💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوپنجاه✨
#سراب_م✍🏻
- بریم اول زیارت، بعد بریم بگردیم؟
تمنا جوابش را نداد. انگشتان تمنا را محکم فشرد و دستش را کشید. از رواق مخصوص عقد بیرون آمدند. همهمه توی سالن ورودی بیشتر بود.
دوش به دوش هم رفتند نزدیکترین مکان به حضرت را زیارت کردند. امین الله خواندند و نماز زیارت. دوبار به سمت رواق عقد رفتند تا کفششان را تحویل بگیرند.
حیدر کفش تمنا را جفت روی زمین گذاشت و اعصابش داشت از سکوت و آرام بودن تمنا بهم میریخت. تمام طول زیارت هرچه سعی کرده بود دهان تمنا را باز کند، نتوانست. گفت:
- حرف نمیزنی کلافه میشما... یه چی بگو!
باز هم سکوت و سکوت.
- باشه... هیچی نگو! نوبت منم میرسه تلافی کنم! فقط حواست باشه... بدهیت به من خیلی زیاده.
تمنا ریز ریز به حرف حیدر خندید.
- داری میخندی؟ بخند. نوبت منم میرسه... ولی اون وقت من اخم میکنم.
آهی کشید و نگاهی به سقف انداخت:
- هی خدا خانم ما رو باش. انگار نه انگار من چند ماهه منتظرم!
کنار هم پله برقی ها را بالا رفتند. باد سردی توی بدن تمنا پیچید. یادش آمد لباس گرمش را دست ترانه جا گذاشته است.
وارد صحن عتیق شدند. رو به روی گنبد به امام رضا- علیه السلام- سلام دادند. حیدر لب زد:
- تمنا جان؟
بالاخره قفل دهان تمنا شکست. حیدر فکر کرد اشتباه شنیده. شاید هم توی خیالش بود ولی نه، خیال نبود تمنا واقعا حرف زد و دست حیدر را فشرد:
- جانم؟
حیدر خیره خیره نگاهش کرد و تمنا از خجالت گر گرفت و سرما را فراموش کرد:
- عه زبون داری؟
تمنا خندید. سرش را پایین انداخت. لرز شانههایش کاملا مشخص بود. دست حیدر را رها کرد و کف هر دو دستش را به صورت گذاشت.
- غش نکنی، خوشت میاد من حرص میخورم؟
تمنا دست از صورتش برداشت و به زیر چشمش دست کشید. رو به روی حیدر ایستاد و گفت:
- خواستم سر وقتش، یه کلمه خوب ازم بشنوید، که همیشه یادتون بمونه.
سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
- مبارکتون باشم!
- مبارکم باشی ها؟ باشه... دارم برات. تلافی نکنم، حیدر نیستم.
تمنا چشم گرد کرد:
- یا خدا، از الان تهدید؟
حیدر دو طرف چادر تمنا را بهم نزدیک کرد و گفت:
- تهدید نبود. خبر دادم بهت، روت رو بگیر.
- چشم آقا!
چادرش را درست کرد و کنار حیدر ایستاد. حیدر گفت:
- میخواستم بگم، تو رو از امام رضا علیه السلام گرفتم.
دست روی سینه گذاشت و کمی خم شد.
- مخلصم آقا... ممنون.
باد شدیدی به یک باره وزید و رفت. تمنا لرزید. توی خودش جمع شد. حواس حیدر جمع او شد و گفت:
- سردته؟
- وای آره خیلی!
حیدر پلاستیک چادر سفید تمنا را سمتش گرفت:
- اینو بگیر کتمو در بیارم!
تمنا دست روی سینه حیدر گذاشت. ضربان قلبش زیر دست تمنا بالا رفت. تمنا شوک زده عقب کشید و گفت:
- نه، نمیخوام. خودتون سردتون میشه! بریم سریع تو ماشین...
نظر نمیدید؟
https://eitaa.com/joinchat/2034237491C668003e4fd
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞
@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔