#کتابدا🪴
#قسمتسیصدهفتم🪴
🌿﷽🌿
یک روز که توی مسجد بودم، خانواده رعنا تجار را دیدم.
روزهای اول که رعنا توی مسجد بود با خانواده اش آشنا شده بودم.
سلام و علیک کردیم و من سراغ رعنا را گرفتم. قد سربندره.
اونجا خونه گرفتیم تا این آتیش بخواید الان هم آمدیم خرمشهر خونه
مون و سرکشی کردیم و داریم برمی گردیم سریندر و پرسیدم:
ماشین تون جا داره، منم با شما بیام؟ می خوام برم دنبال مادرم،
پنج، شش روزه ازشون خبری ندارم
با روی باز گفتند: آره جا داریم، بیا بریم. به دخترهای مطب خبر
داده و سریع برگشتم جلوی مسجد. درست یادم نمی آید ماشین تویوتا سواری بود یا چیز دیگه، من و دوتا از خواهرهای
رعنا عقب ماشین شدیم و راه افتادیم، هنوز بودند مردمی که پیاده
و سواره نوی جاده می رفتند ولی نسبت به روزی که شهدا را به
ماهشهر می بردیم، جاده خلوت تر شده بود. توی سکوت به
بیابانهای برای جاده نگاه می کردم. دفعه قبل که از این راه می
گذاشتم هنوز از شهادت بابا خبر نداشتم. آن روز تمام حواسم به
شهدای توی وانت و مردم آواره بود اصلا متوجه آب های
ناشی از بارندگی که در قسمت های پست بیابان جمع شده بوده
نشده بودم. پایه های قطوری که نفت خام را به طرف پتروشیمی
ماهشهر می برده در بعضی جاها بسته به پستی و بلندی زمین در
آب فرو رفته بودند. مرغ های دریایی بر فراز آب ها پرواز می
کردند و گرم بود و از سطح جاده لف بلند می شد. هر چه به
ماهشهر نزدیک تر می شدیم، منطقه تر خشک و لم یزرع می شد.
نزدیکی های ماهشهر جاده سربندر جدا شد و ساعت ده و ، یازده
به سربندر رسیدیم. شهر عجیبی بود. به نظرم بیشتر به شهرک یا
دهکده شباهت است تا به شهر، خانه هایی با خانه های خرمشهر
فرق داشتند، اکثرشان سازمانی بودند خانه های ویلایی کوچک با
سقف و دیوارهای کوتاه. أتش صدام به اینجا هم رسیده بود. خانه های سمت بازار تخریب شده بود
سر یک خیابان از ماشین پیاده شدم. خواهرهای رعنا هر چه
اصرار کردند خانه شان بروم قبول نکردم. می گفتند بیا بریم یه
غذایی بخور. یه دوش بگیر بعدا برو. أصلا ما هم می آییم دنبال
مادرت می گردیم. گفتم: نه باید هرچه زودتر پیداشون کنم و تا
بعدازظهر برگردم
تشکر کردم و ازشان جدا شدم. توی خیابان راه افتادم ، گل شهر
یک بازارچه بود با چند سری خانه، چند دور که زدم شهر تمام
شد، از چند نفر پرسیدم: اینجا جنگ زده ها کجا
گفتند: توی سربندر جای مشخصی ندارند. همه جا پراکنده اند،
بیشتر توی ماهشهرند
دلم از سربندر گرفت. همه جا خشک و گرم، همه جا شوره زار و
تفنیده، آدم هایش برایم نا آشنا بودند. خیلی احساس غربت می
کردم. دلم برای دا سوخت، از هر کس سراغ می گرفتم، می گفتند؟
نمی دانیم، همه جا پراکنده اند
از پیدا کردن دا و بچه ها در مسیر بندر ناامید شدم. با خودم گفتم
شاید به ماهشهر رفته اند پرسان پرسان خودم را به سر جاهایی
رساندم که مینی بوس ها از آنجا به طرف ماهشهر می رفتند،....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef