شیخون فصل دوم قسمت دوم اسمش ملوک‌خانم بود. از آغوش بی‌بی که خارج شد، یک دست‌ به سینه گرفت و تا کمر خم شد. ملوک‌خانم از کوچکی خانه و نبود وسایل در شأن بی‌بی عذر می‌‌خواست و من نگاهم قفل شده بود روی پسری دومتری‌ که به دیوار تکیه داده و زل زده بود به من. چشم‌هایمان که با هم تلاقی کرد، انگشتان شستش را بالا گرفت. به هم چسباند و پشت لبش که تازه سبز شده بود گذاشت و یک سبیل آتشی ‌کشید و بعد با یک دست، خطی روی گردنش کشید. ملوک خانم که نگاهم را دنبال کرد، لبخندی زد و رو به بی‌بی، غلام، نوه بزرگش را معرفی کرد؛ ولی من از دیدن خط و نشان غلام آنقدر ترسیده بودم که نزدیک بود خودم را خیس کنم! لای چادر بی‌بی قایم شدم و با خودم عهد بستم هیچ‌وقت به غلام نزدیک نشوم. آن روز نزدیکی‌های غروب، مامان‌فاطمه مرا بی‌مقدمه محکم در آغوش گرفت و از رفتن گفت. از اینکه باید بروند و نمی‌توانند محل خدمتشان را ترک کنند. از دوباره آمدن هم گفت. گفت آخر هفته‌ها می‌آیند پیش من؛ اما من تمام حواسم به عطر گل نرگس مامان بود. دو دستم را حلقه کردم دور بدن مامان و صورتم را چسباندم به صورت نرم و سفیدش و سعی کردم بوی خوشش را با نفس عمیقی در ریه‌هایم ذخیره کنم تا وقتی که مامان نیست ذرّه ذرّه استشمامش کنم. اما مامان‌فاطمه انگار که یاد چیزی افتاده باشد، مرا از خودش جدا کرد. روبرویم نشست و به چشمانم زل زد. قطرات اشک‌ که گردی صورتم را خیس کرده بود با پشت دستش پاک کرد و با اخمی که پشت‌بندش لبخندی زورکی بود گفت: «مرد که گریه نمی‌کنه.» با سر آستین، دماغم را پاک کردم و سعی کردم گریه نکنم؛ اما دست خودم نبود. دلم می‌خواست تا ابد به چشمان درشتش که زیر نور آفتاب زمستانی می‌درخشید خیره بشوم و چشم از او برندارم. بی‌تابی مرا که دید دست کرد لای موهایم و دهانش را نزدیک گوشم برد: «قول می‌دم همیشه باهات باشم» صدایم را کمی بلند کردم و خیره شدم به مامان. - چطوری وقتی نیستی با منی؟! من خودتو می‌خوام مامان. دلم برات تنگ می‌شه یعنی بچه‌های مردم مهمتر از منن که به خاطر اونا منو ول می‌کنی و می‌ری؟ پاسخ سؤالم را آن موقع نداد؛ اما من بعدها خودم به جوابش رسیدم، وقتی بزرگ شدم و خودم را جای او گذاشتم به مامان‌فاطمه عزیزم حق دادم؛ اما آن زمان فقط دلم می‌خواست بچسبم به مامان و او از کنارم جنب نخورد. مامان‌فاطمه انگشت کوچکش را دور انگشت کوچک من حلقه زد و گفت: «باید یه قول به من بدی. باشه؟» و بدون اینکه منتظر جوابم باشد انگشتم را تکان داد و با صدای سوزناکی که انگار از ته حلقش می‌آمد گفت: «قول بده همیشه خودت باشی؛ مصطفی» منظورش را نفهمیدم. بی‌توجه به کلامش کاری که دوست داشتم کردم و بدون این‌که حرفی بزنم شیرجه رفتم در حوض پر آب چشمانش و غرق شدم. تبسّمی کرد. گونه‌ام را بوسید و به طرف ماشین راه افتاد. حال و روز بی‌بی هم بهتر از من نبود. گوشه حیاط ایستاده بود و یک چشمش به مامان بود و چشم دیگرش به باباعلی. بابا در حالی که کفشش را می‌پوشید رو کرد به بی‌بی. - خب بی‌بی‌جون دیگه سفارش نکنم. مواظب خودتونو و این یه دونه پسر ما باشید. کفش‌هایش را که به پا کرد نیم‌خیز شد و دست‌هایش را روی شانه‌هایم گذاشت و با لبخندی کمرنگ خیره شد به چشم‌های من. - زود برمی‌گردیم پسرم. تا چشم هم بذاری جمعه شده و میایم پیشت. مراقب بی‌بی باشیا؛ مرد کوچک! بغضم را قورت دادم و سعی کردم همانطور که بابا و مامان گفته بودند مرد باشم. بابا که رفت انگار ابری که بالای سرمان بود هم با او رفت. همراه بی‌بی آنقدر جاده را نگاه کردم تا زردی وانت در قرمزی غروب حل شد. ادامه دارد. کپی مطلقا ممنوع⛔️