربیعالاول شد، عباس چند نفرو فرستاد تا دیوارهای حیاط هزارمتری خان رو با فرش دستباف بپوشونن. هر چی درخت توی باغ بود، چند ریسه چراغ رنگی دورش پیچیده شده بود. خونه خان در تاریکی شب، مثل یه ستاره میدرخشید.»
بیبی مثل اینکه یک آبنبات شیرین توی دهانش مزه مزه کرده باشد، آب دهانش را جمع کرد و محکم قورت داد.
- یادش به خیر! چقدر اون روزا حس خوبی داشتم. فکر میکردم عباس شاهزاده رؤیاهامه و اون خونه، خونه خوشبختی.
بیبی کلامش را قطع کرد و با لبهای آویزان، قلبش را توی مشتش گرفت و شروع کرد به مالیدن.
تا به حال چیزی از خان و پسرش نشنیده بودم. شاید مامان هم خبر نداشت که باباعباس پسر خان بوده وگرنه برای من هم تعریف میکرد. نمیدانم چرا بعد از این همه سال، بیبی این ماجرا را پیش کشیده بود. من از مشرضا پرسیدم، نه باباعباس. اصلاً چرا الان؟ این موقع که داریم میرویم پابوس امام رضا؟
ذهنم پر از فکرهای جورواجور بود: «اگه ما توی اون خونه اعیونی بودیم با او همه نوکر و کلفت... اگه توی پناهگاه دراندشتی که چندین متر زیرِ زمین بنا کرده بودن زندگی میکردیم و دیگه لازم نبود بریم روستا... اگه بابا و مامان مجبور نبودن به خاطر کارشون برگردن شهر. اگه ... بابا و مامان الان زنده بودن. الان پیش من بودن. من دیگه اینقدر تنها و بیکس نبودم که هر کسی برام تصمیم بگیره. اگه بابا بود...»
بغضی که شش ماه راه گلویم را بسته بود ترکید. خودم را کشیدم کنار و تکیه دادم به دیواره آهنی اتاق وانت و صورتم را سپردم به باد. نسیم داغ تابستان به صورت خیس از اشکم میخورد و در لحظه خشکش میکرد.
بیبی میخواست سفر کوتاه شود و شروع کرده بود به تعریف کردن چیزی که بارها از او خواسته بودم؛ اما حالا از حرفم پشیمان بودم. از همه چیز و همه کس آن خانه اعیانی بدم میآمد. توی سرم مدام فکرهای بد میچرخید. صورتم جزجز میکرد.
بیبی دو دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا در آغوش گرفت. سرش را توی گردنم فرو کرد و او هم شروع کرد به گریستن.
ملوکخانم سرش را زیر انداخته بود و مدام دستهایش را به هم میمالید. آرام که شدم رو کرد به من.
- آقا مصطفی برای چی غصه میخوری؟ خانومجون که داشت از عروسی میگفت. یادش به خیر. چه خبر بود! چقدر اربابکوچیک اون روز خوشحال بود! تا حالا اونجوری ندیده بودمش.
ادامه دارد.
کپی مطلقا ممنوع⛔️
#شیخون
#پهلوانی_قمی
شیخون
فصل سوم
قسمت هشتم
دماغم را با آستین لباسم پاک کردم و گوش تیز کردم ببینم ملوکخانم چه چیز دیگری از بیبی میداند. با خودم گفتم: «پس از اون خونه با هم آشنا شدن»
ملوکخانم با لبخندی بر لب ادامه داد: «من اونموقع یه جوون زبر و زرنگ بودم. بابام یه رعیت بیشتر نبود. منو از بچگی برای کار فرستاد خونه ارباب که کمک خرجشون باشم. نمیدونی چه بروبیایی داشتن! اولین باری که خان و ارباب کوچیک را دیدم همون موقع بود که برای سرکشی به خونههای قالیبافی اومده بودن روستای ما. اونموقعا تمام روستای ما و چند تا روستای این ور و اون ور، برای ارباب قالی میبافتن. ارباب هر دفعه میومد و قالیا رو میبرد شهر. میگفتن قالیا رو به فرنگیا میفروشه. هر کسی که توی روستا بود نون ارباب رو میخورد. همه یه جورایی جیرهخور ارباب بودن.»
هر چه بیشتر از خان میشنیدم از یک طرف چشمهایم بیشتر چهار تا میشد، از طرف دیگر یاد امکاناتی میافتادم که میتوانست بابا و مامانم را برای من نگه دارد؛ اما ...
بیبی لبخند بیروحی زد و دستش را روی پای ملوکخانم که چهارزانو نشسته بود گذاشت. آهی کشید و خیره شد به جادهای که تا چشم کار میکرد بیابان خشک و بیآب و علف بود. خورشید به وسط آسمان رسیده بود و پرتلاشتر از همیشه نور و گرمایش را بر سر و کول ماشین آهنی و چادر برزنتی زمخت روی ماشین میبارید. لبهایم از شدت گرما به هم چسبیده بود. آبی که همراه آورده بودیم برای درست کردن چای بیشتر مناسب بود تا آب خوردن!
احمد و حامد آرام گوشهای نشسته بودند و با چشمهای گردشده و لبخندی که روی صورتشان ماسیده بود، بیبی و ملوکخانم را نگاه میکردند.
حامد لبهای رنگپریدهاش را تکانی داد.
- خب بقیهش؟ عروسی سر گرفت؟ الان خان و پسرش کجان؟ چرا ما تا حالا ندیدیمشون؟
بیبی نگاهی به ملوکخانم کرد و قلبش را محکمتر چنگ زد. ملوک خانم دستی به گونه حامد کشید.
- عزیزم قصهش طولانیه. قصه یه عمره.
بعد گویا خودش از حرفش پشیمان شده باشد، سرش را پایین انداخت
و ادامه داد: «هر چند، بیشتر از یکی دو سال طول نکشید.»
ادامه دارد.
کپی مطلقا ممنوع⛔️
#شیخون
#پهلوانی_قمی
شیخون
فصل سوم
قسمت نهم
بیبی دو پایش را دراز کرد وسط کابین و شروع کرد به مالیدن. چهاردست و پا از روی پاهای بیبی رد شدم و خودم را بین ملوکخانم و بیبی جا دادم. خیره شدم به چشمان قهوهای ملوکخانم که دور و برش پر از چین و چروک بود، با اینحال هنوز هم درشت بود و میدرخشید.
ملوکخانم با لبخندی که خیلی زود در صورت استخوانی آفتابسوختهاش محو شد نگاهم کرد. نفسش را پرقدرت بیرون داد و شروع کرد به صحبت: «نمیدونم کی چشم دیدن خوشبختی خانومجونو نداشت. انگار زندگیش طلسم شده بود. اون از پدر و مادرش که سر سال رحمت خدا رفتن و حتی نوههاشونم ندیدن، اونم از ارباب کوچیک که...»
اشک حلقه زد در حدقه چشمش و سُر خورد روی گونه پرچروکش. چقدر دلم میخواست سر از ماجرای آن خانه و آدمهایش دربیاورم؛ اما انگار هیچ کدامشان دوست نداشتند من چیز بیشتری بدانم. تمام توانم را جمع کردم و از ته گلویم صدا زدم: «مَ... مَ...»
گلویم خشک شد و سرفهام گرفت. بیبی با نرمی کف دست، چند ضربه به پشتم زد. پاهایم را جمع کردم و سرم را بین زانوهایم پنهان کردم. دلم برای مامانفاطمه تنگ شده بود. دلم میخواست یک دل سیر گریه کنم.
ملوکخانم که بغض مرا دید دستی بر کمر قوزکردهام کشید و گفت: «غصه نخور آقا مصطفی. بیا خودم برات بگم.» با لبهای آویزان سرم را بلند کردم و به لبهای باریک ملوکخانم خیره شدم.
- آخه عزیزم این قصه جز ناراحتی چیزی نداره. برای همینه که خانومجون تا حالا هیچی بهت نگفته. اگرم تو در مورد مشرضا پاپیچش نمیشدی همینارو هم نمیگفت.
حرفی نزدم و فقط زل زدم به چشمهایش. ادامه داد: «هفت شبانه روز توی خونه خان جشن بود. هر کی توی شهر و روستاهای اطراف بود میومد و به پسر کوچک خان تبریک میگفت. اون روزا ما بعد مدّتها ایشونو خندون میدیدیم. تازه خوشبختی به ارباب کوچیک رو کرده بود که اون اتفاق افتاد.»
ادامه دارد.
کپی مطلقا ممنوع⛔️
#شیخون
#پهلوانی_قمی
شیخون
فصل سوم
قسمت دهم
صدای تقّهای حرف ملوکخانم را قطع کرد. مادرجون از شیشه کدر پشت سرش، یک بشقاب پر از انجیر سیاه نشانمان داد و با دست به آنها اشاره کرد و سر تکان داد.
دلم انجیر خواست؛ اما نه از اینها، از همان انجیرهای سبز توسرخی که بیبی برایم تعریف کرده بود. ملوکخانم نگاهی به مادرجون کرد و بعد با انگشت اشاره کرد به کربلایی.
یک دقیقه بعد کربلاییکاظم کنار جادهای که تا چشم کار میکرد زمین خاکی بود ایستاد. پیراهنش را که از شدت عرق به تنش چسبیده بود تکانی داد و بشقاب انجیر را مقابل بیبی گرفت. ملوکخانم پیشدستی کرد و سریع بشقاب ملامین را گرفت و لبخندی توی صورت سرخشدهاش پخش شد.
- پیر شی پسرم. خدا قوت
- بفرما خانومجون. انجیرای خونه خان نمیشه اما بهتر از هیچیه.
کربلایی کاظم صورت گداختهاش را رو به آسمان گرفت و نیمچشمی نگاهی به آفتاب سوزان کرد و با پشت دست عرق پیشانیاش را پاک کرد و گفت: «لعنت به این آفتاب. قدرت خدا یه خرده ابرم پیدا نمیشه جلوشو بگیره. پختیم از گرما.»
- الهی بگردم. مادر میخوای روسریمو بدم بزنی کنار پنجره؟
کربلایی لحظهای سکوت کرد و بعد با لبخند دستش را دراز کرد.
ملوکخانم چادر گلدارش را جلوی صورتش کشید و روسری نخی که پر از گلهای سفید و قرمز بود از سرش درآورد و دست کربلایی داد.
بیبی یک انجیر کوچک برداشت و با لبهای آویزان گفت: «نمیدونم کی بد ما رو میخواست. ما که آزارمون به کسی نرسیده بود.»
- آخرشم معلوم نشد مقصر کیه.
احمد یک انجیر برداشت و با پوست گذاشت توی دهانش و با دهان پر پرسید: «مگه چه اتفاقی افتاد؟»
ملوک خانم رو کرد به احمد و نفسش را محکم بیرون داد.
- یه اتفاق خیلی بد روزگار همهمونو سیاه کرد.
احمد به سرفه افتاد. حامد یک مشت محکم پشتش زد و رو کرد به مادربزرگش.
- ننه چرا تعریف نمیکنی خب؟ جونمون به لب اومد.
ملوکخانم خندهای زورکی کرد و ادامه داد: «یه روز ارباب کوچیک با خان برای سرکشی به خونههای قالیبافی رفته بودن روستا. قرار بود شب نشده برگردن؛ اما هوا تاریک شد و اونا نیومدن.»
بیبی دستش را مشت کرد و زد توی سینهاش. ملوکخانم دماغش را بالا کشید و ادامه داد: «هر چی مرد و زن توی روستا بود رفته بودن کمک تا اینکه نزدیکیای صبح لای درختای کنار جاده خاکی که به طرف روستا میرفت پیداشون کردن.»
ادامه دارد.
کپی مطلقا ممنوع⛔️
#شیخون
#پهلوانی_قمی
شیخون
فصل سوم
قسمت یازدهم
احمد که مثل من گوشهایش تیز شده بود و با دو چشم خیره، ماجرا را از بین لبان ملوکخانم دنبال میکرد، نیمخیز شد و با آهی پرسید: «مرده بودن؟!»
ملوکخانم و بیبی انگار که دوباره داغدار شده باشند اشک در چشمهایشان جمع شد و سکوت بر جمع حکمفرما شد. احمد و حامد هم مثل من هاجوواج مانده بودند؛ اما بین من و آنها یک فرق بزرگ بود. اگر این اتفاق نمیافتاد شاید زندگی من جور دیگری میشد.
احمد پا به پا شد و با ابروهای درهمرفته شروع کرد به قطاری سؤالکردن: «علتش معلوم شد؟ یعنی از قصد اینکارو کرده بودن؟ مگه ارباب دشمن داشت؟ یا...»
بیبی اما یک عکسالعمل بیشتر نشان نداد: فقط آه کشید؛ آهی که کلاف به هم پیچیده ذهنم را درهمتر کرد. ملوک خانم تا دهانش را باز کرد که پاسخ بدهد بیبی با دست ضربهای به پایش زد و ابروهایش را بالا انداخت که یعنی: «نمیخواد بگی»
نگاهی به احمد انداختم که هنوز چشم از ملوک خانم برنداشته بود و منتظر جوابش بود؛ اما ملوکخانم حرف را عوض کرد و با لبخندی ساختگی رو کرد به من.
- راستی این قلب قرمز خوشگلت کو؟ احمد خیلی تعریف کرده ازش. میشه به منم نشون بدی؟
سرم را زیر انداختم و قلب آهنین توی مشتم را نشانش دادم. حواسم نبود که با هر پتکی که با شنیدن ماجرای بابا عباس بر سرم خورده بود مشتم را محکمتر فشار داده بودم و جای کنارههای فلزی قلب روی دستم مانده بود.
ملوکخانم قلب را که دید کلی «بهبه» و «باریکلا» به سلیقهام گفت؛ ولی من توی حال و هوای خودم بودم.
تا سحر که به مشهد رسیدیم در خواب و بیداری به این فکر میکردم که کاش خوب میشدم. من که تمام زندگیام پدر و مادرم بود و همانها را هم از دست داده بودم، حق داشتم بدانم که چه اتفاقی افتاده و چطور بیبی از آن خانه هزارمتری رسید به صدمتر خانه کلنگی؟ چه کسانی پشت این ماجرا بودند که چشم دیدن خوشبختی اونارو نداشتند؟ ولی با این بدن ضعیف و زبان الکن نمیشد به این در و آن در زد و ماجرا را فهمید.
ادامه دارد.
کپی مطلقا ممنوع⛔️
#شیخون
#پهلوانی_قمی
شیخون
فصل سوم
قسمت دوازدهم
ماشین کنار یک بوستان سرسبز توقف کرد و کربلایی کاظم و آقاجون رفتند دنبال محلی برای اسکان چند روزه در مشهد.
آفتاب تازه بیدار شده بود که یک خانه نزدیک حرم پیدا کردند. خانهای نقلی که صاحبخانه زیرزمین ساکن بود و مسافران طبقه همکف. آشپزخانه و دستشویی هم مشترک بود.
در حالی که به خود میپیچیدم از وانت پایین آمدم. تا پایم به حیاط ده دوازده متری رسید، راهم را کج کردم سمت دری که پسری هفت هشت ساله با اشاره دست نشانم داد.
خودش هم پشت سرم آمد. در با صدای قیژ گوش کرکنی باز شد. وقتی در را بستم و نشستم تازه متوجه علت آمدنش شدم. دایرهای به قطر بیست سی سانت از در آهنی زهوار دررفته کاملاً خورده شده بود و گویا پسربچه نقش پرده یا در را بازی میکرد؛ اما با آن جثّه استخوانی و باریک، نصف دایره باز مانده بود.
ملوکخانم چادرش را باز کرد و پشت به در ایستاد تا خیالم راحت شد. چقدر سخت بود! هم برای کسی که دستشویی میرفت هم برای کسی که پشتش را به در میکرد و میایستاد؛ البته برای بچهها وسیله خنده بود.
وقتی ملوکخانم رفت و نوههایش پشت به در ایستادند، منظره صورتهایشان تماشایی بود. اول دو انگشتشان را گرفتند به بینی و تا میتوانستند فشاردادند. یک لحظه بعد چشمهایشان گرد شد و نیمنگاهی به هم کردند و بمب خندهشان ترکید و با اخم کربلایی کاظم هم توقفبردار نبود. من هم با ریسه رفتن دوستانم زدم زیر خنده. صدایی که ماهها بود از دهانم خارج نشده بود.
چند ساعتی از رسیدنمان نگذشته بود که آقاجون شروع کرد به عطرزدن و مادرجون روسری گلگلیاش را گره زد و دم در ایستادند.
نگاهی به بیبی کردم که گوشه اتاق نشسته بود و با ملوکخانم گرم صحبت بود. گویا نگاه مرا حس کرد و سمتم برگشت.
- جونم بیبی. کاری داری؟
رفتم کنارش نشستم و به آقاجون اشاره کردم. لبخندی زد و سرش را کنار گوشم چسباند و گفت: «همین الان میریم حرم. تا من شفاتو از آقا نگیرم از حرم جُنب نمیخورم.»
لبخند کوتاهی زدم و مشغول پوشیدن جورابهایم شدم.
ادامه دارد.
کپی مطلقا ممنوع⛔️
#شیخون
#پهلوانی_قمی
شیخون
فصل سوم
قسمت سیزدهم
جفت پاهایم خشک شده بود. دیگر آن مصطفای همیشگی نبودم که چند متر جلوتر از بقیه میدویدم و مدام عقب و جلو میرفتم و دیگران را هم تشویق میکردم که زودتر برسند.
دست آقاجون را گرفتم و سهتایی من و آقاجون و عصایش، پاورچین به سوی گنبد طلایی که زیر نور خورشید میدرخشید، قدم برداشتیم.
تمام مسیر مادرجون تسبیح میچرخاند و ذکر میگفت و من زل زده بودم به گنبد و گلایه میکردم که «کو آن همه تعریفی که باباعلی ازت میکرد؟ دفعه پیش بابا و مامان داشتم و اینبار هیچ؛ حتی نمیتونم داد بزنم و بگم چِمِه؟ دردم چیه؟ کو مهربونیای که مامانفاطمه میگفت مثال زدنیه؟ کو آقا؟ کو؟...»
مشغول درد و دل با آقا بودم که رسیدیم حرم و از دری که مستقیم روبروی ایوان طلا باز میشد وارد شدیم.
دور سقاخانه اسماعیلطلا آنقدر زن و مرد و کوچک و بزرگ ایستاده بودند که فقط کلاه طلاییاش پیدا بود. به کمک آقاجون نزدیک پنجره فولاد رسیدم. چند نفری چنگ زده بودند به قفلکهای فولادی و زمزمه میکردند.
چشم چرخاندم تا پدر و مادرم را بین جمعیت پیدا کنم. حتماً بودند. باباعلی عاشق امامرضا بود. همیشه تا اسم آقا میآمد، بلند میشد و دستش را به سینه میگذاشت و از راه دور به آقا سلام میداد. مگر میشود الان که من اینقدر به آقا نزدیکم، او نیامده باشد؟
بغض گلویم را فشار میداد. انگار آنجا بیشتر نبودِ آنها و یتیمی یکبارهام را حس میکردم. نگاهم به کبوتر سفیدی افتاد که پفکرده لب بالکن حجره بالای پنجره فولاد نشسته بود. یک لحظه بعد همان کبوتر باوقار خاصی پرکشید و نزدیک پنجره روی زمین فرودآمد و فارغ از آن همه جمعیت و هیاهو شروع کرد به راه رفتن. با هر قدم سرش را به نشانه تعظیم پایین میآورد و بقبقویی میگفت.
بغضم شکست. نشستم پایین پنجره و نگاهم پشت پردهای از اشک، قفل شد روی ضریحی که مثل خورشید میدرخشید.
دسته نوری از ضریح مطهّر برخاست و بر قلبم چنگ انداخت و برد پای ضریحی که از جمعیت قُرُق شده بود. سر گذاشتم به ضریح و تمام آنچه این چند ماه در دلم سنگینی میکرد برای آقای رئوفی که کبوترها هم جَلد حرم امن و مهر و کرمش شده بودند گفتم.
دانههای درشت اشک به پهنای صورتم سُر میخورد و لای یقه ایستاده پیراهنم گم میشد. گرم درد و دل بودم که یکهو بیبی با تکان شدیدی صدایم کرد: «بیبی خوبی؟ قربونت برم چیزی شده؟ لباست خیس اشکه. حالت خوبه پسرم؟»
ادامه دارد.
کپی مطلقا ممنوع⛔️
#شیخون
#پهلوانی_قمی
شیخون
فصل سوم
قسمت چهاردهم
با غرغر سرم را از پنجره فولادی بلند کردم و رو کردم به بیبی.
- بیبی چرا منو از ضریح جدا کردی؟ خیلیخوب بود. تا حالا اینقدر راحت زیارت نکرده بودم.
چشمان بیبی با هر کلام من بازتر میشد؛ آنقدر که ترسیدم از کاسهاش بیرون بزند. دستی که چادرش را زیر چانه گره کرده بود ول کرد و مرا در آغوش گرفت و بلند بلند شروع کرد به گریه کردن.
لابهلای هقهقهایش مرا میبویید و میبوسید و قربان صدقهام میرفت: «قربون پسر خوشگلم برم. خدایا شکرت...» سرش را بالا گرفت و همانطور که گلوله گلوله اشک میریخت رو کرد به ضریح.
- قربوت برم امام رضا. به خدا که خیلی رئوفی. ممنونتم. تا عمر دارم سالی یه بار میام پابوست. اصن میام کنیزیتو میکنم. قربون کرمت برم آقاجون...
بیبی زیر لب زمزمه میکرد و من هاج و واج به او نگاه میکردم. نمیدانم در حال خودم نبودم؛ خواب بودم و هنوز هوشیار نشده بودم یا باورم نمیشد که رفتار بیبی برایم عجیب بود.
بیبی که خوب دلش خالی شد، کنار من نشست و مرا در آغوش گرفت و گفت: «خب حالا شیرینزبون من بگو. برام بگو چی شد؟ نظر کرده آقا!»
آمدم مثل همیشه با آآ و تکان دست و سر منظورم را به او بفهمانم که تازه متوجه شدم زبانم باز شده است!
اینبار باران اشک من بود که سرازیر شد و دامان بیبی را تر کرد. من از نور درخشان گفتم و ضریحی که دورش را قُرُق کرده بودند و او به دور ضریح چشم دوخته بود که زائر از سر و کولش بالا میرفت.
من از درد و دل کردنم با آقا میگفتم و او با لبخندی که روی صورت قرمزش پهن شده بود حرفهایم را میشنید و تأیید میکرد.
وقتی آقاجون و مادرجون از زیارت برگشتند و دو چهره برافروخته، ورمکرده و خیس را دیدند تازه دوزاریشان افتاد! آنها هم شروع کردند به زاری و تشکر از شمسالشموس.
هیچوقت آن لحظات زیبا را فراموش نمیکنم. هرچند زیاد دوامی نداشت.
ادامه دارد.
کپی مطلقا ممنوع⛔️
#شیخون
#پهلوانی_قمی