eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
806 عکس
363 ویدیو
41 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
شیخون فصل اوّل قسمت اوّل چشم‌هایم را که باز کردم کسی در اتاق نبود. یادم افتاد بابا و مامان دیشب در مورد رفتن و این‌که پسر خوبی باشم و حرف بی‌بی را گوش بدهم چیزهایی می‌گفتند. هنوز در رختخواب بودم که صدای قاروقور شکمم بلند شد. دستی به چشم‌هایم مالیدم و یک‌راست رفتم سراغ سفره‌‌ای که کنار میز سماور گوشه اتاق پیچیده شده بود. از وقتی دندان‌های جلویی‌ام شل شده بود، هر چیزی را نمی‌توانستم بخورم. یک نگاه به نان بیات‌شده و یک نگاه به شکمم کردم که زبان‌بسته از دیروز ظهر چیز درست و حسابی بهش نرسیده بود. تصمیم خودم را گرفتم. دستمال سفید چِلواری که مامان مخصوص نان دور‌دوزی کرده بود برداشتم. نوک پایم را داخل کتانی‌ کردم و خش‌خش‌کنان دویدم سمت در. بی‌بی سرش را از اتاق بیرون آورد. - مصطفی کجا می‌ری؟ دو متری در ایستادم و سرم را برگرداندم. - بی‌بی می‌رم نون بگیرم. دلم داره ضعف می‌ره. - مادر برگرد؛ من گرفتم. نونوایی غلغله بود. خدا پدر مش‌رضا رو بیامرزه. هر دفعه منو می‌بینه زودتر از همه یک نون انگشتی بزرگ می‌ذاره تو دستم و راهیم می‌کنه. «آخ‌جون» بلندی گفتم و دویدم سمت اتاق بی‌بی و دو زانو کنار سفره نشستم. کمی که گذشت خودم را چسباندم به بی‌بی. - بی‌بی قول داده بودی قصّه مش‌رضا را برام تعریف کنی. یادته؟ بی‌بی یک تکه پنیر قمی گذاشت روی نان و با نوک انگشت پخشش کرد و نان لوله‌شده را جلوی صورتم گرفت. - حالا بیا این لقمه خوشمزه رو بخور. همین دیروز صبح پنیرشو درست کردم. بپا انگوشتاتو باهاش نخوری! انگشت کوچکم را بالا آوردم و سرم را کج کردم. - می‌خورم بی‌بی؛ اما یک شرط داره. قبوله؟ بی‌بی لقمه را کنار سفره گذاشت. چشم‌هایش را ریز کرد و به من خیره شد و یکهو نوک انگشتانش را فرو کرد توی کمر و پهلوی من. - فسقلی حالا برای من شرط می‌ذاره. وایسا ببین چی کارِت می‌کنم. نقطه ضعف من را می‌دانست. من ریسه می‌رفتم و او هم ول‌کن نبود. - بی‌بی تو رو خدا بسّه. نمی‌تونم دیگه. تو رو خدا. تا بی‌بی دلش به رحم می‌آمد، من درخواستم را تکرار می‌کردم و او هم دوباره شروع می‌کرد. وقتی این همه اصرار من را دید کوتاه آمد. - باشه بگیر این لقمه رو بخور. حواست باشه این یه رازه‌ها. ببینم این‌قدر مرد شدی که این رازو تو دلت نگه داری؟
شیخون فصل اوّل قسمت دوّم - قول می‌دم بی‌بی. خیالت راحت. چهار زانو نشستم و دو دستم را زیر چانه گذاشتم و زل زدم به چشمان بی‌بی. روده کوچک و بزرگم مدام توی هم می‌لولیدند و هر کدام قصد خوردن دیگری را داشت! لقمه را از دست بی‌بی گرفتم و یک‌جا بلعیدم. بی‌بی همین‌طور که پنیر را روی نان می‌کشید شروع کرد به تعریف کردن: «جونم برات بگه توی محله باجک یه خونه اعیونی بود، ته کوچه‌ای بن‌بست.» بی‌بی دست‌هایش را بلند کرد و تا جایی که می‌توانست از هم باز کرد و ادامه داد: «یه حیاط خیلی بزرگ داشت که تهش پیدا نبود و جا‌به‌جاش باغچه‌هایی بود پر از بوته‌های گل رز قرمز و سفید که عطرشون آدمو مست می‌کرد.» چشم دوختم به بی‌بی و میان سیاهی چشمان درشتش، یک باغ دراندشت را تصوّر ‌کردم که چه بازی‌های جورواجوری می‌شد با بچّه‌های محله در آن کرد. - اوّل بهار، حیاط پر می‌شد از شکوفه‌های بادوم و آخراش از گلای قرمز انار و بادانجیرای سبز توقرمزی که از شیرینی مثل عسل بود. زبانم را دور دهانم چرخاندم و آبی که از تصوّر بادانجیرهای عسلی راه افتاده بود قورت دادم. - دیگه چه میوه‌هایی داشت؟ بی‌بی لبخند کمرنگی زد و ادامه داد: «هر درختی که تو سرما و گرمای کویر دَووم می‌آورد توی این باغ بود. تابستونا انگور یاقوتی روی درختا چشمک می‌زد و پاییز‌ انارایی که از درشتی دونه‌های یاقوتیش، ترک خورده بودن.» پریدم وسط حرف بی‌بی و پرسیدم: «کسی هم اونجا زندگی می‌کرد؟» بی‌بی با انگشت اشاره‌اش یک چهارگوش روی هوا کشید. - دورتادور حیاط اتاق‌ بود. بعضیاشون کوچیک و ساده بودن و بعضیا هم در و دیوارش پر بود از نقش گل و آدم و حیوون که زیر نور هفت‌رنگ پنجره‌ها، جون گرفته بودن؛ اما میون این‌همه اتاق، یه اتاق خاص بود.»
شیخون فصل اول قسمت سوم رودخانه خروشان کلمات که با اون همه جنب‌وجوش بر زبان بی‌بی جاری می‌شد یک‌دفعه خشکید. بی‌بی خیره شد به چند گلوله رنگی ابریشم و کرکی که بالای دار قالی گوشه اتاق چیده شده بود. با دست روی پای بی‌بی زدم. - بی‌بی حواست کجاست؟ بی‌بی نگاهش را از دار قالی دزدید. دستی به موهای من کشید و ادامه داد: «این اتاق که هیچ پنجره‌ای نداشت و روی در چوب گردوش دو سر شیر خشمگین تراشیده شده بود، مخصوص عزّت‌الله‌خان بود و هیچ‌کس جز خود خان و یک پیرزن خمیده که می‌گفتند دایه خان بوده و از بچگی او را بزرگ کرده، حق ورود به این اتاق را نداشت. هر چه بی‌بی از آن خانه بیشتر می‌گفت، دهان من بازتر می‌شد؛ آن‌قدر که حس کردم استخوان‌های فک‌ام در حال جداشدن است! بی‌بی گونه‌ام را نوازش کرد و ادامه داد: «خونه اعیونی پر بود از کلفت و نوکر که دست به سینه، منتظر بودن تا عزّت‌الله‌خان و سه پسرش امری بکنن و اونا توی یه چشم به هم زدن براشون فراهم کنن؛ اما یه کار، تکراری‌ و کار هر روزشون بود؛ این‌که قبل از بالا اومدن آفتاب باید یه میز چوبی منبّت‌کاری‌شده رو‌ تو ایوون همون اتاق می‌ذاشتن و رعیت‌ها یک به یک میومدن دستبوس و عرض عریضه.» داشتم از وصف این خانه و رفاهش به وجد می‌آمدم و توی دلم می‌گفتم: «خوش به حالشون» که بی‌بی دوباره سکوت کرد و به پرده ابریشمی که یکی از دیوارهای اتاقش را از سقف تا کف پوشانده بود خیره شد. صدای کلون در بلند شد. دو دستم را روبروی بی‌بی گرفتم. - بی‌بی تکون نخور تا من بیام. خیزی برداشتم و از اتاق بیرون زدم. خانه بی‌بی یک حیاط نقلی داشت که یک‌طرفش با سه پله سنگی به اتاق بی‌بی و راهروی ورودی خانه می‌رسید و یک طرفش دو تا دواتاقی بود که با یک راه‌پله عریض از هم جدا می‌شدند و خانواده ما و دایی توی این دواتاقی‌ها زندگی می‌کردیم. همه اتاق‌ها پنجره‌ای سه‌لنگه داشت که رو به حیاط اصلی باز می‌شد و نیم‌متر از کف اتاق بالاتر بود و یک طاقچه پهن داشت که جای همیشگی من و مریم بود؛ حتی درسمان را هم همان‌جا می‌خواندیم‌. هنوز یک قدم بیشتر برنداشته بودم که صدای مریم از پشت در ‌آمد: «مصطفی! چرا درو وا نمی‌کنی؟ دستامون شکست.» ادامه دارد.
شیخون فصل اول قسمت چهارم تا در را باز کردم مریم پرید تو و با کلی بار و بندیل دوید سمت اتاقشان. رو کردم به دایی. - سلام دایی! خسته نباشی. اینا چیه؟ مریم همان‌طور که می‌دوید کش‌دار جواب داد: «حالا خودت می‌فهمی.» با این‌که از من کوچک‌تر بود؛ اما زبانش درازتر بود؛ این را از مامان شنیده بودم. هر موقع از مریم و خوبی‌هایش می‌گفتم، مامان بدون معطلی این جمله را می‌گفت؛ اما برای من مهم نبود. منتظر بودم دایی و مریم از من چیزی بخواهند تا از زیر سنگ هم که شده برایشان پیدا کنم. دویدم سمت دایی و بازویش را گرفتم. - دایی نمی‌خوای کمکت کنم؟ لبخندی زد و سر به زیر راهش را ادامه داد؛ اما من ول‌کن نبودم. پشت دایی راه افتادم و سعی کردم کیسه‌ای را از دستش بگیرم. بی‌بی از لای در سرش را بیرون آورد. - مادر اتفاقی افتاده؟ - نه بی‌بی الان میام. مریم قبل از من و دایی به در اتاقشان رسید. بار دو دستش را گذاشت روی زمین. رو کرد به بی‌بی و با لبخند سلامی داد. از فرصت استفاده کردم و خواستم وارد دواتاقی دایی بشوم که مریم با چشم‌های ریزشده مشکی‌اش زل زد به من. - گفتم بعداً می‌فهمی فضول‌خان. الان برو ببین بی‌بی چی می‌گه. سرم را زیر انداختم و دست از پا درازتر برگشتم. بی‌بی دست‌هایش را باز کرد. - بیا پسر خوشگلم. قربون لبای آویزونت برم. مچاله نشستم توی بغل بی‌بی و سرم را چسباندم به سینه‌اش. مامان و بابا هر روز صبح تا عصر سرکار بودند و من با این تالاپ‌تولوپ سال‌ها بود که خو گرفته بودم. باباعلی دبیرستان دین و دانش، ریاضی درس می‌داد. خودش را وقف کارش کرده بود و همیشه از این‌که با شهید‌بهشتی همکار بوده است به خود می‌بالید. مامان‌فاطمه هم معلّم دبستان نمونه بود؛ همان مدرسه‌ای که مریم درس می‌خواند. چقدر دلم می‌خواست جای او بودم و هر روز باد به غبغب می‌انداختم و دست در دست مامان وارد دبستان می‌شدم! یک‌دفعه دلم برای مامان و بابا تنگ شد. از اوّل هفته قرار گذاشته بودند که آخر هفته با یکی از آشنایان بابا بروند دهاتی نزدیک قم. مامان‌فاطمه تمام عصر دیروز مشغول پختن شله‌زرد نذری‌اش بود تا با خیال راحت برود. ادامه دارد.
شیخون فصل اول قسمت پنجم از بغل بی‌بی بیرون آمدم و سمت اتاق خودمان دویدم. توی راه‌پله‌ها شنیدم که مادر و پدر مریم در مورد کل‌کل‌کردنش با من صحبت می‌کنند. گوش تیز کردم؛ ولی دیگر هیچ صدایی جز خش‌خش چاقو بر سنگ چاقوتیزکن نیامد. دلم هرّی ریخت. دویدم سمت اتاق و خودم را پشت در قایم کردم. منتظر بودم صدای مریم و التماسش را بشنوم؛ اما خبری نشد. دایی دستِ بزن نداشت؛ اتفاقاً خیلی روحیه لطیف هنرمندانه‌ای داشت. از بچگی قالی‌بافی را از بی‌بی یادگرفته بود و خُبره تار و پود و نقشه بود. فرش نقش ترنجی که کف اتاقشان افتاده بود، هنر دست خودش بود. شغلش هم همین بود. برای زنان فامیل و در و همسایه دار قالی می‌زد و نخ‌های ابریشمی و پشمی خوش و رنگ و لعاب تهیه می‌کرد. چقدر دلم می‌خواست من هم یاد بگیرم. نگاهی به در و دیوار اتاق انداختم. با اینکه خیلی روزها تو این دو اتاق تنها بودم؛ اما هیچ وقت این‌قدر احساس تنهایی نمی‌کردم؛ شاید چون بابا و مامان از شهر خارج شده بودند و فاصله‌شان بیشتر از همیشه بود. کز کردم پشت در. انگار عکس‌های روی دیوار هم لج کرده بودند؛ حتی آن عکسی که لگنی روی سر گذاشته بودم و خیره به دوربین، با قیافه حق به جانب ایستاده بودم و همیشه مرا به خنده وامی‌داشت آن موقع جان گرفته بود و مثل پتک روی سرم می‌خورد. نفسم بند آمد. لای پنجره را که باز کردم سوز سردی دوید توی اتاق. لرزم گرفت. بی‌بی از پشت پنجره اتاقش زل زده بود به من. تا نگاهمان به هم گره خورد، لبخندی عرض صورت استخوانی و مهربانش را گرفت. سرش را از پنجره بیرون آورد. - مصطفی مادر کجا رفتی؟ یه کاسه شله زرد میاری با هم بخوریم؟ - چشم بی‌بی الان میام. پنجره را بستم و کشان‌کشان خودم را به حیاط رساندم. زیرزمین اتاق بی‌بی یک اتاق سه در چهار از سقف تا کف کاشی بود که چند سال پیش وسطش را دیوار کشیدند و شد آشپزخانه و حمام. سه پله سنگی پایین رفتم و مقابل دو یخچال سبزرنگ ایستادم. روی یکی‌اش برچسب‌ خانم‌کوچولو بود و یک گل رز قرمز خشک‌شده و دیگری برچسب پسرشجاع بود و برگه‌ای که رویش روزهای هفته نوشته شده بود و مقابلش چند جور غذا. حرارت بشکه قدبلندی که همیشه هارهار می‌سوخت بدنم را گرم کرد؛ ولی این گرما توی تابستان‌ واقعاً غیرقابل تحمل بود. مامان هر موقع که آشپزی می‌کرد لباسش خیس عرق می‌شد؛ اما لبخند از لبانش نمی‌افتاد. با خودم می‌گفتم: «اگه من بودم دیوونه می‌شدم» اما مامان بعد از آن همه زحمت تازه می‌آمد و ناز مرا می‌کشید که غذا بخورم. ادامه دارد.
شیخون فصل اول قسمت ششم رفتم سراغ یخچال پسرشجاع. دو کاسه چینی گل‌ ریز صورتی همان روبروی چشمم بود. با دانه‌های قهوه‌ای دارچین بر زمینه زرد معطر «یا حسن جان» نوشته‌ شده بود. کاسه خوش‌رنگ و لعاب را برداشتم و دویدم سمت بی‌بی. - بفرما بی‌بی. بهترین شله‌زرد دنیا، تقدیم به بهترین بی‌بی دنیا. من که درست یادم نمی‌آید؛ اما خود مامان‌فاطمه برایم تعریف کرده بود که وقتی خیلی کوچک بودم دم در خانه آقاجون، مشغول بازی بودم که تفنگ اسباب‌بازی‌ام می‌افتد توی نهر کَنده‌ای که آب فراوانی را برای چند زمین کشاورزی می‌برد. من سعی می‌کنم تفنگم را از چنگال امواج خروشان بیرون بکشم که مرا هم با خود می‌برد. مامان هم به جای این‌که بدود مرا نجات بدهد، می‌ایستد کنار و فریاد می‌زند: «یا فاطمه زهرا، پسرم سرما نخوره!» خدا رحم می‌کند و قبل از این‌که من زیر پل طول و درازی که قربانگاه چند بچه سه چهار ساله بوده کشیده بشوم، یکی از همسایه‌ها که اتفاقاً پسرش یکی از این قربانیان بوده سر می‌رسد و مرا از آب بیرون می‌کشد. از آن موقع هر سال شب بیست و هشتم صفر، مامان‌فاطمه نذری را که برای سرمانخوردن من کرده بود ادا می‌کرد! شله‌زردهای مامان‌فاطمه لنگه نداشت. عطر و طعمش جوری بود که اگر یک دقیقه پیش، یک قابلمه پر، کله‌پاچه خورده بودی بازهم نمی‌توانستی قید خوردنش را بزنی؛ اما آن موقع فکرم پیش مریم بود. کاسه که توی دست بی‌بی جا گرفت، دویدم سمت حیاط اصلی. بی‌بی سرش را بیرون آورد. - مادر بیا خودتم بخور. - نه بی‌بی. الان کار دارم. رفتم دم دواتاقی دایی. سرفه‌ای کردم و سه چهار بار غلیظ «یاالله» گفتم. مریم سرش را از لای در بیرون آورد. - چی شده خونه رو روی سرت گذاشتی؟ فضولیت اجازه نداد؟ مریم راست می‌گفت بدجوری حس کنجکاوی‌ام گل کرده بود؛ ولی هر راستی را که نباید گفت! اخمی کردم و گفتم: «من از تو بزرگترم. مؤدّب صحبت کن.» پقّی زد زیر خنده. ادامه دارد.
شیخون فصل اول قسمت هفتم - باشه بابا. تو هم با اون چند ماه جلوتر اومدنت خودتو کُشتی! کمی که با ابروهای درهم‌رفته نگاهش کردم تحملم تمام شد. از همان بچگی نمی‌توانستم اخم کنم. حس می‌کردم ابروهایم به قول بی‌بی گوریده می‌شود به هم و دیگر باز نمی‌شود. مریم هم دست کمی از من نداشت. هیچ وقت ابروهای کمانی کم‌پُشتش را درهم‌رفته ندیدم. تا می‌آمد اخم بکند خنده‌اش می‌گرفت. از خنده او من هم خنده‌ام گرفت. سرم را زیر انداختم. «با اجازه‌« بلندی گفتم و از کنار مریم رد شدم. دایی روبروی در، تکیه داده بود به دیوار و یک چاقوی دسته چوبی زنجان دستش بود. نگاهم به یک تپه گوشت و استخوان افتاد که توی سینی بزرگ مقابل دایی منتظر خردشدن بود. جستی زدم و کنار دایی نشستم. - دایی منم کمک کنم؟ من قوی‌َما. نگاه کن. آستینم را بالا بردم و نیم‌چه عضله بازویم را نشانش دادم. لبخند کمرنگی زیر سبیل قهوه‌ای‌اش که تا روی لب‌هایش را گرفته بود پیدا شد. - نه دایی کار تو نیست. خطرناکه. من و مریم نشستیم روبروی دایی و خردکردن گوشت‌ها را به قطعات کوچکی که قد یک بند انگشت دایی بود تماشا کردیم. - مریم‌! گوشتا رو بیار مامان. سینی گوشت‌ها را همراه مریم به حیاط بردیم و دادیم دست زن‌دایی که در آشپزخانه منتظر ایستاده بود. - ان‌شاالله فردا ظهر قراره قیمه نذری بدیم. باید هر دوتون حسابی کمکم کنین. برق کشف ماجرا از چشمانم جهید؛ طوری که انعکاسش را توی چشمان مشکی زن‌دایی دیدم. لبخندی زد و مشغول شستن گوشت‌ها شد. دویدم سمت اتاق بی‌بی تا چیزی که شنیده بودم برایش تعریف کنم. بی‌بی کنار سماور نشسته و زل زده بود به در و انگار منتظر آمدن من بود. خودم را کنارش جا دادم. - مادر مواظب باش نسوزی. - باشه بی‌بی. می‌دونی چی کشف کردم؟ - قربون نوه خوشگلم برم. بگو ببینم. ادامه دارد.
شیخون فصل اول قسمت هشتم - دایی‌اینا فردا نذری دارن. آخ‌جون. چقدر کیف می‌ده! حتماً کلی آدم میاد این‌جا. دلم لک زده برای بازی با یه حریف حسابی. - پسر گلم، فردا شنبه‌س مگه مدرسه نداری؟ - بی‌بی فردا مدرسه‌ها تعطیله؛ شهادته. یادتون رفته؟ بی‌بی سرش را تکانی داد و بعد انگار یاد چیزی افتاده باشد خیره شد به من. - راستی مگه مریم همبازیت نیست؟ اصلاً چرا با پسر گلین‌خانوم بازی نمی‌کنی؟ اسمش چی بود؟ - رضا؟ - آره همین رضا. اتفاقاً خیلیم پسر خوبیه. لبخند شیطنت‌آمیزی زدم و رو کردم به بی‌بی. - همه رضاها خوبن. نه بی‌بی؟ بی‌بی همان‌طور که سرش پایین بود لبخندی زد و استکان کمرباریکی که چند قطره چای ته‌اش بود برداشت و توی نعلبکی خواباند. بعد هر دو را زیر شیر سماور گرفت و یک دور چرخاند و آبش را توی کاسه‌ای که زیر شیر بود ریخت. استکان را پر از چای تازه کرد و جلوی من گذاشت. - آره همه رضاها خوبن شیطون پسر. با لبخند تشکر کردم و تا آمدم چیزی بگویم خودش شروع کرد: «یادش به خیر! هر سال ظهر عاشورا توی خانه عزّت‌الله‌خان غوغایی بود. دسته دسته جمعیت عزادار می اومدن و با استکانای کمرباریک لبریز از چاییخوشرنگ و خوش‌عطر پذیرایی می‌شدن. توی اون خونه چای زیاد خوردم؛ اما چایی‌های روز عاشوراش یه چیز دیگه بود. پسر آخری عزّت‌الله‌خان با دست خودش از عزادارا پذیرایی می‌کرد. پسری سر به زیر و نجیب...» - حتماً اسمشم آقارضا بود؟ بی‌بی صورتش را به صورتم چسباند و با دستی که دور کمرم انداخته بود فشارم داد. - چقدر تو بلایی! فکر کنم نصفت زیر زمینه. نه؟ صبر داشته باش. الان برات تعریف می‌کنم. دو تا گوش داشتم و چند تا گوش هم از دیوارهای اتاق بی‌بی قرض گرفتم و خیره شدم به لبان بی‌بی. ادامه دارد.
شیخون فصل اول قسمت هشتم - دایی‌اینا فردا نذری دارن. آخ‌جون. چقدر کیف می‌ده! حتماً کلی آدم میاد این‌جا. دلم لک زده برای بازی با یه حریف حسابی. - پسر گلم، فردا شنبه‌س مگه مدرسه نداری؟ - بی‌بی فردا مدرسه‌ها تعطیله؛ شهادته. یادتون رفته؟ بی‌بی سرش را تکانی داد و بعد انگار یاد چیزی افتاده باشد خیره شد به من. - راستی مگه مریم همبازیت نیست؟ اصلاً چرا با پسر گلین‌خانوم بازی نمی‌کنی؟ اسمش چی بود؟ - رضا؟ - آره همین رضا. اتفاقاً خیلیم پسر خوبیه. لبخند شیطنت‌آمیزی زدم و رو کردم به بی‌بی. - همه رضاها خوبن. نه بی‌بی؟ بی‌بی همان‌طور که سرش پایین بود لبخندی زد و استکان کمرباریکی که چند قطره چای ته‌اش بود برداشت و توی نعلبکی خواباند. بعد هر دو را زیر شیر سماور گرفت و یک دور چرخاند و آبش را توی کاسه‌ای که زیر شیر بود ریخت. استکان را پر از چای تازه کرد و جلوی من گذاشت. - آره همه رضاها خوبن شیطون پسر. با لبخند تشکر کردم و تا آمدم چیزی بگویم خودش شروع کرد: «یادش به خیر! هر سال ظهر عاشورا توی خانه عزّت‌الله‌خان غوغایی بود. دسته دسته جمعیت عزادار می اومدن و با استکانای کمرباریک لبریز از چاییخوشرنگ و خوش‌عطر پذیرایی می‌شدن. توی اون خونه چای زیاد خوردم؛ اما چایی‌های روز عاشوراش یه چیز دیگه بود. پسر آخری عزّت‌الله‌خان با دست خودش از عزادارا پذیرایی می‌کرد. پسری سر به زیر و نجیب...» - حتماً اسمشم آقارضا بود؟ بی‌بی صورتش را به صورتم چسباند و با دستی که دور کمرم انداخته بود فشارم داد. - چقدر تو بلایی! فکر کنم نصفت زیر زمینه. نه؟ صبر داشته باش. الان برات تعریف می‌کنم. دو تا گوش داشتم و چند تا گوش هم از دیوارهای اتاق بی‌بی قرض گرفتم و خیره شدم به لبان بی‌بی. ادامه دارد.
شیخون فصل اول قسمت نهم - دو تا پسر بزرگتر چند سالی بود ازدواج کرده بودن. عباس پسر آخری بود که بیست و دو سه سال داشت و هنوز دختر دلخواهش را پیدا نکرده بود. همه می‌گفتن عزت‌الله‌خان دختر جمشیدخان، یکی از تجّار قم را براش نشون کرده؛ اما عباس زیر بار نمی‌رفت. توی محل چو افتاده بود عباس خودش کسی رو زیر سر داره؛ ولی جرئت نمی‌کنه چیزی بگه. - مصطفی! کجا رفتی دایی؟ مگه نمی‌خواستی کمک کنی؟ آن‌چنان غرق صحبت بی‌بی شده بودم که صدای دایی را نمی‌شنیدم. دایی تقّه‌ای به پنجره سه لنگه زد. - مصطفی! اینجایی؟ بیا گل‌پسر. مانده بودم بین دوراهی. هم دلم پیش بی‌بی و قصّه‌اش بود، هم می‌خواستم به دایی کمک کنم. بی‌بی دستی به پشتم زد. - بلند شو دردونه من. توی ثواب این نذری تو هم شریکی. امام‌رضا پشت و پناهت باشه. توی دلم گفتم: «بازم رضا!؟ چرا همه جای این خونه اسم رضاست؟» - بقیه‌شو شب برام بگین. باشه؟ - حالا تو برو کمک دایی. مریم و زن‌دایی مشغول شستن حیاط بودند. تا دایی مرا دید اشاره کرد به ماشینم که کنار دیوار آشپزخانه پارک کرده بودم. - دایی! بپر اون آجرا رو بیار. هیچ وقت نتوانستم روی حرف دایی، حرفی بزنم. تاوان این خجالت را هم چند بار داده‌ام. چه آن موقع که از ماشینم گذشتم چه در جوانی که ... بگذریم. با لب‌های آویزان رفتم سروقت ماشین. چهار تا آجر صندلی مسافر را برداشتم و بردم پیش دایی. آجرها را زمین نگذاشته، اشاره کرد آجرهای راننده را هم ببرم. هنوز تا کامل‌شدن اجاق خیلی مانده بود. سرم را زیر انداختم و سمت باقی‌مانده ماشین رفتم. یک آجر جای دنده بود و سه تا آجر که با شیب‌ ملایم روی دو آجر خوابیده گذاشته بودم کار ترمز و کلاج و گاز را می‌کرد. هر شش تا آجر را برداشتم و گذاشتم کنار اجاق. دایی دو تا سه‌دیواری کوچک درست کرد و کلّی هیزم تویش چپاند. - خب اینم از اجاق. دایی بپر دیگارو از پشت‌بوم بیار. ادامه دارد.
شیخون فصل اول قسمت دهم از راه‌پله بالا رفتم و رسیدم به پشت‌بام کاه‌گلی خانه ما و دایی. دایی یک سقف کوتاه با حصیرهای چوبی کنار دیوار همسایه زده بود و دو تا دیگ بزرگ زیرش گذاشته بود. کنار دیگ یک لانه با چوب‌های ریز ساخته شده بود و دو تخم کوچک تویش بود. سرم را چرخاندم. دو «یاکریم» یا به قول بی‌بی «موسی‌تقی‌کو» کز کرده بودند کنار دیگ و نگاهشان مدام بین من و لانه می‌چرخید. پاورچین جوری که یاکریم‌ها بلند نشوند، از کنارشان رد شدم و دست‌هایم را دو طرف دیگ گذاشتم. «یاعلی» سنگین‌تر از این حرف‌ها بود. دوباره «یاعلی» گفتم و هر چه زور داشتم توی دو دستم جمع کردم؛ افاقه نکرد. از پشت‌بام سرک کشیدم. دایی داشت به هیزم‌ها ور می‌رفت. - دایی اینارو چه‌جور بیارم پایین؟ خیلی سنگینن. دایی که انگار تازه یاد بزرگی و سنگینی دیگ‌ها افتاده بود، روی دستش زد و به طرف راه‌پله حرکت کرد. مریم و زن‌دایی هم به دنبالش برای کمک آمدند. یاکریم‌ها بالاخره از جایشان بلند شدند و غرغرکنان به طرف دیگر پشت‌بام رفتند. هر کدام یک طرف دیگ را گرفتیم و با هر سختی بود دو دیگ را به حیاط بردیم. - میخواین همین امشب قیمه رو درست کنیم؟ - نه بذاریم فاطی خانوم و احمدآقام برسن. قول داده بودن برای نذری بیان. حیفه نباشن. پایمان را به حیاط گذاشتیم رگبار باران شروع شد و بوی نم و خاک بینی‌ام را پر کرد. یاد روزی ‌افتادم که زیر نم‌نم باران با مامان و بابا رفتیم حرم. چه صفایی داشت! مامان دست‌هایش را رو به ایوان آینه گرفت و پشت سرهم دعا کرد. بعد رو کرد به من. - قربون پسر قشنگم برم. دستاتو بگیر بالا و هر چی دلت می‌خواد از خدا بخواه. زیر آسمونی که درهای رحمتش باز شده، ایشالّا دعا مستجابه. دست‌هایم را بالا گرفتم و تنها یک چیز از خدا خواستم و آن دعا هم هنوز مستجاب نشده بود. نمی‌دانم دعای من قاطی دعاها گم شده بود یا خدا گذاشته بود سر فرصت بخواند و مفصّل جوابش را بدهد. هر چه بود مشکلم با مریم هنوز حل نشده بود. نگاهی به مریم کردم. لب حوض نشسته بود و یک دسته از موهای طلایی‌اش را دور انگشتش می‌پیچید. تا نگاه مرا دید رویش را برگرداند و دوید سمت اتاق. اصلاً حوصله نازکشی نداشتم. با لب‌های آویزان رفتم پیش بی‌بی. دو تا تشک پنبه‌ای پر از گل‌های ریز وسط اتاق افتاده بود. آن‌شب آن‌قدر خسته بودم که دراز نکشیده از هوش رفتم.