#کتابدا🪴
#قسمتدویستشصتسوم🪴
🌿﷽🌿
از آن روز یکی از کارهای مان همین بود. پسرها گونی های
اسلحه و خشاب های پسر را می بردند. خشاب های خالی، اسلحه
های زهوار در رفته و گلوله های کلت، ژ - سه و ام - یک یا
خرج آرپی جی که در هم قاطی بودند، می آوردند. موقع این کار
یکنواخت توی حیاط خلوت از دخترها حرف می زدیم. بچه ها می
گفتند و می خندیدند. از هم می پرسیدیم: چند نفرید؟ واسم خواهر
برادرهاتون چیه؟ بعد قرار می گذاشتیم جنگ که تمام شد به خانه
های هم سر
بزنیم. رفت و آمد کنیم و سراغ هم را بگیریم. اگر خسته هم که می
شدیم میرفتیم روی صندلی دندانپزشکی می خوابیدیم. بچه ها روی
صندلی چرخان دکتر مینشستند. می چرخیدند و ادای دکترها را در
می آوردند. میگفتند: دکتر بودن هم عجب حال و هوایی داره ها.
توی مطب یکی، دو دختر دیگر هم به جمع مان اضافه شده بودند،
مهرانگیز دریانورد و بلقیس ملكیان. به نظرم این دو نفر از آبادان
آمده بودند. مهرانگیز با اینکه موقع راه رفتن کمی پایش می لنگید
ولی خیلی فرز و فعال بود، بلقیس هم دختر آرام و افتاده ایی بود.
چهره ی زیبایی داشت و عینک بزرگی به چشم میزد. اکثر مواقع
ساکت بود و کارهایش را در سكوت انجام میداد.
همین روز تازه مشغول کار اسلحه ها شده بودیم که شنیدم کسی با
بلندگو صحبت
کند، کنجکاو شدم ببینم چه اتفاقی افتاده و چه خبر است. دستم را با
پارچه پاک کردم و بلند شدم. رفتم بیرون مطب. جلوی مسجد
سرگرد شریف نسب را دیدم. روی سقف وانتی ایستاده و نیروها و
سربازهایی را که دور و بر مسجد بودند، خطاب قرار می داد. از
آنها میخواست همراهش به پادگان دژ بروند و اسلحه و مهمات
پادگان را خالی کنند. میگفت: نباید بذاریم تجهزاتمون دست دشمن
بیفته. تا قبل از سقوط پادگان باید هر چه می تونیم از بلاتکلیفی
سربازها عصبانی بودم. باید با آنها حرف می زدم. خواستم صبر
کنم تا صحبت های شان با هم تمام شود. ولی ترسیدم زود بروند.
جلو رفتم و سلام کردم. گفتم: ببخشید شما از فرماندهان ارتش
هستید؟
سرگرد شریف نسب با حالت تواضع و لبخند جواب داد: ما ارتشی
هستیم. یه سربازه ساده ارتش.
گفتم: چرا فکری برای سربازها نمی کنید؟ خطوط درگیری به اینا
نیاز داره. اینا هم دوره دیدن برای این جور وقتها. بچه هایی که
هیچی از تفنگ و جنگ نمیدونن رفتن دارن می جنگن. اون وقت
اینا که دوره دیدن معطل موندن. چرا این ها رو ساماندهی نمی
کنید، بفرستند جلو؟
بیچاره ها ماندند چه جوابی بدهند، گفتند: ما داریم تلاشمون رو
میکنیم. منتهی این نیروها مال یه جا نیستن که از یه جا فرمان
بگیرن. هر کدام تحت امر واحد و یگانهای تفاوتی هستند. ! گفتم:
الان وضعیت فرق میکنه. حرف های شما درست، ولی مال الان
نیس، مال وقتیه که
رایط عادیه، یگان و واحد الان چه معنایی داره. الان باید همه، هر
کسی که مرده، غیرت بره، بره بجنگه و دفاع بکنه. اینا برای چی
دوره دیدن؟ برای چی براشون خرج شده؟ سربازی که تو همچین
شرایطی به درد مملکتش نخوره پس به چه دردی میخوره؟
ستوان اقارب پرست گفت: کاش همه نظر شما رو داشتن. کاش
غیرتی که تو وجود نیروهای مردمی هست، تو وجود بعضی از این
فرمانده ها بود. اون وقت وضعیت ما این نبود. خواهر من قبول
کنید، نمیشه به زور متوسل شد. حالا جلوی مطب ایستاده بودم و
مظلومیت سرگرد شریف نسب را می دیدم و غصه می خوردم.
خواستم بروم جلو کاری بکنم، حس کردم بی فایده است. همانجا
ایستادم و به نیروها نگاه کردم. در بین سر و صداها شنیدم
دخترهایی که برای کار کردن آمده اند، بلند می گویند؛
سرگرد اگر اینا نمی آیند، ما حاضریم برای تخلیه پادگان بیاییم.
سرگرد.حالش دگرگون شده و چشم هایش پر از
اشک شده بود. گفت: من ممنون
شما خواهرهای باغیرتم، از شما خواهرای انقلابی ام تشکر می
کنم. امیدارم با دیدن شما بقیه هم حرکتی کنند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef