#کتابدا🪴
#قسمتصدچهلششم 🪴
🌿﷽🌿
از اتاق بیرون آمدیم و به زینب خانم که جلوی در نشسته بود،
گفتیم: ما داریم میریم خونه مون.
نیم خیز شد و گفت: می خواید منم باهاتون بیام؟ گفتم: نه زود برمی
گردیم
توی راه تا خانه با لیلا هر خاطره ای از بابا به ذهنمان می رسید،
برای هم می گفتیم. به در خانه رسیدیم. کلید نداشتیم. به سر و ته
کوچه نگاهی انداختم. هیچکی نبود. پایم را دور باغچه پیاده
رو گذاشتم و بعد لبه دیوار را گرفتم و خودم را بالا کشیدم. از آن
طرف هم از فلس بلندی که بابا برای محصور کردن مرغ و
خروس ها دور باغچه کشیده بود کمک گرفتم و توی حیاط پریدم
این اولین بار بود که بعد از شهادت بابا پایم را در خانه می
گذاشتم. به لیلا گفته بودم دلم هوای خانه را کرده ولی در اصل می
خواستم بیایم خانه تا عکس های بابا را که به دیوار اتاق خوابه و
پذیرایی زده بودیم نگاه کنم فکر میکردم شاید دیدن این عکس ها
کمی از التهاب درونم را تسکین بدهد، در حیاط را باز کردم و لیلا
آمد تو هر دو کنجکاوانه به گوشه گوشه حیاط نگاه کردیم. انگار
چند سال بود که از این خانه دور بوده ایم. به باغچه نگاه کردم،
تمام بوته های گوجه فرنگی و بامیه خشک شده بودند. چقدر بابا به
این باغچه رسیدگی می کرد حالا به چه روزی افتاده بود. بابا
موقعی که توی باغچه مشغول کار می شد مویه ایی گردی زمزمه
می کرد. توی این مویه ها از مرگ پدر و مادرش و سختی هایی که
کشیده بود می خواند. صدایش آن قدر حزین بود که هم خودش
گریه می کرد هم اشک ما را در می آورد. خیلی وقتها همسایه
مانه آقای گروهی، صدای بابا را می شنید در می زد و می آمد تو،
بعد از آنجا که با بابا دوست بود مجبورش می کرد، برایش
کردی بخواند. بابا اول طفره می رفت ولی بعد مثل یک خواننده
محلی که در کارش تبحر دارد می خواند
نگاهم رفت به سمت شهر آبهه رفتم شیر را باز کردم. آب نمی آمد.
فقط سر و صدای هوا از داخل آن به گوش می رسید. با با هر
وقت از راه می رسید دست و رویش را که میشست اگر ما حیاط
را نشسته بودیم، خودش دست به کار می شد. می خواست وقتی
بساط شام توی ایوان پهن می شود، حیاط تمیز باشد. همان طور که
با نگاهم حیاط را می کاویدم، دیدم لیلا به سمت ابزار آلاتی که بابا
با آنها کار لوله کشی و جوشکاری برای مردم انجام می داد، رفت،
وسایل گوشه ایران بودند. دنبال لیلا راه افتادم. به وسایل بابا که
رسیدم، خم شدم برشان داشتم، جای دستش را روی تک تک
وسایل بوسیدم. احساس می کردم هنوز گرمای دست بابا را در
خودشان دارند. همین طور که چهره بابا را هنگام کار با این
وسایل به خاطر می آوردم، چشمم به وان پلاستیکی که ماهی های
مردمان را توی آن نگه می داشتیم، افتاد. و زیر طارمه بود. به
لیلا گفتم: لیلا ماهی ها
دوتایی به طرف وان دویدیم. روی آب وان لایه سپاهی از چربی و
درد ایستاده بود، این درد ناشی از سوختن نفت خام پالايشگاه آبادان
بود که هنوز مهار نشده بود. بین دود و خاک و خاشاک سطح آب
جسد ماهی های قرمز عیدمان شناور بود. دستم را در آب فرو
بردم و آن را هم زدم. به لیلا نگاه کردم. چشمش به ماهی ها بود و
بی صدا اشک می ریخت. می دانستم به چه چیزی فکر می کند؛
سفره هفت سین نوروز ۱۳۵۹ یعنی همین شش ماه پیش
این دومین بار بود که توی خانه مان سفره عید پهن می کردیم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef