💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 - بفرمایید. می‌شنوم. - من به اون بن بست رسیدم. یعنی نمی‌شد دیگه ادامه بدم و... استعاره کارساز نیست. رک و راستش اینه من یه شکست و جدایی داشتم تو زندگیم. هیچ تغییری توی صورت حیدر به وجود نیامد. تمنا لبش را تر کرد. آب دهانش را فرو برد و گفت: - شاید انتظار داشتید زودتر می‌گفتم؛ ولی... حیدر نگذاشت حرفش تمام شود سریع گفت: - خبر داشتم، می‌دونستم... تو تحقیقات فهمیدیم. فکر هم کردم. خانواده‌ام در جریان هستند. تمنا سکوت کرد. حیدر کمی خودش را جلو کشید و گفت: - تمنا خانم. میشه زودتر جواب منو بدید؟ من دیگه نمی‌تونم منتظر بمونم. بهم بگید باید چیکار کنم؟ مورد قبول بودم تا اینجا؟ تو رو خدا نگید که باید بازم فکر کنید. - به فکر کردن که نیاز دارم، نمی‌تونم بدون فکر و احساسی پیش برم. بهتر شما هم جای منتظر بودن فکر کنید. چشمش برق افتاد. دو دستش را بهم فشرد و گفت: - پس این وسط احساسی هست؟ تمنا رو گرفت و اخم کرد. حیدر پرخواهش صدایش زد: - تمنا خانم، هست؟ - آقای موحد، لطفا! انتظار جواب دارید؟ اگه سوالی ندارید، واسه این جلسه من دیگه صحبتی ندارم! بهتره برگردیم داخل. - چشم. سوالی نیست! فقط لطفا فاصله تا صحبت بعد کوتاه باشه! لطفا. تمنا ایستاد، حیدر همراهش، و دخترک اشاره زد خواستگارش جلوتر برود. حیدر که رفت، تمنا نگاهی به ابرها انداخت. کم کم آسمان را بغل می‌کردند. بعد از رفتن خانواده موحد، تمنا خودش را توی اتاق انداخت؛ اذان را می‌گفتند. وضو که داشت. پس به نماز ایستاد‌. نمازش را خواند و به سجده رفت. - خدایا کمکم کن... دستم رو بگیر. نذار اشتباه برم خدا... جلسه بعد می‌خواست با حیدر درباره مشکلش صحبت کند. بخاطر همین اضطراب داشت. خودش را آماده کرده بود برای نخواستن حیدر؛ اما باز هم اضطراب داشت. سر از سجده برداشت و زانوهایش را به آغوش کشید. واقعا چطور باید موضوع را به حیدر می‌گفت؟ سوال حیدر توی سرش چرخید: - این وسط احساسی هست؟ چشمش را بست و سر گذاشت روی زانویش. نمی‌دانست احساسی هست یا نه، اما ترسی مبهم بیخ گلویش را چسبیده بود. - خدایا کمکم کن. نمی‌دونم چی درسته یا چی غلطه. می‌ترسم خدایا... چیکار کنم؟ خودت یه راه بذار جلوی پام. این اولین بار تا اینجا پیش اومدم. خدایا... کمکم کن. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞