شیخون
فصل اول
قسمت یازدهم
صبح آفتاب خودش را به بالای پشتبام نرسانده بود که از خواب بیدار شدم. با اینحال اثری از بیبی و رختخوابش نبود. از پنجره سرک کشیدم. شعله زرد رنگی از سروکول دیگ بالا میرفت.
بوی قیمه فضا را پر کرده بود. دلم ضعف رفت. دویدم سمت حیاط. چند نفر از همسایهها هم برای کمک آمده بودند. مریم هم کنار باغچه نشسته و زل زده بود به دیگ. رفتم آشپزخانه و همانطور سرپا چند لقمه نان و پنیر خوردم و دلم را با وعده نذری خوشمزه راضی کردم.
از آشپزخانه بیرون را دید زدم. هنوز مریم لب باغچه نشسته بود. نزدیک رفتم.
- مریم میای دوزبازی؟
بدون اینکه سرش را بلند کند دستش را دراز کرد و چند سنگریزه از باغچه برداشت.
- بیا ببین اینا خوبه؟
لبخندی زدم و دو دستم را جلوی مریم گرفتم. مریم سنگریزهها را توی دستم ریخت و از جا بلند شد و رفت کنار محل پارک ماشینم که الان فقط چند آجر شکسته ازش مانده بود.
رفتم کنارش نشستم و با یک تکه آجر، روی موزائیک کف حیاط، چند خط کشیدم و مشغول بازی شدیم. دو سه دست که مریم را بردم دلم خنک شد! مریم به طمع انتقام دوباره شروع کرد به بازی.
یکدفعه بوی اسفند و سروصدای دایی و بیبی از دم در حیاط بلند شد. هر دو دویدیم سمت در.
- اللّهم صلّ علی محمّد و آل محمّد
- خدا رو شکر که اومدین. بیاین که جاتون خیلی خالی بود.
پریدم توی بغل مامان و چسبیدم به سینهاش. چقدر قلبش تندتند میزد! مامان دو دستش را پشت کمرم محکم گره کرد. چشمهایم را بستم و بینیام را پر کردم از عطر گل نرگس که خاص مامانفاطمه بود.
- عزیزم! چقدر دلم برات تنگ شده بود!
- خوبی پسرم؟ مرد شدی ماشالّا. بازم میپری بغل مامانت؟ بیا اینو از دستم بگیر.
از آغوش مامان پایین آمدم و دبّه بزرگ ماست را از دست بابا گرفتم و از بین جمعیت زیگزاکی رد شدم. دبّه را توی یخچال جا دادم و سریع برگشتم؛ ولی کار از کار گذشته بود.
- یه کفگیر تو این بریز.
بابا دستش را جلوی مامان دراز کرده بود و منتظر بود که مامان یک کفگیر پلو، توی قابلمه پر از زعفران دمکرده بریزد.
- خانوم! یه کفگیر پلو بریز. منتظرما!
- باشه باشه
مامانفاطمه قابلمه را از دست بابا گرفت و یک کفگیر پلو را ته قابلمه ریخت و با زعفران قاطی کرد و کنار بابا مشغول زعفرانیکردن پلوهای نذری شد؛ اما انگار دل و دماغ نداشت.
وسط جمعیت با خودش خلوت کرده بود؛ حتی موقعی که دستهایم را دور شانهاش حلقه کردم و صورت گل انداختهاش را که نمیدانم از سرما بود یا آفتابسوختگی یا... بوسه زدم، باز هم توی خودش بود. همیشه با یک بوسه من، صورتم را غرق بوسه میکرد؛ اما الان اصلاً متوجه من هم نشد.
دلم گرفت. کناری ایستادم و محو تماشای بابا و مامانی شدم که با یک روز دوری از من، انگار سالها دور شده بودند.
از آن روز نذری دیگر مامان را خوشحال ندیدم. برنامه هر آخر هفتهشان، شده بود رفتن به روستایی که آرامش مثالزدنی مامانفاطمه مرا دزدیده بود؛ با این تفاوت که دایی هم با خودشان میبردند.
به هیچ کس هم چیزی نمیگفتند؛ حتی بیبی دایی را قسم داد که بگوید کجا میروند و برای چه کاری؟ اما دایی افتاد به پای بیبی و با التماس از او خواست که بگذارد وقتی مطمئن شد همه چیز را برایش تعریف کند.
دو سه ماه به همین ترتیب گذشت تا آنروز که صدای گوشخراش ممتدی آمد و به دنبالش شیشههای پنجره سهلنگه تَرَک برداشت و یاکریمها از ترس بود یا هر چیز دیگر، لنگ به هوا خشک افتادند روی کاهگل پشتبام و مردند.
اولین حمله صدام به شهری که پُزش را میداد و میگفت: «قم شهر عمهمه و هیچوقت نمیزنمش!» در روز شهادت حضرتزهرا بود؛ آن هم وسط مجلس روضهای که برای عزاداری ایشان برپا شده بود.
همان شب مامان بقچهای برای من بست و مرا دست بیبی سپرد.
ادامه دارد.
#پهلوانی_قمی
شیخون
فصل دوم
قسمت اول
روزی که راهی روستا شدیم، خوب به خاطر دارم. دایی و زندایی به دیوار تکیه داده بودند و رفتن یکهویی ما را پشت پردهای از اشک تماشا میکردند. مریم خواب بود و من مدام چشمم به اتاق دایی بود که کی در باز میشود؟
بلوز بافتنی همرنگ چشمهایم را به تن داشتم که مامانفاطمه از اول تابستان سَر انداخته بود تا برای چلّه زمستان آماده شود.
رج به رجش را شمرده بودم. شب گذشته مامان تا صبح بیدار بود تا تمام بشود. چند روز پیش که هنوز آستینهایش وصل نشده بود، رفته بودم پیش مریم و برایش زبان درآورده بودم که «دلت بسوزه من ازین لباسا دارم که رنگ آسمونه؛ اما تو نداری» اما حالا که لباس کاملش را پوشیده بودم، از مریم خبری نبود.
با شانههای آویزان، همراه مامان و بابا و بیبی، سوار وانت زردرنگ مشرضا شدیم. مامان و بیبی روی یک صندلی نشستند و مشرضا یک صندلی. من هم وسط آنها روی ترمز دستی و دنده نشسته بودم.
مشرضا چند وقتی بود پشت وانت را با یک چادر برزنتی سبزرنگ، اتاق درست کرده بود. چیز زیادی همراهم نبود؛ فقط یک بقچه که چند دست لباس و کمی خرده ریز در آن بود.
هر چه به بابا اصرار کردم من هم پشت وانت بنشینم قبول نکرد. یکساعتی که تا روستا فاصله بود، با هر بار تغییر دنده، کج و راست شدم تا بالاخره از دور یک آبادی پیدا شد.
وانت کنار آخرین درخت آبادی ایستاد و ما پیاده شدیم. چند بچه قد و نیم قد، کنار دیوار آجری که ملات سیمان از هر درزش شُرّه کرده بود، نشسته بودند و روی زمین خاکی با چوب، خط میکشیدند.
ما را که دیدند شروع کردند به جست و خیز و آویزانشدن به وانت. با هیاهوی بچهها دری آهنی، پرسروصدا باز شد و زن پنجاه شصت ساله درشت هیکلی که دستمال گل گلی به سرش بسته بود و با هر قدمش دامن پُرچین رنگیاش تکان میخورد، از خانه خارج شد.
مستقیم به طرف ماشین آمد و بیبی را در آغوش گرفت؛ مثل اینکه سالها همدیگر را میشناختند.
ادامه دارد.
#شیخون
#پهلوانی_قمی
شیخون
فصل دوم
قسمت دوم
اسمش ملوکخانم بود. از آغوش بیبی که خارج شد، یک دست به سینه گرفت و تا کمر خم شد. ملوکخانم از کوچکی خانه و نبود وسایل در شأن بیبی عذر میخواست و من نگاهم قفل شده بود روی پسری دومتری که به دیوار تکیه داده و زل زده بود به من.
چشمهایمان که با هم تلاقی کرد، انگشتان شستش را بالا گرفت. به هم چسباند و پشت لبش که تازه سبز شده بود گذاشت و یک سبیل آتشی کشید و بعد با یک دست، خطی روی گردنش کشید.
ملوک خانم که نگاهم را دنبال کرد، لبخندی زد و رو به بیبی، غلام، نوه بزرگش را معرفی کرد؛ ولی من از دیدن خط و نشان غلام آنقدر ترسیده بودم که نزدیک بود خودم را خیس کنم! لای چادر بیبی قایم شدم و با خودم عهد بستم هیچوقت به غلام نزدیک نشوم.
آن روز نزدیکیهای غروب، مامانفاطمه مرا بیمقدمه محکم در آغوش گرفت و از رفتن گفت. از اینکه باید بروند و نمیتوانند محل خدمتشان را ترک کنند.
از دوباره آمدن هم گفت. گفت آخر هفتهها میآیند پیش من؛ اما من تمام حواسم به عطر گل نرگس مامان بود.
دو دستم را حلقه کردم دور بدن مامان و صورتم را چسباندم به صورت نرم و سفیدش و سعی کردم بوی خوشش را با نفس عمیقی در ریههایم ذخیره کنم تا وقتی که مامان نیست ذرّه ذرّه استشمامش کنم.
اما مامانفاطمه انگار که یاد چیزی افتاده باشد، مرا از خودش جدا کرد. روبرویم نشست و به چشمانم زل زد.
قطرات اشک که گردی صورتم را خیس کرده بود با پشت دستش پاک کرد و با اخمی که پشتبندش لبخندی زورکی بود گفت: «مرد که گریه نمیکنه.»
با سر آستین، دماغم را پاک کردم و سعی کردم گریه نکنم؛ اما دست خودم نبود.
دلم میخواست تا ابد به چشمان درشتش که زیر نور آفتاب زمستانی میدرخشید خیره بشوم و چشم از او برندارم.
بیتابی مرا که دید دست کرد لای موهایم و دهانش را نزدیک گوشم برد: «قول میدم همیشه باهات باشم»
صدایم را کمی بلند کردم و خیره شدم به مامان.
- چطوری وقتی نیستی با منی؟! من خودتو میخوام مامان. دلم برات تنگ میشه یعنی بچههای مردم مهمتر از منن که به خاطر اونا منو ول میکنی و میری؟
پاسخ سؤالم را آن موقع نداد؛ اما من بعدها خودم به جوابش رسیدم، وقتی بزرگ شدم و خودم را جای او گذاشتم به مامانفاطمه عزیزم حق دادم؛ اما آن زمان فقط دلم میخواست بچسبم به مامان و او از کنارم جنب نخورد.
مامانفاطمه انگشت کوچکش را دور انگشت کوچک من حلقه زد و گفت: «باید یه قول به من بدی. باشه؟» و بدون اینکه منتظر جوابم باشد انگشتم را تکان داد و با صدای سوزناکی که انگار از ته حلقش میآمد گفت: «قول بده همیشه خودت باشی؛ مصطفی»
منظورش را نفهمیدم. بیتوجه به کلامش کاری که دوست داشتم کردم و بدون اینکه حرفی بزنم شیرجه رفتم در حوض پر آب چشمانش و غرق شدم.
تبسّمی کرد. گونهام را بوسید و به طرف ماشین راه افتاد.
حال و روز بیبی هم بهتر از من نبود. گوشه حیاط ایستاده بود و یک چشمش به مامان بود و چشم دیگرش به باباعلی.
بابا در حالی که کفشش را میپوشید رو کرد به بیبی.
- خب بیبیجون دیگه سفارش نکنم. مواظب خودتونو و این یه دونه پسر ما باشید.
کفشهایش را که به پا کرد نیمخیز شد و دستهایش را روی شانههایم گذاشت و با لبخندی کمرنگ خیره شد به چشمهای من.
- زود برمیگردیم پسرم. تا چشم هم بذاری جمعه شده و میایم پیشت. مراقب بیبی باشیا؛ مرد کوچک!
بغضم را قورت دادم و سعی کردم همانطور که بابا و مامان گفته بودند مرد باشم.
بابا که رفت انگار ابری که بالای سرمان بود هم با او رفت. همراه بیبی آنقدر جاده را نگاه کردم تا زردی وانت در قرمزی غروب حل شد.
ادامه دارد.
کپی مطلقا ممنوع⛔️
#شیخون
#پهلوانی_قمی
شیخون
فصل دوم
قسمت سوم
ملوکخانم دو پسر و سه دختر داشت که هر کدامشان دو سه تا بچه داشتند و من همان روز اول بعد از رفتن مامان و بابا، با بچههای اکرمخانم، احمد و حامد که دو خانه آنطرفتر ملوکخانم زندگی میکردند دوست شدم.
غلام با دو تا از پسرهای همسایه جور بود و یکجورایی نوچهاش حساب میشدند. وقتی سه نفری تعقیبشان کردیم دیدیم که دور و بر میدان کوچکی که وسط روستا بود میچرخیدند و از رهگذرانی که توان در افتادن با قد و قواره غلام را نداشتند زورگیری میکردند.
روز بعد، قبل از اینکه سر و کلّه غلام پیدا شود، من و حامد و احمد که هر کدام یکی دو سال با هم فاصله داشتیم به طرف چشمه که یک کیلومتری بالای روستا بود، راه افتادیم و وقتی خورشید دستهایش را گذاشته بود روی تپه و آرام آرام خودش را بالا میکشید، خودمان را به خانه رساندیم.
وقتی کوزه سفالی پر از آب زلال چشمه را دست بیبی دادم، بعد از دو روز درهم بودن، لبخند ملیحی روی صورت گرد بیبی که دیگر طراوت همیشگی را نداشت نقش بست. دست کرد و یک قرص نان محلی را از سفرهای پارچهای درآورد و سمتم گرفت.
- ملوک خانوم نون تازه برامون آورده، هنوز داغه. میخوای مادر؟
با عجله گفتم: «بیبی با بچهها قرار دارم. میخوایم بریم بازی» و سریع تکهای نان را از دست بیبی قاپیدم و دویدم سمت کوچه و با ولع شروع کردم به خوردن. هنوز دهانم میجنبید که رسیدم به زمین بایری که اول روستا بود و محل تجمع و بازی بچهها.
آن روز تا نزدیکی غروب مشغول بازی بودیم؛ از زو و هفتسنگ و آلاله گرفته تا وسطی و گرگم به هوا و قایمباشک. دلیل دست کشیدنمان از بازی، هم به خاطر گرسنگی بود هم تاریک شدن هوا وگرنه خسته نشده بودیم!
من از دیدن آن همه بچه یکجا ذوقزده بودم و حتی رفتن مامان و بابا را هم فراموش کرده بودم. با دست و صورت خاکی رفتم خانه و شام خورده نخورده خوابیدم؛ اما نیمههای شب شنیدم که بیبی از جا بلند شد و سر سجاده، ریز گریه کرد.
از بچگی بازی وسطی من عالی بود و همیشه سر همتیم شدن با من دعوا بود. یک جا بند نمیشدم. وقتی مرا نشانه میگرفتند دو دست کوچکم را به هم میچسباندم و با چشم مسیر توپ را دنبال میکردم و قبل از اینکه توپ به زمین بخورد روی هوا میگرفتمش و بلند داد میزدم: «یهبُل دارم دوسش دارم» بعد باد به غبغب میکردم و یکی از بچههایی که سوخته بود و کنار زمین بازی غمبرک زده بود صدا میزدم: «بیا تو. زندهت کردم»
سه چهار روزی که گذشت، با وجودی که توی بازی حسابی گل کاشتم و خیلیها را زنده کردم؛ اما انگار دل خودم مرده بود؛ مثل همیشه از برندهشدن خوشحال نمیشدم و هر چه که به انتهای هفته نزدیک میشد دلتنگی من هم بیشتر میشد.
عصر روز چهارشنبه بود و مشغول بازی با بچهها بودم که صدایی گوشخراش میخکوبم کرد و توی دلم خالی شد. انگشتهایم را داخل گوشهایم فشار دادم و با دهانی باز دنبال منبع صدا سر چرخاندم.
هواپیمای نقرهایرنگ چرکی، با سرعتی سرسامآور از بالای سرم رد شد. آن قدر پایین بود که با خودم فکر کردم اگر همقد غلام بودم میتوانستم خلبانش را ببینم. هنوز صدای غرّشش توی گوشم بود که گردوغباری آنطرفتر، جایی که خورشید هر روز ناپدید میشد، به هوا برخاست و آسمان را خاکستری کرد.
دیگر دل و دماغی برای ادامه بازی نداشتم. برگشتم خانه ملوکخانم و چسبیدم به بیبی. حس میکردم کسی رفته توی دلم نشسته و رخت میشوید. دلم آشوب بود. نمیدانستم چرا؛ اما دوست داشتم خودم را مچاله کنم توی بغل بیبی و یک دل سیر گریه کنم.
ادامه دارد.
کپی مطلقا ممنوع⛔️
#شیخون
#پهلوانی_قمی
شیخون
فصل دوم
قسمت چهارم
تمام شب را غلت زدم. نزدیک سحر تازه هوشم برده بود که از پشت در صدای پچپچ شنیدم. لای چشمهایم را باز کردم و بیبی را دیدم که با یک مرد صحبت میکرد.
گوشم را تیز کردم. اسم مریم را که شنیدم مثل برقگرفتهها از جا پریدم. رفتم سمت در. دایی بود که با صدای گرفتهای از حال بد زندایی و مریم میگفت. پریدم وسط حرفشان.
- مریم چیزی شده؟!
دایی صدای مرا که شنید سیب گلویش دو سه بار بالا و پایین رفت و بدون اینکه حرفی بزند به طرف در حیاط حرکت کرد.
نگاهم به چشمان بیبی افتاد که از رنگ عسلیاش خبری نبود و یکدست قرمز بود و مژههای بورش به هم چسبیده بود. تا نگاهش به من افتاد دو قطره اشک سُر خورد روی گونههای گلگونش و او هم دوید دنبال دایی.
من مات و مبهوت از حال بیبی و دایی دنبال مریم میگشتم. رفتم سمت دایی.
- دایی مریم کوش؟ چرا نیاوردینش؟
هنوز حرفم تمام نشده بود که هقهق دایی بلند شد. لرز شانههای دایی افتاد به جانم و قلبم را لرزاند. تکاپویش را توی قفس سینهام حس میکردم. دویدم سمت بیبی و دستهایم را دور کمرش حلقه کردم.
- بیبی اتفاقی افتاده؟ چرا گریه میکنین؟
- برو مادر لباساتو بپوش با دایی میخوایم بریم پیش مریم.
اسم مریم را که شنیدم قند توی دلم آب شد. دویدم سمت بقچهای که کنار اتاق بود. مامانفاطمه لباسهایم را مرتب تا کرده و سفارش کرده بود به هم نریزم. لباس آبی آسمانیام را برداشتم و با ذوق پوشیدم.
بدون اینکه منتظر بقیه بشوم، دویدم سمت کوچه. چادر برزنتی را کنار زدم و از وانت زردرنگ پریدم بالا و روی صندلی فلزی که روی چرخها قرار داشت نشستم.
نه مشرضا بود، نه مریم. دلم میخواست زودتر مریم را ببینم. کلّی حرف داشتم که برایش بزنم. دلم میخواست از دوستان جدیدم برایش بگویم؛ از اینکه چقدر بچهها را دوباره زنده کردم و راه دادم به بازی، از چشمهای که بالای روستاست، از غلام...
توی فکرم حرفهایی که باید به مریم میزدم مرور میکردم که بیبی و دایی هم آمدند. بیبی نچنچکنان آمد سمت من و دستهایش را دراز کرد.
- بیا مادر. پشت سرده. سرما میخوری.
تا آمدم بپرم پایین، دایی پیشدستی کرد و مرا توی هوا گرفت. پاهایم تا پایین زانوی دایی میرسید. جستی زدم و خودم را از بغل دایی کشیدم بیرون و گفتم: «دایی بزرگ شدم دیگه. خودم میتونم.»
دایی لبخند کوچکی زد و خیلی زود توی صورت استخوانیاش محو شد. سوار ماشین شدم و خودم را بین بیبی و دایی جا دادم و به طرف شهر حرکت کردیم. تا خود شهر، صدا از گاز و ترمز درآمد؛ اما از سرنشینان ماشین درنیامد.
به نزدیکی بازارکهنه که رسیدیم، راه بسته بود. دایی ماشین را گوشهای پارک کرد. یک دستش دست مرا گرفت و دست دیگرش پشت کمر بیبی بود. سه نفری وسط خیابان آذر راه افتادیم؛ در حالیکه پرنده هم در این خیابان همیشه شلوغ پر نمیزد.
ادامه دارد.
کپی مطلقا ممنوع⛔️
#شیخون
#پهلوانی_قمی
شیخون
فصل دوم
قسمت پنجم
از دور جمعیتی دیدم که دلم را خوش کرد. بوی عجیبی از در و دیوار شهر بلند بود که هر چه جلوتر میرفتیم بیشتر میشد. نزدیک سه راه بازار، از لابهلای جمعیت، چرخهای یک مینیبوس وسط خیابان پیدا بود. به دو طرف خیابان که نگاه کردم هرّی دلم ریخت.
چشمهایم داشت از حدقه خارج میشد. امکان نداشت. چطور باور میکردم؟
_ پس اون مغازههای خوشگل کجان؟
دوچرخه قرمزی که همیشه آرزویم بود سوارش شوم، کج و معوج و خاکی وسط خرابهها افتاده بود.
دیوار مغازه پارچه فروشی تا وسط خراب شده بود و رنگ پارچهها یکدست خاکی بود.
افکارم هم همراه قدمهایم، سرخود به این طرف و آنطرف میرفتند و خاطرههای همین چند روز پیش را مرور میکردند.
به مینیبوس که رسیدیم آن بوی عجیب به نهایت رسید. ابری سیاه آسمان را پوشانده بود. سینهام میسوخت. آب از چشمها و دماغم راه افتاده بود و مدام فینفین میکردم. دایی دستم را میکشید تا سریعتر از آن معرکه خارج شوم؛ اما من چشمم دنبال زن جوانی بود که دور اسکلت جزغاله مینیبوس میچرخید و به سر و صورتش میزد.
هنوز فریاد زن توی گوشم بود که به کوچه خودمان رسیدیم. سر کوچه چند نفر سرشان را توی هم کرده و پچپچ میکردند. مرا که دیدند یکهو میخکوب شدند؛ مثل بازیهایمان که شعر میخواندیم: «هر که شکلک درآره ...» و بعد در یک لحظه همه مثل مجسمه میشدیم.
آن روز همه چیز یک جورهایی عجیب بود. بر خلاف خیابان، کوچه پر از جمعیت بود. پاهای کوچکم دیگر توان حرکت نداشت. دایی که از کشیدن من خسته شد، دستم را رها کرد. برعکس من، بیبی مثل جوان چهاردهساله میدوید.
سر انگشت اشارهام را به سیمانسیاه دیوار کوچه میکشیدم و به آهستگی قدم برمیداشتم. دانههای زبر سیمان روی انگشتم خط انداخته بود؛ اما باز هم دستبردار نبودم.
بویی شبیه سه راه بازار به مشامم رسید. به عقب برگشتم. هنوز آن چند نفر سر کوچه را کسی موفق نشده بود از شکلک درآورد. نگاههایشان روی تکتک قدمهای من قفل شده بود. از کنارم عمه اعظم مثل باد گذشت. دور دهانم با دو دست، قیف درست کردم و صدا زدم: «سلام عمه. خوبی؟» عمه اعظم یک لحظه رویش را برگرداند. چشمهایش پفکرده و قرمز بود.
ابروهایم گره خورد. دستم را مشت کرده بالا آوردم: «عمه کی اذیتت کرده؟ بگو تا حقشو بذارم کف دستش.» عمه اعظم بغضش ترکید و بلند شروع کرد به گریه کردن. یک شاخه کوچک، کنار دیوار افتاده بود. برداشتم و با آن به سینه دیوار کوبیدم و برای کسی که عمهام را ناراحت کرده بود خط و نشان کشیدم.
از دور صدای قرآن بلند بود. به در خانه که رسیدم شک کردم نکند مردم، خانه ما را با مسجد اشتباهی گرفتهاند. جمعیت بود که میآمدند و میرفتند. سرک کشیدم داخل خانه. دو جعبه چوبی رنگ و رو رفته، مقابل اتاق بیبی گذاشته و چند مرد و زن سیاهپوش دورش را گرفته بودند.
اولین قدم را که داخل حیاط گذاشتم ولوله شد. روی نوک پا ایستادم تا پشت حلقه سیاهپوش را ببینم. بیبی لب حوض نشسته بود. دو زانویش را بغل گرفته بود. سرش را مدام تکان میداد و محکم با هر دو دستش روی پایش میزد و زیر لب چیزی میگفت. جمعیت را شکافتم و دویدم سمتش.
تا مرا دید انگار گمشدهاش را پیدا کرده باشد. مرا محکم در آغوش گرفت و فشار داد. آنقدر زیاد که صدای ترق و توروق استخوانهایم بلند شد.
- بیبی ولش کن. بذار ببینه چه خاکی سرمون شده.
- آخه چطور دلتون میاد؟ این بچه فقط هشت سالشه.
رو کردم به عمه اعظم.
- مگه چی شده؟
با گریهای که چندبرابر قبل شده بود، آن دو جعبه چوبی را نشانم داد...
هر دفعه که خاطراتم را مرور میکنم به اینجا که میرسم، دیگر نمیتوانم ادامه دهم. بارها سعی کردهام؛ اما انگار یک تکه از نوار مغزم پاک شده باشد. فقط میدانم از آن موقع تا مدتها دیگر هیچ چیزی از دهان من خارج نشد. تنها بوی خاک و دود بود که از آن بیرون میزد. به خیال خودم داد میزدم؛ اما دریغ از یک صدای ریز.
ادامه دارد.
کپی مطلقا ممنوع⛔️
#شیخون
#پهلوانی_قمی
هوالحق
نذر بابا
قسمت اول
- من میخوام بدونم شما که اینقدر میگین تکبّر بَده، پس چرا خودتونو بهتر از بقیه میدونین؟
هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم. نه اینکه نخواهم؛ بلکه آنقدر این قضیه برایم محرز بود که اصلا به فکر چرایش نبودم؛ اما وقتی این سؤال را از پسر بیستوسه چهارساله شنیدم که با قیافه حق به جانب ایستاده بود روبروی من و با ناخنهای بلندش، خشخش، صورت سهتیغهکردهاش را میخاراند، بدجوری به فکر افتادم.
سرم را زیر انداختم و خواستم از کنارش رد شوم که با دست راهم را سدّ کرد.
- چی شد؟ حرفی نداری بزنی؟
لبخند کمجانی روی لبهایم نشست. رو کردم به جوان.
- چرا! ولی الان باید به کارم برسم. شب، مسجد منتظرتم.
پقّی زد زیر خنده و گفت: «مسجد؟! برو بابا. خودتو خر کن»
ابروهایم را که سَرخود به هم گره خورده بودند، باز کردم و به دو چشم مشکیاش که به زور ریزشان کرده بود زل زدم. منتظر جواب بود. با صدایی که سعی میکردم لرزش نداشته باشد جوابش را دادم: «اصلا من میام مسجد شما. خوبه؟» چند بار سرش را تکان داد. دستش را پایین آورد و با لبخند دور شد.
کلاسم را که برایش از خانه خارج شده بودم، فراموش کردم. قدمهایم را به طرف کتابخانه تند کردم. به نفسنفس افتادهبودم. توی راه با خودم مدام حرف میزدم. میدانستم که حق با ماست؛ اما هیچوقت دنبال چرایش نگشته بودم. توی ذهنم دنبال منبع مناسب میگشتم. یاد کتابی افتادم که چند ماه پیش دوستم به من نشان داده بود و من بیتفاوت از کنارش رد شده بودم. شاید فکر میکردم اطلاعاتم کافی است؛ شاید هم اولویت اول مطالعهام نبود؛ شاید هم مشغله بیش از حد... هر چه که بود الان خیلی پشیمان بودم.
کاش نگاهی کرده بودم و دو جمله جواب داشتم که به آن جوانک ازخودراضی بدهم. میشناختمش. محلهشان چند خیابان آنطرفتر بود. صدای اذان ناقصشان، بدجوری روی اعصابم بود. سه چهار بار دیده بودم که نزدیک مسجد با چند نوجوان مشغول صحبت بود. کفش و لباسش به اندازه پول مجموع کفش و لباسهایی که تمام عمرم خریده بودم میارزید. نوجوانها اول شیفته رخت و لباس و انگشتر طلاییاش میشدند که نقش دو شیر برجسته روی رکابش بود و بعد با زبان چرب و نرمش نمیدانم آنها را کجا میبرد که دیگر نزدیک مسجد پیدایشان نمیشد.
تا خود کتابخانه یک طرف مغزم به کتاب دوستم مشغول بود و دیگری به نوجوانانی که توی این چند هفته غیب شده بودند. سلام کوتاهی به مسئول کتابخانه کردم و یکراست رفتم سراغ کتاب. میدانستم کجاست؛ حتی طرح روی جلدش را هم یادم بود؛ اما حیف که باز نکرده بودم تا دو جمله به آن... لاالهالاالله این فرشته لوّامه هم ولکن نبود.
دستی به سرم کشیدم و قول دادم دیگر به حرفش گوش کنم.
درست موقعی که توی مغزم ولوله بود، چشمها و دستها به وظیفه خود عمل کرده و کتاب را صحیح و سالم روبروی مغزم گذاشتند تا بلکه خودی نشان دهد. نفسی از ته دل کشیدم و روی صندلی گوشه سالن نشستم. کتاب را باز کردم و دنبال چیزی گشتم که خودم هم نمیدانستم چه چیزی است. فقط میدانستم باید تا شب پیدایش کنم. مسئله حیثیتی بود.
کتاب شروع شده بود از دوران کودکی و خاطرات مکه و مدینه و ... فایدهای نداشت. از فهرست چیزی عایدم نمیشد. چشمهایم را بستم و نذر بابا کردم. مطمئن بودم خودش حواسش به فرزندش هست. نوک انگشتم را گذاشتم بالای کتاب. صفحهای را با بسمالله باز کردم و شروع کردم به خواندن:
«خداوند متعال توسط من بندههای خود را در بوته آزمایش قرار داد. مخالفان را به دست من از میدان خارج کرد و منکرانش را با شمشیر من نابود ساخت و مرا وسیله نشاط و شادمانی مؤمنان و همچنین عامل مرگ زورگویان و جبّاران قرار داد. من شمشیر خدا علیه مجرمان بودم. خدا مرا وسیله پشتگرمی پیامبرش قرار داد. لطف خدا در حق من این بود که توفیق یاریرسانی به رسولش را نصیبم ساخت. شرافتی که خداوند به من بخشید این بود که از علم سرشار رسولش بهرهمندم کرد. رسول خدا مرا به طور ویژه وصیّ خود قرار داد و برای جانشینی در میان امّتش انتخابم کرد...(علی از زبان علی، ص81)
ادامه دارد.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#مولا_علي
#فضايل_امیرالمؤمنين
#شيعه
#پهلوانی_قمی
نذربابا
قسمت دوم
دلیلی به این محکمی برای حقانیتمان پیدا کرده بودم؛ اما یاد سقیفه که افتادم، از فکرم، هم خندهام گرفت، هم لجم درآمد. اگر این دلیل برای آنها محکم بود که مسیر تاریخ به عاشورا نمیرسید. اگر قدرش را میدانستند که خودش را، همسرش را و تا نسلهای بعد، فرزندانش را یک به یک نمیکشتند؛ اما به نظرم خوب هم میدانستند؛ مثل همان قوم قریشی که معجزه تکانخوردن درخت را دیدند و به پیامبر ایمان نیاوردند و او را ساحر نامیدند.
کتاب را ورق زدم. نوشته بود: «بدانید که من در میان شما همانند هارونم در میان آلفرعون و همچون باب «حطّه» در بنیاسرائیل و چونان کشتی نوح در قوم نوح. من «نبأعظیم» و صدّیق اکبرم ...» (همان، ص83)
و چه شباهت نزدیکی بود بین او و هارون و بنیاسرائیل و قوم جاهل زمانش.
چشمهایم دویدند دنبال حقایقی که حقّانیّت مولا را ثابت کند؛ هر چند که گوش شنوایی نبود؛ اما برای منی که ادعای حبّ او را داشتم افتخاری بود و شاید واجبی که تا انجام نشود اعمال دیگرم قبول نخواهد بود.
صفحه دیگر سوگند بابا بود. دلم لرزید. از یک یک جملاتش میشد فهمید که چقدر از آن جماعت کجعقل به ستوه آمده؛ اما چارهای ندارد جز صبر و اثبات حقّانیّت خودش که خود، حق است و حق با اوست.
کلمات را شمرده میخواندم و خودم را میان جمعیت روبروی ولیّخدا تصور میکردم. او دستش را بالا آورده بود و سوگند میخورد:
«سوگند به خدایی که دانه را شکافت و خلق را آفرید و جان بخشید. به خوبی میدانید که منم امام و پیشوای شما. منم آن کسی که باید فرمان او را بپذیرید و پیروش باشید و منم دانشمند و عالِم شما که با دانش او میتوان شما را نجات بخشید. منم جانشین پیامبرتان، برگزیده پروردگار شما، زبان قرآن شما و آگاه به مصالح شما.» (کافی، ج8، ص32)
بیاختیار فریاد کشیدم: «راست میگویی که تو صدّیقی.» به خودم که آمدم، دور و برم را دیدم که چند چشم به من زل زده بودند و زیر لب غرولند میکردند. سرم را بردم توی کتاب و انگار نه انگار این صدای رسا، وسط سکوت مطلق کتابخانه، مال من بوده است.
آبها که از آسیاب افتاد، سرم را بلند کردم. نگاهم به نوجوانی آشنا افتاد. به مغزم که فشار آوردم یکی از همان غیبشدهها بود. تا دستم را بلند کردم و آمدم صدایش بزنم، نگاه چپچپ میز چپ و راست پشیمانم کرد. بلند شدم و با نوک پا به طرف در رفتم؛ اما اثری از نوجوان نبود. محکم به پایم کوبیدم و با لبهایی آویزان رفتم سر میز و صفحهای را باز کردم.
اینبار سخن بهترینِ امت اسلام با بدترینشان بود:
«تو را به خدا سوگند، آیا رسولخدا «صلیاللهعلیهوآله» در زمان حیات خود، به یارانش فرمود که مرا با عنوان «امیرالمؤمنین» سلام دهند یا تو را؟ ...
«تو را به خدا سوگند، آیا این کلام رسولخدا «صلیاللهعلیهوآله» که فرمود: «تو صاحب پرچم من در دنیا و آخرتی» در حق من بود یا درباره تو؟...»
ولیّخدا یک به یک افتخارات خود را میگفت و دشمن خدا به یکایک آنها اعتراف میکرد و در آخر با گریه گفت: «راست گفتی ای ابالحسن. به من مهلت بده تا امشب درباره خود و حرفهای تو تأمل کنم و ولیّخدا فرمود: «هر چه میخواهی فکر کن» (الاحتجاج، ج1، ص115. الخصال، ص548)
کتاب پر بود از احتجاجاتی از زبان امیرالمؤمنین برای یگانهبودنش در دنیا و آخرت، پس از رسولخدا . آنجا که میفرمود: «آیا در میان شما جز من کسی هست که رسولخدا «صلیاللهعلیهوآله» در کنار درختان سرزمین غدیرخم به او گفته باشند: «هر کس از تو فرمان ببرد از من فرمان برده و هر کس از من فرمان ببرد خدا را فرمانبری کرده است و هرکس از تو نافرمانی کند، مرا نافرمانی کرده و هر کس از من نافرمانی کند خداوند متعال را نافرمانی کرده است؟»
و در جای دیگر فرمود: «تو پس از من سزاوارترین کس به امّت من هستی. هر کس با تو دوست باشد با خداوند دوست است و هر کس با تو دشمنی کند با خداوند دشمنی کرده است و خدا بستیزد با کسی که پس از من با تو بجنگد.»
کتاب را تا آخر ورق زدم. فضایل مولا تمامی نداشت. بیش از ششصد صفحه، امیرالمؤمنین از زبان خودش، خودش را و برتریهای بینظیرش را شمرده بود. دیگر حجّت تمام بود. چرا مکتب و مذهبی برتر نباشد وقتی امیر و سرورش، برترین است؟
ادامه دارد.
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#مولا_علي_علیهالسلام
#فضايل_امیرالمؤمنين
#شيعه
#پهلوانی_قمی
نذربابا
قسمت پایانی
از جا بلند شدم. کتاب که در سیستم کتابدار ثبت شد، لبخند به لب به طرف خانه حرکت کردم. حالا خیلی چیزها داشتم برای گفتن. توی راه همان نوجوان را دیدم که نشسته بود روی جدول کنار خیابان و مشغول خواندن بود.
نگاهش که به من افتاد، از جا بلند شد. یک قطره اشک روی گونه راستش سُر خورده بود و تا چانهاش را خیس کرده بود. دستی روی شانهاش گذاشتم و سلام کردم. با آستینش صورتش را پاک کرد و لبخند زیبایی صورت گرد و سفیدش را پر کرد.
نگاهم به دستش افتاد. آمدم چیزی بگویم که دیدم نگاه او هم روی کتاب من قفل شده است. ظاهرا هر دو با یک دغدغه به کتابخانه پناه آورده بودیم. خم شدم و کنار گوشش کلام مولا را زمزمه کردم:
«خداوند متعال میفرماید: «و انّ من شیعته لابراهیم» (سوره صافات، آیه 83)
شیعه اسمی است که خداوند در کتاب خویش به آن شرافت بخشیده است. این اسم اختصاص به ابراهیم ندارد؛ بلکه شما نیز شیعیان محمد رسولخدا «صلیاللهعلیهوآله» هستید و در این نامگذاری بدعتی وجود ندارد.
سلام خدا بر شما باد؛ چه اینکه خداوند سلام است و دوستان خود را از عذاب خوارکننده میرهاند و به سلامت میرساند و با عدل خویش بر آنان حکم میراند.» (علی از زبان علی، ص550)
نوجوان رو کرد به من. چشمان عسلیاش که در حوضی از اشک غرق شده بود، زیر نور آفتاب میدرخشید. بدون اینکه حرفی بزند، کتابش را دستم داد و به صفحهای که میخواند، اشاره کرد. به نوجوان گفتم: «بریم مسجد؟» دیدم خودش جلوتر از من راه افتاده است. صدا زدم: «کتابت...» بدون اینکه سرش را برگرداند جواب داد: «جوابمو گرفتم. باشه پیش شما»
صفحهای را که میگفت باز کردم و شروع کردم به خواندن:
- ای اباالحسن، خداوند وعدهای را که به من داده بود درباره تو محقّق ساخت و به عهدش وفا کرد.
- یا رسولالله، خداوند کدامین وعده را درباره من محقق ساخت؟
- این وعده درباره تو، همسرت، فرزندانت و خاندان تو بود که شما را در والاترین درجات قرب، در مقام علیّین جای دهد.
- پدر و مادرم به فدایت. یا رسولاالله! پس شیعیان ما در چه جایگاهی قرار دارند؟
- شیعیان ما همراه ما هستند و قصرهایشان در اطراف قصرهای ما و منازلشان در مقابل منازل ماست.
- یا رسولالله به شیعیان ما در دنیا چه عنایتی خواهد شد؟
- امنیت و عافیت.
- درهنگام مرگ چگونه خواهند بود؟
- چگونگی مرگ بر عهده خود آنان گذاشته میشود. فرشته مرگ مأمور به اطاعت از آنهاست و با هرنوع مرگ که بخواهند با همان میمیرند.
آری، شیعیان ما به اندازه محبتی که به ما دارند مرگ بهتری هم خواهند داشت...(تأویلالآیاتالظاهره، ص752. علی از زبان علی، ص589)
اگر همین چند سطر را به آن جوان سهتیغه نشان میدادم برای اثبات برتریمان کافی بود؛ البته اگر واقعا دنبال جواب باشد.
بی خود نبود که نوجوان روی ابرها راه میرفت. سرم را بالا گرفتم. سینه ستبر کردم و با قدمهایی محکم مسیر مسجد را طی کردم. دلم قرص شده بود. تمام وجودم شده بود زبان و به شکر این نعمت مشغول:
«الحمدلله الذی جعلنا من المتمسّکین بولایة امیرالمؤمنین علی علیهالسلام»
https://eitaa.com/pahlevaniqomi
#شیعه
#فضایل_امیرالمؤمنین
#پهلوانی_قمی
شیخون
فصل سوم
قسمت اول
بیبی با یک دست به من اشاره کرد و با دست دیگرش کوبید به دیوار و بلند، جوری که نه فقط دایی و زندایی؛ بلکه تمام اهل محل بفهمند فریاد زد: «من دیگه نمیتونم تحمل کنم. ششماه آزگاره اگه از دیوار صدا دراومد، از این بچه هم دراومد. داره جلوم آب میشه. باید یه کاری بکنیم.»
سرم را فرو کردم زیر لحاف زردوزیشده مامانفاطمه که هنوز بوی گل نرگس میداد و ریز ریز اشک ریختم.
- بیبی! زریخانوم، همسایه بغلی میگفت بچه خواهرش همینجوری بوده و بردنش پیش دعانویس. میخواین مصطفی رو...
هنوز حرف زندایی تمام نشده بود که بیبی سرش را تکان داد و غرغرکنان دور شد.
از وقتی سایه باباعلی و مامانفاطمه از سرم برداشته شد، هزار سایهسر پیدا کردم. یکی از روی دلسوزی، یکی چشم و همچشمی، یکی حسب وظیفه و به اجبار و ... هر چه بود حال من تغییر نکرده بود.
بمباران شهر ادامه داشت و هر روز و هر شب صداهای گوشخراش و شکستن دیوار صوتی و جیغهای پیدرپی مریم را میشنیدم و بعد توی سر زدن دایی و بیبی را میدیدم که برای کمک از خانه خارج میشدند؛ ولی من مثل مجسمه خوابیده بودم روی تختی فنری که دایی برایم خریده بود و تکان نمیخوردم.
جوانهزدن برگهای درخت انجیر باغچه نقلیمان را از پشت پنجرههایی که چند ضربدر بزرگ چسب کاغذی روی آن خورده بود تماشا کردم. مریم گاه و بیگاه به اتاقم سر میزد؛ ولی من حوصله خودم را هم نداشتم چه برسد به او.
ملوک خانم چند بار پیغام داد که برویم دهات؛ ولی نه بیبی حال درست و حسابی داشت، نه من. دلم میخواست همان که جان مامان و بابایم را گرفته زودتر بیاید و جان مرا هم بگیرد و با خود ببرد.
دنیایم شده بود همان دو اتاق کوچک و عکسهای قابشده روی دیوار. تنها همدمی که توانسته بود گریههای همیشگی و کجخلقیهای مرا تحمل کند، کودک درون آینه عروسی مامان و بابا بود که با چشمهایمان با هم حرف میزدیم.
برایش از حوض خوشبختی میگفتم که در آن غرق بودم؛ از مریم که دوستش داشتم؛ از باباعلی که توی مدرسه هر موقع که اسمم را صدا میزدند از نسبتم با او میپرسیدند و من سینهام را جلو میدادم و محکم میگفتم «پدرمه». هنوز شیرینی باریکلایی که مدیر و معلم و ناظم در جواب میگفتند، زیر دندانم است. از مامانفاطمه میگفتم؛ اما فقط از دستپخت و نظم و ترتیبش. بعد که خواستم از عشقمان بگویم و قول و قراری که با هم گذاشتیم، اشک امانم نداد. مطمئن بودم او سر قولش هست؛ فقط منم که چند ماهی است زیر قولم زدهام. چه کار میکردم؟ حس میکردم توی این چند ماه، جوان نشده، پیر شدهام.
ادامه دارد.
کپی مطلقا ممنوع⛔️
#شیخون
#پهلوانی_قمی
شیخون
فصل سوم
قسمت دوم
بارها توی ذهنم بابا و مامان را تصور کردم که دم در بهشت منتظر من نشستهاند. چقدر توی خواب و بیداری التماسشان کردم مرا هم با خود ببرند؛ اما هر بار که مامانفاطمه را در خواب میدیدم، با چهرهای که از قبل هم درخشانتر بود، روبروی من مینشست و با لبخندی شیرین از قول و قرارمان میگفت؛ اما نمیتوانستم. شده بودم یک تکه گوشت و استخوان که روی تخت افتاده است. آخر بهار که به اصرار بیبی برای دادن امتحانات به مدرسه رفتم برای هفت پشتم بس بود.
- آقامصطفی! برات یه صبحونه خوشمزه آوردم. بیام تو؟
چند بار که آآ کردم، در تقّی کرد و دایی وارد شد. دایی یک سینی دستش بود و یک تکه نان سنگک ازش آویزان. کنار تخت که نشست پنیر و کره و مربای سیب را دیدم.
شروع کرد به لقمه گرفتن. رنگ و بوی مربایش اصلاً به پای مرباهای مامان نمیرسید. با اینکه سر کار میرفت، برنامهاش را طوری تنظیم کرده بود که سفره ما از سفره دایی رنگینتر بود. از مربا و ترشی گرفته تا غذاهای خوشمزه. دلمه برگمو و فسنجانش حرف نداشت.
دوباره صدای در آمد و مریم بدون اینکه حرفی بزند، وارد اتاق شد. توی دستش یک بشقاب رویی کوچک بود؛ مثل دزدها به این طرف و آن طرف نگاه کرد و پاورچین به طرف من آمد.
تمام صورتش را لبخند گرفته بود. دستش را دراز کرد. دو تا زرده عسلی کوچک وسط دو تا گردی سفید بود؛ مثل دو چشم عروسکی. جای لبخندش را هم با سس گوجه کشیده بود.
- بیا بخور. تخم کفتره؛ زبونت باز میشه!
کاش نمیگفت. لبهایم آویزان شد. دلم داشت قاروقور میکرد؛ اما چشم دیدن چنین نیمرویی را نداشتم. یک دقیقه بعد بیبی هم وارد شد و سه نفری پیروز میدان از اتاق خارج شدند.
مزهاش خیلی فرق نمیکرد؛ اما یاد کبوترهای زبان بسته میافتادم که این تخمها را با هزار امید و آرزو گذاشته بودند تا دو تا جوجه لخت صورتی به دنیا بیاید. به هر حال هر جوری بود به خوردم دادند و از آن موقع دیگر علاقهام به نیمرو هم ته کشید.
یک روز وقتی مشغول صحبت با کودک آینهای بودم، از حیاط صدای پچپچ آشنایی شنیدم. از ماه پیش که با بیبی حرفشان شده بود، ندیده بودمشان.
پرده توری را کنار زدم. مادرجون نگاهش که به من افتاد، لبها و ابروهایش از دو طرف آویزان شد.
تسبیح فیروزهایاش را توی مشت آقاجون جا داد و دوید سمت من؛ در حالی که من غرق نگاه به چند چروک اضافهای بودم که کنار ابروها و گردن آقاجون افتاده بود.
مادرجون در را باز کرد و لنگان به طرف من آمد. از تخت بلند شدم و پریدم بغلش. دیگر از مادرجونی که آغوشش، متکای نرمی بود که درونش فرو میرفتی، خبری نبود! هم وزنش آب رفته بود، هم قدش. شاید هم من قد کشیده بودم.
سرم را روی قلب مادرجون گذاشته بودم که آقاجون هم وارد شد؛ مثل همیشه سیخ قدم برمیداشت. لبخند از لبانش نمیافتاد. اصلاً نمیتوانستی بفهمی خوشحال است یا ناراحت. شاید به خاطر خط لبشکری روی لبش بود. هر چه بود، اسطوره صبر زندگی من بود.
وقتی بابا رفت، خم به ابرو نیاورد؛ اما الان میدیدم که چقدر قدش خمیده شده است. با همان لبخندش صدا زد: «قربون نوه گلم برم؛ مثل همیشه بیستاتو خریدارم. بیستی، بیست تومن.»
یاد مدرسه که افتادم، ابروهایم گوریده شد. آمدم بگویم که «دیگه پامو اون مدرسه نمیذارم» که بیشتر از چند آ از دهانم در نیامد.
ادامه دارد.
کپی مطلقا ممنوع⛔️
#شیخون
#پهلوانی_قمی
حیات قلم
شیخون فصل سوم قسمت دوم بارها توی ذهنم بابا و مامان را تصور کردم که دم در بهشت منتظر من نشستهاند.
شیخون
فصل سوم
قسمت سوم
بغض گلویم را گرفت. پریدم توی بغل آقاجون و توی سینه ستبرش فرورفتم. آقاجون دستی به موهای بلندم کشید.
- موهای آقا مصطفی چرا اینقدر بلند شده؟! میخوای خودم برات کوتاه کنم؟
سرم را بلند کردم و از فاصله بیستسانتی زل زدم به چشم و ابروی مشکی آقاجون. نه قد و قوارهام به او رفته بود، نه چشم و ابرویم؛ اما دوست داشتم اخلاقم به او برود؛ شاید یکی از خواستههای مامان که گفت: «مصطفی باش» همین بود.
تمام تنهاییهایم را به حرف مامان فکر کردم. «چرا اینطور گفت؟ منظورش چی بود؟ مگه میشه من مصطفی نباشم که مامان از من قول بودنش را گرفت؟»
- میخوام یک جای خوب ببرمت. آمادهای؟
مادرجون دو قدم برداشت و تسبیح را از دست آقاجون گرفت و همانطور که توی دستش میچرخاند خم شد و صورتش را به صورتم چسباند.
- میخوایم بریم پابوس امام رضا. میای؟
اسم امام رضا را که شنیدم دلم هرّی ریخت. نگاهی به میخ کوبیده به دیوار روبرو کردم و جاکلیدی آویزانش. از بغل آقاجون جدا شدم و قلب سرخ فلزی را در دستم فشار دادم. چشمهایم را بستم و رفتم پیش مامان و بابا. روزی که توی بازار رضا پا به زمین کوبیدم و گفتم «الّا و بلّا من اینو میخوام» هر چه بابا لب جوید و لاالهالاالله گفت، گوش من بدهکار نبود. آخر با وساطت مامانفاطمه، قلب سرخ آتشین را توی دستم گرفتم.
دو طرفش را که کمی فشار میدادی دو تکه میشد و تا کمی نزدیک میکردی دو تکه قلب در آغوش هم قرار میگرفتند و آنقدر یکی میشدند که به زحمت خط جداییشان پیدا بود. دو سه بار که دور و نزدیکشان کردم اخمی کردم و قلب را به طرف بابا گرفتم.
- بابایی من اینجوری نمیخوام.
- لاالهالّاالله پس چه جوری میخوای؟
- میخوام یکیش اسم من باشه، یکی هم مریم.
بابا و مامان نگاهی به هم کردند و پقّی زدند زیر خنده. بابا سری تکان داد و قلب را به فروشنده داد.
- داداش بی زحمت روش بنویس مصطفی و مریم.
فروشنده یک نگاه به من و یک نگاه به بابا کرد و نوک انگشتانش را روی هر دو چشمش گذاشت.
- به روی چشم داداش.
دولّا شد و قلمی که سیم نازک سیاهی سرش وصل بود از کنار کمد شیشهای که داخلش پر از جاسویچی و خودکار بود برداشت و با خط خوش رویش را حکاکی کرد. یک تکه قلب مصطفی و یک تکه مریم.
ادامه دارد.
کپی مطلقا ممنوع⛔️
#شیخون
#پهلوانی_قمی