#کتابدا🪴
#قسمتدویستبیستهفتم🪴
🌿﷽🌿
بعد نماز صبح، دو رکعت دیگر هم
به نیت اینکه خدا به من صبر بدهد به حضرت زینب هدیه کردم.
از حضرت خواستم آنقدر به من صبر بدهد که بتوانم تحمل کنم.
اشکهایم می ریخت و می گفتم: نخواه این مصیبت باعث از دست
رفتن عقایدم شود. دا را به تو می سپارم. دا با این غم از دست می
رود
اگر راحت می توانستم گریه و زاری کنم و غم هایم را بروز بدهم،
اگر نگران ناامید شدن بقیه و شکست روحیه مقاومت شان نبودم،
شاید خودم را تکه تکه می کردم. این مصیبت برایم سخت بود،
ولی سخت تر اینکه می خواستم خوددار باشم. دلم می خواست
سینه ام را بشکافم و قلبم را بیرون بیاورم. با چنگ های خودم تکه
تکه اش کنم تا دیگر چیزی احساس نکند. این احساس را موقع
شهادت بابا هم داشتم. ولی این دفعه بدتر بود خیلی بدتر، من
داغدار بابا بودم. حالا این داغ هم به آن اضافه شده بود. بعد از سه
ماه ندیدن علی، بعد این همه دویدن و گشتن به دنبالش با جنازه اش
روبه رو شدم. این ها بدتر مرا می سوزاند. آتشی به جانم افتاده بود
که خاموشی نداشت. میگفتم: دیگر برای چه زنده باشم، این دنیا
دیگر چه ارزشی دارد. زندگی بدون على معنایی ندارد. بهتر است
من هم بمیرم. کاش دا از خرمشهر نرود. همین جا بماند. هر بلایی
می خواهد سرش بیاید همین جا گریبانش را بگیرد، کجا برود و
آواره شود؟
حس میکردم گم شده ام. توی اقیانوسی افتاده ام و بی نتیجه دست و
پا می زنم. فریادرسی نیست. چقدر من تنها بودم. این همه آدم دور
و برم بودند ولی به شدت احساس تنهایی می کردم. بعد از گریه
کردن در خفا و خلوت کردن با خدا احساس سبکی کردم. راه گلویم
باز شد. انگار یک چیز سنگین را از روی سینه ام برداشتند. با این
حال احساس میکردم همه چیز مرده، همه جا گرد غم پاشیده اند.
همه جا را خاکستری می دیدم. لحظه به لحظه خورشید بالا می آمد
و هوا رو به روشنایی می رفت. برای من این صبح، صبح بید و
دردناکی بود. صدای خمپاره ها هنوز می آمد. کفش هایم را پوشیدم
و قبل از بیرون آمدن از مسجد جامع به جنت آباد زنگ زدم. می
خواستم از زینب خانم بپرسم: لیلا متوجه شهادت على شده یا نه؟
اما گوشی را خود لیلا برداشت. از اینکه کله سحر زنگ زده بودم،
تعجب و سؤال پیچم کرد. پرسید: چی شده؟ چه خبره؟ از على
خبری داری؟
گفتم: نه خبری ندارم ولی مگه على به دا نگفته از شهر باید برود.
تو اگر میتونی وسیله ای جور کن از شهر ببرش بیرون.
گفت: باشه. بعد گفت: زهرا تو رو خدا اگه اتفاقی افتاده، به من
بگو.
دوست نداشتم آن موقع چیزی بگویم. دلم می خواست وقتی خودم
کنارش هستم، قضیه را بفهمد. می دانستم بعد از فهمیدن شهادت
علی خیلی اذیت می شود، برای همین جوابش را ندادم. گوشی را
گذاشتم. مستأصل بودم نمیدانستم با چه کسی به آبادان بروم و
جنازه ی علی را بیاورم. یک دفعه یادم افتاد دایی سلیم پیش دا
است. یکی، دو روزی می شد که دایی برگشته بود، ارتش به
سربازهای منقضی سال ۱۳۵۶ فراخوان داده و دایی هم آمده بود.
این چند روز او با محسن دیگ های بزرگ مسی را توی وانت یا
فرغون میگذاشتند، به لب شط می رفتند و برای مسجد آب می
آوردند. از خودم میپرسیدم اگر سراغ دایی بروم و دا مرا ببیند و
سراغ علی را بگیرد چه کار باید بکنم؟ به دا بگویم علی شهید شده،
دیدی گفتم شیرت را حلالش کن. آن وقت دا درجا سکته میکند و
همه چیز تمام می شود. بابا و علی که رفته اند، دا هم می میرد.
تقریبا مطمئن بودم که دا با دیدن جنازه علی زنده نمی ماند. چند ماه
پیش، قبل از شهادت عباس فرحان اسدی و موسی بختور که توی
مرز درگیری با عراقی ها پیش آمده بود، علی به خاطر تسلطش به
زبان عربی با نیروهای عراقی صحبت می کند. او سعی داشته
ماهیت رژیم بعثی را روشن و نیروهای عراقی را متقاعد کند که
درگیری بین ایران و عراق یک دسیسه برای ایجاد تفرقه بین
مسلمان هاست. اما نیروهای عراقی در جواب این صحبت ها
تیراندازی می کردند و خط دفاعی ما را به گلوله بستند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef