🪴 🪴 🌿﷽🌿 دنبال من میگشت و فریاد می زد: بیا کاری به کارت ندارم. از آن به بعد، دایی دیگر چپقش را خودش چاق می کرد من این خاطره بابا را خیلی دوست داشتم. شیطنت های دوران کودکی او برای من که در آن زمان خودم بچه بودم و چهار، پنج سال بیشتر نداشتم، خیلی جذاب بود او، ماجرای مهاجرت به بصره و ازدواجش را هم برایمان تعریف کرده بود. بابا سیدحسین حسینی و مادرم سیده شاه حسینی، با هم قوم و خویش و اهل یک روستا بردند، بابا متولد سال ۱۳۱۵ و سه سال کوچکتر از دا بود. او وقتی به سن هجده سالگی می رسد، از روستای زین آباد به بصره می آید تا پیش برادر بزرگش کار کند. از آن طرف سیدنجف با همان ها که مرد خیر و فامیل دوستی بوده، بابا را می بیند اما خودش در یک آسیاب دولتی سرکارگر بوده و از آنجا که خیلی به آدم های غریب اهمیت می داده، بابا را زیر بال و پر خودش میگیره و کاری به او می دهد، بعدها هم که درست کاری و ایمانش را می بیند، مادرم را به عقد او در می آورد. بابا نزدیک خانه پاپا، خانه ای اجاره می کند و زندگی مشترکشان را با دا آغاز می کنند. آنها خیلی با هم خوب بودند. من هیچ وقت ندیدم دا به بابا اعتراض کند که چرا نیستی و یا ما را تنها می گذاری. واقعا صمیمی بودند از یادم می آید، یک بار دا مشغول جارو زدن اتاق بود. ما بچه ها هم گوشه ای بازی می کردیم. یک دفعه بابا داخل اتاق شد. ما از جایمان بلند شدیم. می خواستیم به طرفش بدویم که دستش را جلوی صورتش گرفت و با اشاره به ما فهماند چیزی نگم دا مشغول تمیز کردن زیر تخت بود و اصلا متوجه نشد، بابا آهسته جلو رفت و از پشت سر، چشم های او را گرفت دا با هیجان گفت: کیه؟ بسم لله الرحمن الرحیم، یک دفعه همه ما، هم از خوشحالی آمدن بابا و هم از ترسیدن دا خندیدیم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef