#کتاب_سلام_بر_ابراهیم۱
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_صد و شصت و هشتم
ادامه ی رضای خدا🌹
👇👇👇
💫عصر همان روز، مادر و پدر محمد با دسته گل و يک جعبه شيرينی به ديدن ابراهيم آمدند. زن همسايه مرتب معذرت خواهی می کرد.
💫مادر ما هم با تعجب گفت: حاج خانم، نه به حرفهای صبح شما، نه به کار حالای شما!
💫 او هم مرتب می گفت: به خدا از خجالت نمی دونم چي بگم، محمد همه ماجرا را برای ما تعريف کرد.
💫محمد گفت: اگر آقا ابراهيم نمی رسيد، معلوم نبود چی به سرش مي آمد. بچه های محل هم برای اينکه ما ناراحت نباشيم گفته بودند ابراهيم و محمد با هم بودند و تصادف کردند!
💫حاج خانم، من از اينکه زود قضاوت کردم خيلی ناراحتم تو رو خدا منو ببخشيد
. به پدر محمد هم گفتم که خيلی زشته آقا ابراهيم چند ماهه مجروح شده و هنوز پای ايشون خوب نشده ولی ما به ملاقاتشون نرفتيم، برای همين مزاحم شديم.
💫مادر پرسيد: من نمی فهمم، مگه برای محمد شما چه اتفاقی افتاده!؟
💫آن خانم ادامه داد: نيمه های شبِ جمعه بچه های بسيج مسجد، مشغول ايست و بازرسی بودند.
💫محمد وسط خيابان همراه ديگر بچه ها بود. يكدفعه دستش روي ماشه رفته و به اشتباه گلوله از اسلحه اش خارج و به پای خودش اصابت ميکنه.
💫او با پای مجروح وسط خيابان افتاده بود و خون زيادی از پايش می رفت.
💫آقا ابراهيم همان موقع با موتور از راه می رسد. سريع به سراغ محمد رفته و با کمک يکی ديگر از رفقا زخم پای محمد را می بندد بعد او را به بيمارستان می رساند.
💫صحبت زن همسايه تمام شد. برگشتم و ابراهيم را نگاه کردم. با آرامش خاصی کنار اتاق نشسته بود.
💫او خوب می دانست کسی که برای رضای خدا کاری انجام داده، نباید به حرف های مردم توجه ای داشته باشد.
#ادامــــــــــــــه_دارد