#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_صد و نود و چهارم
ادامه ی والفجر مقدماتی🏴
👇👇👇
🌑بعد از مداحی عجيب ابراهيم، بچه ها در حالی كه صورت هايشان خيس از اشک بود بلند شدند. نماز مغرب و عشاء را خوانديم.
🌑از وقتی ابراهيم برگشته سايه به سايه دنبال او هستم! يك لحظه هم از او جدا نمی شوم.
🌑مــن به همراه ابراهيم، يكی از پل های سنگين و متحرک را روی دست گرفتيم و به همراه نيروها حركت كرديم.
🌑حركت روی خاك رملی فكه بسيار زجرآور بود. آن هم با تجهيزاتي به وزن بيش از بيست كيلو برای هر نفر!
🌑ما هم كه جدای از وسايل، يك پل سنگين را مثل تابوت روی دست گرفته بوديم!
🌑همه به يك ستون و پشت سر هم از معبری كه در ميان ميدان های مين آماده شده بود حركت كرديم.
🌑حدود دوازده كيلومتر پياده روی كرديم. رسيديم به اولين كانال در جنوب فكه. بچه ها ديگر رمقی برای حركت نداشتند.
🌑ساعت نه و نيم شب يكشنبه هفدهم بهمن ماه بود. با گذاشتن پل هاي متحرک و نردبان، از عرض كانال عبور كرديم.
🌑سكوت عجيبی در منطقه حاكم بود. عراقي ها حتی گلوله ای شليک نمی كردند!
🌑يك ربع بعد به كانال دوم رسيديم. از آن هم گذشتيم. با بيسيم به فرماندهی اطلاع داده شد.
🌑چند دقيقه ای نگذشته بود كه به كانال سوم رسيديم.
🌑خبر رسيدن به كانال سوم، يعنی قرار گرفتن در كنار پاسگاه های مرزی و شروع عمليات.
🌑اما فرمانده گردان، بچه ها را نگه داشت و گفت: طبق آنچه در نقشه است، بايد بيشتر راه می رفتيم، اما خيلی عجيبه، هم زود رسيديم، هم از پاسگاه ها خبری نيست!
🌑تقريبا همه بچه ها از كانال دوم عبور كردند. يكدفعه آسمان فكه مثل روز روشن شد!!
🌑مثل اينكه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده. بعد هم شروع به شليک كردند.