💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوده✨
#سراب_م✍🏻
باران نم نم میبارید. صفر تمام شده بود و اولین بهار سالهای قمری شروع شده بود. آقای موحد و پسرش، از انبار چوب باز میگشتند.
آقا مجید نگاهی به حیدر انداخت. لبخندی زد. دست کشید رو بازوی حیدر. چهره پسرش این روزها درهم و گرفته بود.
- حیدر جان بریم نماز، حرم بخونیم؟ یا بریم چیزی بخوریم، ظهر شده.
حیدر دستی به موهایش کشید و گفت:
- بریم حرم.
آقای موحد سر تکان داد و لبخندش عمیقتر شد. دست حیدر را که روی فرمان بود فشرد و گفت:
- برو.
نمازشان را توی حرم خواندند. حیدر زانویش را به آغوش گرفته بود. پدرش مشغول نماز شد. لبش را تر کرد و به امام رضا علیه السلام گفت:
- آقا؟ دلم داره میترکه، تکلیف منو روشن نمیکنی؟ خب اگه برای من نیست، از دلم بیرونش کن.
- حیدر...
حیدر سمت پدرش چرخید و لب زد:
- بله پدر؟
آقا مجید دست حیدر را گرفت و گفت:
- بیا بشین رو به روم. حرف بزنیم باهم.
حیدر ایستاد و رو به پدرش دو زانو نشست. چشم چین خورده و لبهای به دو سمت کشیده پدر، تنش را به آتش کشید. سر پایین انداخت.
- از انتخابت مطمئنی باباجان؟
گوشهایش سرخ شد. سرش را بیشتر خم کرد. لبش را تر کرد و نفس عمیقی کشید:
- بله.
- دیروز سمت خونهشون بودم. دیدمش، چقدر با وقار و محجبه بود. چقدر محکم راه میرفت. تو خوب بودن انتخابت اصلا شکی نیست. همه ازش تعریف کردن. هیچی از خانم بودن کم نداره.
کمی جلو خزید و گفت:
- سرت رو بالا بگیر حیدر.
پسر سر بلند کرد. چشمش از چشم پدر فرار میکرد. آقای موحد لبخند را از خودش دور نمیکرد.
- باهاش حرف زدم، دلجویی کردم ازش. گفتم نباید باهاش حرف میزدی. اجازه میده با پدرش صحبت کنم یا نه؟
- چی گفتن؟
ِآقا مجید کوتاه خندید. حیدر دوباره سر پایین انداخت.
- هیچی نگفت. شبیه تو سرخ شد، گفت باید برم. بعدم رفت.
حیدر لبش را محکم به دندان گرفت. کف دستش عرق کرده بود. آقا مجید با لبخند و چشم های براق نگاهش میکرد. با همین نگاه پر حرارت پدر، بیشتر میسوخت.
- این برای من معنی اجازه داشت، چون تا اسمت اومد، خجالت کشید. تایید میکنم که برات زن زندگی میشه. خیلی هم با محبته. حیدر جان، خانم جوادی تجربه یه شکست رو داره، تو می تونی مرهم اون شکست بشی؟
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞
@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞