eitaa logo
حضرت زهرا(س)
144 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
222 فایل
🌹بسم رب الشهدا🌹 هروقت میخواست برای بچه ها یادگاری بنویسد این جمله را مینوشت: ((من کان لله, کان الله له)) هر که با خدا باشد خدا با اوست.....❤❤ 💕شهید ابراهیم همت💕 ادمین کانال: @ammar_rahbar1
مشاهده در ایتا
دانلود
و هفتاد و پنجم ادامه ی حاجات مردم و نعمت خدا🌹 👇👇👇 💫بزرگان دين توصيه می کنند برای رفع مشکلات خودتان، تا می توانيد مشکل مردم را حل کنيد. 💫همچنين توصيه می کنند تا می توانيد به مردم اطعام کنيد و اينگونه بسياری از گرفتاری هايتان را بر طرف سازيد. 💫غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسی يک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزی رفت. 💫به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه برای افطاری! عجب حالی ميده؟! 💫گفت: راست ميگی، ولی برای من نيست. 💫يک دست کامل کله پاچه و چند تا نان سنگک گرفت. وقتی بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظی کرد. 💫با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شدند و با هم افطاری می خورند. از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شدم. 💫فردای آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟ 💫گفت: پشت پارک چهل تن، انتهای کوچه منزل کوچکی بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم. 💫چند تا بچه و پيرمردی که دم در آمدند خيلی تشکر کردند. ابراهيم را کامل می شناختند. آنها خانوادهای بسيار مستحق بودند. 💫بعد هم ابراهيم را رساندم خانه شان. -حضرت-زهرا(س)-ناحیه-سمیرم @hazratehzahra ❤️🍃🍃🍃✨✨✨
و هفتاد و چهارم ادامه ی حاجات مردم و نعمت خدا🌹 👇👇👇 💫دوران دبيرستان بود. ابراهيم عصرها در بازار مشغول به کار می شد و برای خودش درآمد داشت. 💫متوجه شد يکی از همسايه ها مشکل مالی شديدی دارد. آنها علی رغم از دست دادن مرد خانواده، کسی را برای تأمين هزينه ها نداشتند. 💫ابراهيم به كسی چيزی نگفت. هر ماه وقتی حقوق می گرفت، بيشترِ هزينه آن خانواده را تأمين می کرد! 💫هر وقت در خانه زياد غذا پخته می شد، حتما برای آن خانواده می فرستاد. 💫اين ماجرا تا سال ها و تا زمان شهادت ابراهيم ادامه داشت و تقريبا کسی به جز مادرش از آن اطلاعی نداشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 💫شخصی به سراغ ابراهيم آمده بود. قبلاً آبدارچی بوده و حالا بيکار شده بود. تقاضای کمک مالی داشت. 💫ابراهيم به جای کمک مالی، با مراجعه به چند نفر از دوستان شغل مناسبی را برای او مهيا کرد. 💫او برای حل مشکل مردم هر کاری که می توانست انجام می داد اگر هم خودش نمی توانست به سراغ دوستانش می رفت از آنها کمک می گرفت. 💫اما در اين کار يک موضوع را رعايت می کرد با کمک کردن به افراد، گداپروری نکند. 💫 ابراهيم هميشه به دوستانش می گفت: قبل از اينکه آدم محتاج به شما رو بياندازد و دستش را دراز كند شما مشكلش را بر طرف کنيد. 💫او هر يک از رفقا که گرفتاری داشت يا هر کسی را حدس می زد مشکل مالی داشته باشد کمک می کرد. آن هم مخفيانه، قبل از اينکه طرف مقابل حرفی بزند. 💫بعد می گفت: من فعلاً احتياجي ندارم. اين را هم به شما قرض می دهم هر وقت داشتی برگردان اين پول قرض الحسنه است. 💫ابراهيم هيچ حسابی روی اين پول ها نمی کرد. 💫او در اين کمک ها به آبروی افراد خيلی توجه می کرد. هميشه طوری برخورد می کرد که طرف مقابل شرمنده نشود.
و شصت و هفتم ادامه ی رضای خدا🌹 👇👇👇 💫نزديک صبح جمعه بود. ابراهيم با لباس های خون آلود به خانه آمد! خيلی آهسته لباس هايش را عوض کرد. 💫بعد از خواندن نماز، به من گفت: عباس، من ميرم طبقه بالا بخوابم. 💫نزديک ظهر بود که صدای درب خانه آمد. كسی بدون وقفه به در می كوبيد! 💫مادر ما رفت و در را باز كرد. 💫زن همسايه بود. بعد از سلام با عصبانيت گفت: اين ابراهيم شما مگه همسن پسر منه!؟ ديشب پسرم رو با موتور برده بيرون بعد هم تصادف کردند و پاش رو شکسته! 💫بعد ادامه داد: ببين خانم، من پسرم رو بردم بهترين دبيرستان. نمی خوام با آدمهائی مثل پسر شما رفت و آمد کنه! 💫مادر ما از همه جا بی خبر بود. خيلي ناراحت شد. معذرت خواهی کرد و با تعجب گفت: من نمی دانم شما چي ميگی! ولی چشم، به ابراهيم ميگم شما ببخشيد.. 💫من داشتم حرف های او را گوش می کردم. دويدم طبقه بالا! ابراهيم را از خواب بيدار کردم و گفتم: داداش چيکار کردی؟! 💫ابراهيم پرسيد: چطور مگه، چی شده!؟ 💫پرسيدم: تصادف کرديد؟ 💫يكدفعه بلند شد و با تعجب پرسيد: تصادف!؟ چی ميگی؟ 💫گفتم: مگه نشنيدی، دم در مامان محمد بود. داد و بيداد می کرد.. 💫ابراهيم کمی فکر کرد و گفت: خب خدا را شکر، چيز مهمی نيست! -حضرت-زهرا-(س)-ناحیه-سمیرم ❤️🍃🍃🍃🍃✨
۱ و شصت و هشتم ادامه ی رضای خدا🌹 👇👇👇 💫عصر همان روز، مادر و پدر محمد با دسته گل و يک جعبه شيرينی به ديدن ابراهيم آمدند. زن همسايه مرتب معذرت خواهی می کرد. 💫مادر ما هم با تعجب گفت: حاج خانم، نه به حرفهای صبح شما، نه به کار حالای شما! 💫 او هم مرتب می گفت: به خدا از خجالت نمی دونم چي بگم، محمد همه ماجرا را برای ما تعريف کرد. 💫محمد گفت: اگر آقا ابراهيم نمی رسيد، معلوم نبود چی به سرش مي آمد. بچه های محل هم برای اينکه ما ناراحت نباشيم گفته بودند ابراهيم و محمد با هم بودند و تصادف کردند! 💫حاج خانم، من از اينکه زود قضاوت کردم خيلی ناراحتم تو رو خدا منو ببخشيد . به پدر محمد هم گفتم که خيلی زشته آقا ابراهيم چند ماهه مجروح شده و هنوز پای ايشون خوب نشده ولی ما به ملاقاتشون نرفتيم، برای همين مزاحم شديم. 💫مادر پرسيد: من نمی فهمم، مگه برای محمد شما چه اتفاقی افتاده!؟ 💫آن خانم ادامه داد: نيمه های شبِ جمعه بچه های بسيج مسجد، مشغول ايست و بازرسی بودند. 💫محمد وسط خيابان همراه ديگر بچه ها بود. يكدفعه دستش روي ماشه رفته و به اشتباه گلوله از اسلحه اش خارج و به پای خودش اصابت ميکنه. 💫او با پای مجروح وسط خيابان افتاده بود و خون زيادی از پايش می رفت. 💫آقا ابراهيم همان موقع با موتور از راه می رسد. سريع به سراغ محمد رفته و با کمک يکی ديگر از رفقا زخم پای محمد را می بندد بعد او را به بيمارستان می رساند. 💫صحبت زن همسايه تمام شد. برگشتم و ابراهيم را نگاه کردم. با آرامش خاصی کنار اتاق نشسته بود. 💫او خوب می دانست کسی که برای رضای خدا کاری انجام داده، نباید به حرف های مردم توجه ای داشته باشد.
و شصت و نهم اخلاص🌹 👇👇👇 💫با ابراهيم از ورزش صحبت می كرديم. می گفت: وقتی برای ورزش يا مسابقات کشتی می رفتم، هميشه با وضو بودم. هميشه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز می خواندم. 💫پرسيدم: چه نمازی؟! 💫گفت: دو رکعت نماز مستحبی! از خدا می خواستم يک وقت تو مسابقه، حال کسی را نگيرم! 💫ابراهيم به هيچ وجه گرد گناه نمی چرخيد براي همين الگوئی برای تمام دوستان بود. 💫حتی جایی که حرف از گناه زده می شد سريع موضوع را عوض می کرد. 💫هر وقت می ديد بچه ها مشغول غيبت کسی هستند مرتب می گفت: صلوات بفرست! و يا به هر طريقی بحث را عوض می کرد. 💫هيچگاه از کسی بد نمی گفت، مگر به قصد اصلاح کردن. 💫هيچ وقت لباس تنگ يا آستين کوتاه نمی پوشيد. 💫بارها خودش را به کارهای سخت مشغول می کرد. 💫زمانی هم که علت آن را سؤال می کرديم می گفت: برای نفس آدم، اين کارها لازمه. 💫شهيد جعفر جنگروی تعريف می کرد: پس از اتمام هيئت دور هم نشسته بوديم. داشتيم با بچه ها حرف می زديم. و هفتادم ادامه ی اخلاص🌹 👇👇👇 💫ابراهيم در اتاق ديگری تنها نشسته و توی حال خودش بود! 💫وقتی بچه ها رفتند. آمدم پيش ابراهيم. هنوز متوجه حضور من نشده بود. 💫با تعجب ديدم هر چند لحظه، سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش می زند! يکدفعه با تعجب گفتم: چيکار می کنی داش ابرام؟! 💫تازه متوجه حضور من شد. از جا پريد و از حال خودش خارج شد! بعد مكثی كرد و گفت: هيچی، هيچی، چيزی نيست! 💫گفتم: به جون ابرام نميشه، بايد بگی برا چی سوزن زدی تو صورتت. 💫مکثی کرد و خيلی آرام مثل آدم هائی که بغض کرده اند گفت: سزای چشمی که به نامحرم بيفته همينه. 💫آن زمان نمی فهميدم که ابراهيم چه می کند و اين حرفش چه معنی دارد ولی بعدها وقتی تاريخ زندگی بزرگان را خواندم ديدم که آنها برای جلوگيری از آلوده شدن به گناه خودشان را تنبيه می كردند. 💫از ديگر صفات برجسته شخصيت او دوری از نامحرم بود. 💫اگر می خواست با زنی نامحرم، حتی از بستگان، صحبت كند به هيچ وجه سرش را بالا نمی گرفت. 💫به قول دوستانش: ابراهيم به زن نامحرم آلرژی داشت! 💫و چه زیبا گفت امام محمد باقر(ع): از تیرهای شیطان سخن گفتن با زنان نامحرم است. ❤️شادی روح شهید صلوات حضرت زهرا(س)ناحیه سمیرم
و هفتاد و سوم ادامه ی حاجات مردم و نعمت خدا🌹 👇👇👇 💫اواخر مجروحيت ابراهيم بود. زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: ماشينت رو امروز استفاده می کنی!؟ 💫گفتم: نه، همينطور جلوی خانه افتاده. 💫بعد هم آمد و ماشين را گرفت و گفت: تا عصر بر می گردم. 💫عصر بود که ماشين را آورد. پرسيدم: کجا می خواستی بری!؟ 💫گفت: هيچی، مسافرکشی کردم! 💫با خنده گفتم: شوخی می کنی!؟ 💫گفت: نه، حالا هم اگه کاری نداری پاشو بريم، چند جا کار داريم. 💫خواستم بروم داخل خانه. گفت: اگر چيزی در خانه داريد که استفاده نمی کنی مثل برنج و روغن با خودت بياور. 💫رفتم مقداری برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتيم جلوی يک فروشگاه. 💫 ابراهيم مقداری گوشت، مرغ و.. خريد و آمد سوار شد. 💫از پول خُردهائی که به فروشنده می داد فهميدم همان پول های مسافرکشی است. 💫بعد با هم رفتيم جنوب شهر، به خانه چند نفر سر زديم. من آنها را نمی شناختم. 💫ابراهيم در می زد، وسائل را تحويل می داد و می گفت: ما از جبهه آمده ايم، اينها سهميه شماست! 💫ابراهيم طوری حرف می زد که طرف مقابل اصلاً احساس شرمندگی نکند. اصلاً هم خودش را مطرح نمی کرد. 💫بعدها فهميدم خانه هايی که رفتيم، منزل چند نفر از بچه های رزمنده بود. مرد خانواده آنها در جبهه حضور داشت. برای همين ابراهيم به آنها رسيدگی می کرد. 💫کارهای او مرا به یاد سخن امام صادق (ع) انداخت که می فرماید: سعی کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه خداست و باعث در امان بودن در قیامت می شود. 💫اين حديث نورانی چراغ راه زندگی ابراهيم بود. او تمام تلاش خود را در جهت حل مشكلات مردم به كار می بست.
و هفتاد و ششم ادامه ی حاجات مردم و نعمت خدا🌹 👇👇👇 💫بيست وشش سال از شهادت ابراهيم گذشت. در عالم رويا ابراهيم را ديدم. سوار بر يک خودرو نظامی به تهران آمده بود! 💫از شوق نمی دانستم چه كنم. چهره ابراهيم بسيار نورانی بود. جلو رفتم و همديگر را در آغوش گرفتيم. 💫 از خوشحالی فرياد می زدم و می گفتم: بچه ها بيائيد، آقا ابراهيم برگشته! 💫ابراهيم گفت: بيا سوار شو، خيلی كار داريم. 💫به همراه هم به كنار يک ساختمان مرتفع رفتيم. مهندسين و صاحب ساختمان همگی با آقا ابراهيم سلام و احوالپرسی كردند. همه او را خوب می شناختند. 💫ابراهيم رو به صاحب ساختمان كرد و گفت: من آمده ام سفارش اين آقا سيد را بكنم يكی از اين واحدها را به نامش كن. 💫بعد شخصی كه دورتر از ما ايستاده بود را نشان داد. 💫صاحب ساختمان گفت: آقا ابرام، اين بابا نه پول داره نه ميتونه وام بگيره من چه جوری يک واحد به او بدم؟! 💫من هم حرفش را تأييد كردم و گفتم: ابرام جون، دوران اين كارها تموم شد، الان همه اسكناس رو می شناسند! 💫ابراهيم نگاه معنی داری به من كرد و گفت: من اگر برگشتم به خاطر اين بود كه مشكل چند نفر مثل ايشان را حل كنم، و گرنه من اينجا كاری ندارم! 💫بعد به سمت ماشين حركت كرد. 💫من هم به دنبالش راه افتادم كه يكدفعه تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پريدم!
و هفتاد و هفتم خمس🌹 👇👇👇 💫از علمائی كه ابراهيم به او ارادت خاصی داشت مرحوم حاج آقا هرندی بود. 💫اين عالم بزرگوار غير از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشی بود. 💫اواخر تابستان 1361 بود. به همراه ابراهيم خدمت حاج آقا رفتيم. مقداری پارچه به اندازه دو دست پيراهن گرفت. 💫هفته بعد موقع نماز ديدم كه ابراهيم آمده مسجد و رفت پيش حاج آقا. من هم رفتم ببينم چی شده. 💫ابراهيم مشغول حساب سال بود و خمس اموالش را حساب می كرد! 💫خنده ام گرفت! او برای خودش چيزی نگه نمی داشت. هر چه داشت خرج ديگران می كرد. پس می خواهد خمس چه چيزی را حساب كند؟! 💫حاج آقا حساب سال را انجام داد. گفت 400 تومان خمس شما می شود. 💫بعد ادامه داد: من با اجازه ای كه از آقايان مراجع دارم و با شناختی كه از شما دارم آن را می بخشم. 💫اما ابراهيم اصرار داشت كه اين واجب دينی را پرداخت كند. بالاخره خمس را پرداخت.
و هفتاد و هشتم ادامه ی خمس🌹 👇👇👇 💫 کار ابراهیم من را یاد حدیثی از امام صادق (ع) می انداخت که می فرمود: کسی که حق خداوند (مثل خمس) را نپردازد دو برابر آن را در راه باطل صرف خواهد کرد. 💫بعد از نماز با ابراهيم به مغازه حاج آقا رفتيم. 💫به حاجی گفت: دو تا پارچه پيراهنی مثل دفعه قبل می خوام. 💫حاجی با تعجب نگاهی كرد و گفت: پسرم، تو تازه از من پارچه گرفتی. اينها پارچه دولتيه، ما اجازه نداريم بيش از اندازه به كسی پارچه بدهيم. 💫ابراهيم چيزی نگفت. 💫ولی من قضيه را می دانستم و گفتم: حاج آقا، اين آقا ابراهيم پيراهن های قبلی را انفاق كرده! 💫بعضي از بچه های زورخانه هستند كه لباس آستين كوتاه می پوشند يا وضع ماليشان خوب نيست. ابراهيم برای همين پيراهن را به آنها می بخشد! 💫حاجی در حالی كه با تعجب به حرف های من گوش می كرد، نگاه عميقی به صورت ابراهيم انداخت و گفت: اين دفعه برای خودت پارچه را می بُرم، حق نداری به كسی ببخشی. هركسی كه خواست بفرستش اينجا.
و هفتاد و نهم ما تو را دوست داریم🌹 👇👇👇 💫پائيز سال1361 بود. بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتی شديم. 💫اين بار نَقل همه مجالس توسل های ابراهيم به حضرت زهرا سلام الله علیها بود. هر جا می رفتيم حرف از او بود! 💫خيلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرينی های او را در عمليات ها تعريف می كردند. همه آنها با توسل به حضرت صديقه طاهره سلام الله علیها انجام شده بود. 💫به منطقه سومار رفتيم. به هر سنگری سر می زديم از ابراهيم می خواستند كه برای آنها مداحی كند و از حضرت زهرا (س) بخواند. 💫شـب بود. ابراهيم در جمع بچه های يكی ازگردان ها شروع به مداحی كرد. 💫صدای ابراهيم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود! 💫بعد از تمام شدن مراسم، يكی دو نفر از رفقا با ابراهيم شوخی كردند و صدايش را تقليد كردند. بعد هم چيزهائی گفتند كه او خيلی ناراحت شد. 💫آن شب قبل از خواب ابراهيم عصبانی بود و گفت: من مهم نيستم، اين ها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همين ديگر مداحی نمی كنم! 💫هر چه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگير، آقا ابراهيم تو كار خودت را بكن، اما فايده ای نداشت. 💫آخر شب برگشتيم مقر، دوباره قسم خورد كه ديگر مداحی نمی كنم! 💫ساعت يک نيمه شب بود. خسته و كوفته خوابيدم. 💫قبل از اذان صبح احساس كردم كسی دستم را تكان می دهد. چشمانم را به سختی باز كردم. چهره نوراني ابراهيم بالاي سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه.
و هشتادم ادامه ی ما تو را دوست داریم🌹 👇👇👇 💫من بلند شدم. با خودم گفتم: اين بابا انگار نمی دونه خستگي يعنی چی!؟ 💫البته می دانستم كه او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بيدار می شود و مشغول نماز. 💫ابراهيم ديگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا كرد. 💫بعد از نماز و تسبيحات، ابراهيم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا سلام الله علیها !!! 💫اشعار زيبای ابراهيم اشک چشمان همه بچه ها را جاری كرد. 💫من هم كه ديشب قسم خوردن ابراهيم را ديده بودم از همه بيشتر تعجب كردم! ولی چيزی نگفتم. 💫بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتيم. بين راه دائم در فكر كارهای عجيب او بودم. 💫ابراهيم نگاه معنی داری به من كرد و گفت: می خواهی بپرسی با اينكه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! 💫گفتم: خُب آره، شما ديشب قسم خوردی كه.. 💫پريد تو حرفم و گفت: چيزی كه می گويم تا زنده ام جايی نقل نكن. 💫بعد كمی مكث كرد و ادامه داد: ديشب خواب به چشـمم نمی آمد اما نيمه های شب كمی خوابم برد. يكدفعه ديدم وجود مقدس حضرت صديقه طاهره سلام الله علیها تشريف آوردند و گفتند نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داريم هر كس گفت بخوان تو هم بخوان. 💫ديگر گريه امان صحبت كردن به او نمی داد. 💫ابراهيم بعد از آن به مداحی كردن ادامه داد.
و هشتاد و پنجم ادامه ی عملیات زین العابدین🌹 👇👇👇 💫عمليات در محور ما تمام شد. بچه های همه گردان ها به عقب برگشتند. اما بعضی از گردان ها، مجروحين و شهدای خودشان را جا گذاشتند! 💫ابراهيم وقتی با فرمانده يكی از آن گردان ها صحبت می كرد، داد ميزد! خيلی عصبانی بود. تا حالا عصبانيت او را نديده بودم. 💫می گفت: شما كه می خواستيد برگرديد، نيرو و امكانات هم داشتيد، چرا به فكر بچه های گردانتان نبوديد!؟ چرا مجروح ها رو جا گذاشتيد؟؟ 💫با مسئول محور كه از رفقايش بود هماهنگ كرد. به همراه جواد افراسيابي و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ كردند. 💫آنها تعدادی از مجروحين و شهدای به جا مانده را طی چند شب به عقب انتقال دادند. 💫دشمن به واسطه حساسيت منطقه نتوانسته بود پاكسازی لازم را انجام دهد. 💫ابراهيم و جواد توانستند تا شب21 آذر ماه 61 حدود هجده مجروح و نه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج كنند. 💫حتی پيكر يک شهيد را درست از فاصله ده متری سنگر عراقی ها با شگردی خاص به عقب منتقل كردند! 💫ابراهيم بعد از اين عمليات كمی كسالت پيدا كرد. با هم به تهران آمديم 💫چند هفته ای تهران بود. او فعاليت های مذهبی و فرهنگی را ادامه داد.
و هشتاد و ششم روزهای آخر🌹 👇👇👇 💫آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران. در عين خستگی خيلی خوشحال بود. 💫می گفت: هيچ شهيد يا مجروحي در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آورديم. 💫بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال كرديم، مادر هر كدام از اين شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست. 💫من بلافاصله از موقعيت استفاده كردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا می كنی كه گمنام باشی!؟ 💫منتظر اين سؤال نبود. لحظه ای سكوت كرد و گفت: من مادرم رو آماده كردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا كنه كه گمنام شهيد بشم! 💫ولی باز جوابی را كه می خواستم نگفت. 💫چند هفته ای با ابراهيم در تهران مانديم. 💫بعد از عمليات و مريضی ابراهيم، هر شب بچه ها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشد آنجا پر از بچه های هيئتی و رزمنده است.
و هشتاد و هفتم ادامه ی روزهای آخر 🌹 👇👇👇 💫دی ماه بود. حال و هوای ابراهيم خيلی با قبل فرق كرده. ديگر از آن حرف های عوامانه و شوخی ها كمتر ديده می شد! اكثر بچه ها او را شيخ ابراهيم صدا می زنند. 💫ابراهيم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال نورانيت چهره اش مثل قبل است. 💫آرزوی شهادت كه آرزوی همه بچه ها بود، برای ابراهيم حالت ديگری داشت. 💫در تاريكی شب با هم قدم می زديم. پرسيدم: آرزوی شما شهادته، درسته؟! 💫 خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذره ای از آرزوی من است، من می خواهم چيزی از من نماند. مثل ارباب بی كفن حسين(ع) قطعه قطعه شوم اصلا دوست ندارم جنازه ام برگردد. دلم می خواهد گمنام بمانم. 💫دليل اين حرفش را قبلا شنيده بودم. می گفت: چون مادر سادات قبر ندارد، نمی خواهم مزار داشته باشم. 💫بعد رفتيم زورخانه، همه بچه ها را برای ناهار فردا دعوت كرد. 💫فردا ظهر رفتيم منزلشان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را فرستاديم جلو، در نماز حالت عجيبی داشت. انگار كه در اين دنيا نبود! تمام وجودش در ملكوت سير ميكرد! بعد از نماز با صدای زيبا دعای فرج را زمزمه كرد. 💫يكی از رفقا برگشت به من گفت: ابراهيم خيلی عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطور در نماز اشک بريزه! 💫در هيئت، توسل ابراهيم به حضرت صديقه طاهره(س) بود. 💫در ادامه می گفت: به ياد همه شهدای گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشانی ندارند، هميشه در هيئت از جبهه ها و رزمنده ها ياد می كرد.
و هشتاد و هشتم ادامه ی روزهای آخر🌹 👇👇👇 💫اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكی توكوچه داد زد: حاج علی خونه ای!؟ 💫آمدم لب پنجره. ابراهيم و علی نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال شدم و آمدم دم در. 💫ابراهيم و بعد هم علی را بغل كردم و بوسيدم. داخل خانه آمديم. 💫هوا خيلی سرد بود. من تنها بودم. گفتم: شام خورديد؟ 💫ابراهيم گفت: نه، زحمت نكش. 💫گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درست می كنم. بعد هم شام مختصری را آماده كردم. 💫گفتم: امشب بچه هام نيستند، اگر كاری نداريد همين جا بمانيد، كرسی هم رو به راهه. 💫ابراهيم هم قبول كرد. 💫بعد با خنده گفتم: داش ابرام توی اين سرما با شلوار كردی راه ميری!؟سردت نميشه!؟ 💫او هم خنديد و گفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم! 💫بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسی! من هم با علی شروع به صحبت كردم. 💫نفهميدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يکدفعه از چا پريد و به صورتم نگاه كرد و بی مقدمه گفت: حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت می بينی؟! 💫توقع اين سؤال را نداشتم. چند لحظه ای به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضی از بچه ها موقع شهادت حالت عجيبی دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داری! 💫سكوت فضای اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علی گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. 💫با تعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟ 💫گفت: بايد سريع بريم مسجد. 💫بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند.
و هشتاد و نهم فکه آخرین میعادگاه🌹 👇👇👇 💫نيمه شب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه ها خداحافظی كرد. بعد هم رفت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظی كرد. از مادر خواهش كرد برای شهادتش دعا كند. 💫صبح زود هم راهی منطقه شديم. ابراهيم كمتر حرف می زد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود. 💫رسيديم اردوگاه لشكر در شمال فكه. گردان ها مشغول مانور عملياتی بودند. 💫بچه ها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلی خوشحال شدند. همه به ديدنش می آمدند. يك لحظه چادر خالی نمی شد. حاج حسين هم آمد. از اينكه ابراهيم را می ديد خيلی خوشحال بود. 💫بعد از سلام و احوالپرسی ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچه ها همه مشغول شدند، خبريه؟! 💫حاجی هم گفت: فردا حركت می كنيم برای عمليات. اگه با ما بيایی خيلی خوشحال میشيم. 💫حاجی ادامه داد: برای عمليات جديد بايد بچه های اطلاعات را بين گردان ها تقسيم كنم. هر گردان بايد يكی دو تا مسئول اطلاعات و عمليات داشته باشه. 💫بعد ليستی را گذاشت جلوی ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچه ها چيه؟ 💫ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكی يكی نظر داد.
و نودم ادامه ی فکه آخرین میعادگاه🌹 👇👇👇 💫ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكی يكی نظر داد. بعد پرسيد: خُب حاجی، الان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه؟ 💫حاجی هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر يک سپاه را تشكيل می دهد. حاج همت شده مسئول سپاه يازده قدر. لشکر 27 هم تحت پوشش اين سپاهه، كار اطلاعات يازده قدر را هم به ما سپردند. 💫عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهای سرش را هم كوتاه و ريش هايش را مرتب كرد. چهره زيبای او ملكوتی تر شده بود. 💫غروب به يكی از ديدگاه های منطقه رفتيم. ابراهيم با دوربين مخصوص، منطقه عملياتی را مشاهده می كرد. يک سری مطالب را هم روی كاغذ می نوشت. 💫تعدادی از بچه ها به ديدگاه آمدند و مرتب می گفتند: آقا زودباش! ما هم می خواهيم ببينيم! 💫ابراهيم كه عصبانی شده بود داد زد: مگه اينجا سينماست؟! ما برای فردا بايد دنبال راهكار باشيم، بايد مسير حركت رو مشخص كنيم. 💫بعد با عصبانيت آنجا را ترک كرد. 💫می گفت: دلم خيلی شور ميزنه! 💫گفتم: چيزی نيست، ناراحت نباش. 💫پيش يكی از فرماندهان سپاه قدر رفتيم. ابراهيم گفت: حاجی، اين منطقه حالت خاصی داره. خاک تمام اين منطقه رملی و نرمه! حركت نيرو توی اين دشت خيلی مشكله، عراق هم اين همه موانع درست كرده، به نظرت اين عمليات موفق ميشه؟! 💫فرمانده هم گفت: ابرام جون، اين دستور فرماندهی است، به قول حضرت امام ما مأمور به انجام تكليف هستيم، نتيجه اش با خداست.
و نود و یکم ادامه ی فکه آخرین میعادگاه🌹 👇👇👇 💫فردا عصر بچه های گردان هـا آماده شدند. از لشکر 27 حضرت رسول صلی الله يازده گردان آخرين جيره جنگی خودشان را تحويل گرفتند. همه آماده حركت به سمت فكه بودند. 💫از دور ابراهيم را ديدم. با ديدن چهره ابراهيم دلم لرزيد. جمال زيبای او ملكوتی شده بود! صورتش سفيدتر از هميشه بود. چفيه ای عربی انداخته و اوركت زيبائی پوشيده بود. به سمت ما آمد و با همه بچه ها دست داد. كشيدمش كنار و گفتم: داش ابرام خيلی نورانی شدی! 💫نفس عميقی كشيد و با حسرت گفت: روزی كه بهشتی شهيد شد خيلی ناراحت بودم. اما باخودم گفتم خوش به حالش كه با شهادت رفت، حيف بود با مرگ طبيعی از دنيا بره. اصغر وصالی، علي قربانی، قاسم تشكری و خيلی از رفقای ما هم رفتند، طوری شده كه توی بهشت زهرا سلام الله بيشتر از تهران رفيق داريم. 💫مكثی كرد و ادامه داد: خرمشهر هم كه آزاد شد، من می ترسم جنگ تمام بشه و شهادت را از دست بدهم، هر چند توكل ما به خداست. 💫بعد نفس عميقی كشيد و گفت: خيلی دوست دارم شهيد بشم. اما خوشگل ترين شهادت رو می خوام! 💫با تعجب نگاهش كردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشک از گوشه چشمش جاری شد. 💫ابراهيم ادامه داد: اگه جائی بمانی كه دست احدی به تو نرسه، كسی هم تو رو نشناسه، خودت باشی و آقا، مولا هم بياد سرت رو به دامن بگيره، اين خوشگلترين شهادته. 💫گفتم: داش ابرام تو رو خدا اين طوری حرف نزن. 💫بعد بحث را عوض كردم و گفتم: بيا با گروه فرماندهی بريم جلو، اين طوری خيلی بهتره. هر جا هم كه احتياج شد كمك می كنی. 💫گفت: نه، من می خوام با بسيجی ها باشم. 💫بعد با هم حركت كرديم و آمديم سمت گردان های خط شكن. آنها مشغول آخرين آرايش نظامی بودند.
و نود و دوم ادامه ی فکه آخرین میعادگاه🌹 👇👇👇 💫گفتم: داش ابرام، مهمات برات چی بگيرم؟ 💫گفت: فقط دو تا نارنجک، اسلحه هم اگه احتياج شد از عراقی ها می گيريم! 💫حاج حسين الله كرم از دور خيره شده بود به ابراهيم! رفتيم به طرفش. حاجی محو چهره ابراهيم بود. بی اختيار ابراهيم را در آغوش گرفت. چند لحظه ای در اين حالت بودند. گويی می دانستند كه اين آخرين ديدار است. 💫بعد ابراهيم ساعت مچی اش را باز كرد و گفت: حسين، اين هم يادگار برای شما! 💫چشمان حاج حسين پر از اشک شد گفت: نه ابرام جون پيش خودت باشه احتياجت ميشه. 💫ابراهيم با آرامش خاصی گفت: نه من بهش احتياج ندارم. 💫حاجی هم خیلی منقلب شده بود، بحث را عوض کرد و گفت: ابرام جون، برای عملیات دو تا راهكار عبوری داريم، بچه ها از راهكار اول عبور می كنند. من با يک سری از فرمانده ها و بچه های اطلاعات از راهكار دوم ميريم. تو هم با ما بيا. 💫ابراهيم گفت: من از راهكار اول با بچه های بسيجی ميرم. مشكلی كه نداره!؟ 💫حاجی هم گفت: نه، هر طور راحتی. 💫ابراهيم از آخرین تعلقات مادی جدا شد. بعد هم رفت پيش بچه های گردان هايی كه خط شكن عمليات بودند و كنارشان نشست.
و نود و چهارم ادامه ی والفجر مقدماتی🏴 👇👇👇 🌑بعد از مداحی عجيب ابراهيم، بچه ها در حالی كه صورت هايشان خيس از اشک بود بلند شدند. نماز مغرب و عشاء را خوانديم. 🌑از وقتی ابراهيم برگشته سايه به سايه دنبال او هستم! يك لحظه هم از او جدا نمی شوم. 🌑مــن به همراه ابراهيم، يكی از پل های سنگين و متحرک را روی دست گرفتيم و به همراه نيروها حركت كرديم. 🌑حركت روی خاك رملی فكه بسيار زجرآور بود. آن هم با تجهيزاتي به وزن بيش از بيست كيلو برای هر نفر! 🌑ما هم كه جدای از وسايل، يك پل سنگين را مثل تابوت روی دست گرفته بوديم! 🌑همه به يك ستون و پشت سر هم از معبری كه در ميان ميدان های مين آماده شده بود حركت كرديم. 🌑حدود دوازده كيلومتر پياده روی كرديم. رسيديم به اولين كانال در جنوب فكه. بچه ها ديگر رمقی برای حركت نداشتند. 🌑ساعت نه و نيم شب يكشنبه هفدهم بهمن ماه بود. با گذاشتن پل هاي متحرک و نردبان، از عرض كانال عبور كرديم. 🌑سكوت عجيبی در منطقه حاكم بود. عراقي ها حتی گلوله ای شليک نمی كردند! 🌑يك ربع بعد به كانال دوم رسيديم. از آن هم گذشتيم. با بيسيم به فرماندهی اطلاع داده شد. 🌑چند دقيقه ای نگذشته بود كه به كانال سوم رسيديم. 🌑خبر رسيدن به كانال سوم، يعنی قرار گرفتن در كنار پاسگاه های مرزی و شروع عمليات. 🌑اما فرمانده گردان، بچه ها را نگه داشت و گفت: طبق آنچه در نقشه است، بايد بيشتر راه می رفتيم، اما خيلی عجيبه، هم زود رسيديم، هم از پاسگاه ها خبری نيست! 🌑تقريبا همه بچه ها از كانال دوم عبور كردند. يكدفعه آسمان فكه مثل روز روشن شد!! 🌑مثل اينكه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده. بعد هم شروع به شليک كردند.