💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوچهلوهشت✨
#سراب_م✍🏻
پدر حیدر میان حرفش آمد و گفت:
- ولی نداره دخترم. ۱۱۴تا هم برای گلی مثل تو کمه.
مینو خانم هم از پشت سرش گفت:
- آره عزیزم. ما از اول هم همینو مد نظر داشتیم. به پدرت هم گفتیم. آقای جوادی شما رضایت دارید؟
آقای جوادی گفت:
- تمنا خودش عاقل و بالغ، تو این مسئله رضایت خودش شرطه.
سید گفت:
- راضی شدید عروس خانم؟
تمنا نگاهی به دستهایش انداخت. آب دهانش را فرو برد. صدای پچ پچ ها اذیتش میکرد. سید فهمید؛ نفس عمیقی کشید و سرش را به سمت فامیلهای عروس و داماد چرخاند.
- کسی جز پدر و مادر عروس و داماد اینجا نباشد. برید بیرون رواق تا عروس و داماد بیان.
تمنا هنوز دو دل بود. حیدر که رد اشک را روی گونه او نمیدید؛ زیر گوشش گفت:
- رضایت بدید. من مهریه رو میدم، من راضیام! نه بگید انگار منو قابل نمیدونید.
سید گفت:
- خب، بسم الله الرحمن الرحیم. دخترم خودت رو بابت این حرفها ناراحت نکن. ثابت کردی ارزشت بالاتر از تمام سرمایههای دنیاست.
تمنا رضایت داد و سید، دوباره حدیث خواند و وکالت را با ۱۱۴ سکه، چهار سفر کربلا و یک سفر حج گرفت. عروس نفس عمیقی کشید و گفت:
- با توکل به خدا و اجازه پدر و مادرم بله.
عاقد با لبخند، مبارک باشدی گفت و این بار وکالت را از حیدر گرفت. حیدر هم بله را گفت. صبرش دیگر داشت لبریز میشد. این لحظات آخر دیگر واقعا سخت میگذشت.
سید آنقدر طولش میداد که کلافهاش کرده بود. دستش را به حالت دعا روی زانویش گذاشته بود. چشمش را بست؛ دلش میخواست بلند بگوید:
- سید تمامش کن دیگر...
اما سید داشت چند بار و با کلمات متفاوت صیغه عقد را میخواند. بالاخره مبارک باشد را گفت و مشغول دعا شد. حیدر تند تند الهی آمین میگفت.
عاقد دوباره مبارک باشد گفت و حیدر چشم باز کرد. حیدر دست برد و سر انگشتان تمنا را که از چادر بیرون زده بود گرفت.
دیگر نفهمید کجاست. قلبش آرام گرفت. انگار دریایی از عسل ریخت توی جانش... از شیرینی آن سر مست شد و جان دیگری گرفت...
مینو خانم جعبه مخمل حلقه را مقابلش آورد. رینگ ساده طلایی را از آن بیرون کشید. به اصرار خود تمنا این حلقه را خریده بودند. توی طلا فروشی با خجالت گفته بود:
- دوست دارم حلقهای که تو حرم دستم میشه رو همیشه تو دستم داشته باشم. از حلقههای شلوغ خوشم نمیاد.
حلقه را انداخت توی دست های ظریف تمنا. دستش را محکم فشرد . هنوز صورتش را ندیده بود. دیگر باید خوب و عمیق نگاهش میکرد.
تمنا هم رینگ ساده نقرهای را انداخت توی دستان بزرگ حیدر. دیگر دستانشان باهم ست بود. شوهرش آهسته گفت:
- میشه ببینمت؟
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞
@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞