شیخون
فصل دوم
قسمت چهارم
تمام شب را غلت زدم. نزدیک سحر تازه هوشم برده بود که از پشت در صدای پچپچ شنیدم. لای چشمهایم را باز کردم و بیبی را دیدم که با یک مرد صحبت میکرد.
گوشم را تیز کردم. اسم مریم را که شنیدم مثل برقگرفتهها از جا پریدم. رفتم سمت در. دایی بود که با صدای گرفتهای از حال بد زندایی و مریم میگفت. پریدم وسط حرفشان.
- مریم چیزی شده؟!
دایی صدای مرا که شنید سیب گلویش دو سه بار بالا و پایین رفت و بدون اینکه حرفی بزند به طرف در حیاط حرکت کرد.
نگاهم به چشمان بیبی افتاد که از رنگ عسلیاش خبری نبود و یکدست قرمز بود و مژههای بورش به هم چسبیده بود. تا نگاهش به من افتاد دو قطره اشک سُر خورد روی گونههای گلگونش و او هم دوید دنبال دایی.
من مات و مبهوت از حال بیبی و دایی دنبال مریم میگشتم. رفتم سمت دایی.
- دایی مریم کوش؟ چرا نیاوردینش؟
هنوز حرفم تمام نشده بود که هقهق دایی بلند شد. لرز شانههای دایی افتاد به جانم و قلبم را لرزاند. تکاپویش را توی قفس سینهام حس میکردم. دویدم سمت بیبی و دستهایم را دور کمرش حلقه کردم.
- بیبی اتفاقی افتاده؟ چرا گریه میکنین؟
- برو مادر لباساتو بپوش با دایی میخوایم بریم پیش مریم.
اسم مریم را که شنیدم قند توی دلم آب شد. دویدم سمت بقچهای که کنار اتاق بود. مامانفاطمه لباسهایم را مرتب تا کرده و سفارش کرده بود به هم نریزم. لباس آبی آسمانیام را برداشتم و با ذوق پوشیدم.
بدون اینکه منتظر بقیه بشوم، دویدم سمت کوچه. چادر برزنتی را کنار زدم و از وانت زردرنگ پریدم بالا و روی صندلی فلزی که روی چرخها قرار داشت نشستم.
نه مشرضا بود، نه مریم. دلم میخواست زودتر مریم را ببینم. کلّی حرف داشتم که برایش بزنم. دلم میخواست از دوستان جدیدم برایش بگویم؛ از اینکه چقدر بچهها را دوباره زنده کردم و راه دادم به بازی، از چشمهای که بالای روستاست، از غلام...
توی فکرم حرفهایی که باید به مریم میزدم مرور میکردم که بیبی و دایی هم آمدند. بیبی نچنچکنان آمد سمت من و دستهایش را دراز کرد.
- بیا مادر. پشت سرده. سرما میخوری.
تا آمدم بپرم پایین، دایی پیشدستی کرد و مرا توی هوا گرفت. پاهایم تا پایین زانوی دایی میرسید. جستی زدم و خودم را از بغل دایی کشیدم بیرون و گفتم: «دایی بزرگ شدم دیگه. خودم میتونم.»
دایی لبخند کوچکی زد و خیلی زود توی صورت استخوانیاش محو شد. سوار ماشین شدم و خودم را بین بیبی و دایی جا دادم و به طرف شهر حرکت کردیم. تا خود شهر، صدا از گاز و ترمز درآمد؛ اما از سرنشینان ماشین درنیامد.
به نزدیکی بازارکهنه که رسیدیم، راه بسته بود. دایی ماشین را گوشهای پارک کرد. یک دستش دست مرا گرفت و دست دیگرش پشت کمر بیبی بود. سه نفری وسط خیابان آذر راه افتادیم؛ در حالیکه پرنده هم در این خیابان همیشه شلوغ پر نمیزد.
ادامه دارد.
کپی مطلقا ممنوع⛔️
#شیخون
#پهلوانی_قمی