💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 اصلا شوق نداشت؛ خودش اذیت بود. نمی‌خواست مهم‌ترین روز زندگیش اینگونه بگذرد، ولی داشت می‌گذشت. داشت می‌گذشت. از ماشین پیاده شد و زنگ خانه مادری مهرانه را فشرد. مهرانه با مادرش جلوی در حاضر شد. وسایل را توی ماشین گذاشتند و همدیگر را به آغوش کشیدند. کمی بعد فاصله گرفتند و نزدیک سبحان شدند. - مواظب دخترم خیلی باش سبحان. فکر نکن بی‌کس و کاره، من خودم پشتشم. فکر و خیال نکن پیش خودت که می‌تونی بهش سختی بدی. دختر من برای سختی کشیدن ساخته نشده و سختی کشیده بزرگ نشده. - حواسم هست. راه افتاد. مهرانه لبخند داشت. سبحان هنوز درهم بود. چرا اصلا امروز باید یاد این اتفاقات می افتاد و روزش خراب می‌شد؟ مهرانه را در سکوت به آرایشگاه رساند. وسایل را برایش تا جلوی در برد و گفت: - مواظب خودت باش، کارت تموم شد زنگ بزن، زود میام. - تو هم. ماشین یادت نره بری بگیری. چرا گرفته‌ای؟ پشیمون شدی؟ سبحان سر بالا انداخت. آهی کشید و گفت: - نه عزیزم. پشیمون نیستم. یکم استرس مراسمه. چیزی نیست. - اومدی دنبالم اینطوری نباشیا... خب؟ وگرنه صورتتو چنگ می‌زنم، قرار برم ناخن بذارم. سبحان خندید و گفت: - باید ازت ترسید پس، نه خوب میشم. تو برو. مهرانه وارد آرایشگاه شد. سبحان رفت تا به کارهای خودش برسد. آنقدر توی فکر بود که نفهمید کی شب شد. کی مهرانه تماس گرفت. فقط سعی کرد خوشحال باشد و یاد اشتباهاتش نکند. با لبخند دسته گل را به عروس داد. سعی کرد رو به روی مهرانه بماند و نرود به وقتی که دسته‌گل تمنا را از روی عمد انداخت توی جوی آب. دست مهرانه را گرفت. داشت می‌سوخت توی آتشی که با دست خودش روشن کرده بود. توی آتش عذاب وجدان. فیلم بردار دورشان می‌چرخید. دست مهرانه را فشرد. پله های مار پیچ آرایشگاه را باهم پایین آمدند. شنل مهرانه را روی سرش انداخت. انعام آرایشگر را داد و از در کوچک آرایشگاه به سختی مهرانه را بیرون کشید. مهرانه زیر گوشش خندید و گفت: - دامنم تو ماشین جا می‌شه؟ نگاهی به دامن پر چین و پف لباس عروسش انداخت. دستش را فشرد و سعی کرد بلند بخندد. شاید از عذاب رها شود. - فوقش می‌ذارمت رو سقف ماشین! مهرانه هم بلند خندید. فیلمبردار دورشان می‌چرخید. از خنده آن‌ها رضایت داشت. در ماشین را باز کرد. از قبل مُحرم این ماشین را رزرو کرده بود. روی دستگیره هر ماشین گلی سفید و زرد نشسته بود و تضاد جالبی با رنگ سرخ ماشین داشت. مهرانه با کمک سبحان نشست. سبحان سعی داشت دامنش را جمع کند. حواسش پرت شد و خندید. مهرانه شنلش را عقب زد. - فکر کنم وانت می گرفتم بهتر بود. زن به سینه‌اش مشت کوبید و گفت: - بی ادب! اصلا من قهرم. سبحان گونه‌اش را کشید و گفت: - قهر نکن. خب دامنت بزرگه. وانتم ماشینه. بد نیست که! مهرانه صورتش را کج کرد. بالاخره در ماشین را بست و راه افتاد سمت تالار و غرق شد توی گذشته... 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞