دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_هفتم بابا که انگار تازه متوجه حضور من شده بود گ
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 به اصرار من و مریم خواهر بزرگترم، بابا به همراه مامان زهرا به بیمارستان رفتند تا بابا آزمایش بدهد... ساعت 5 بعد از ظهر مامان و بابا به خانه برگشتند. مامان ناراحت بود، از او جویای جواب آزمایش شدم. _دکتر گفت که پدرت سکته مغزی کرده و لخته خون راه رگ های عصبی مغزش رو گرفته... +مامان مطمئنید؟ دکترش کی بود؟!دکتر خوبی بود؟ _ریحانه جان پیش بهترین دکتر رفتیم! نمیتوانستم قبول کنم... یادم است آن شب آنقدر گریه کردم که از حال رفتم... از فردای آن روز کارمان شد انجام تجویز دکتر. هفته ای 5 بار بابا را به فیزیوتراپی میبردیم... من هر روز در خانه به همراه بابا ورزش میکردم تا روحیه بابا تضعیف نشود... دکتر گفته بود باید تحرک داشته باشد تا دست و پایش از کار نیوفتد... اما هرچه میگذشت بابا بدتر میشد... حتی انجام کار های شخصی خود نیز برایش مقدور نبود. مریم،هر هفته شنبه تا چهارشنبه دانشگاه بود و در خوابگاه میماند و پنجشنبه به خانه می آمد و دوباره شنبه میرفت... کمتر از من وضعیت بابا را میدید و کمتر غصه میخورد... بابا هر روز حالش بدتر میشد و من هر ثانیه گریه میکردم... دست آخر هم با عمو محمد تماس گرفتم و آمد... او را به بیمارستان بردند و به مدت 10 روز در بیمارستان بستری شد... بعد از 10 روز وضعیتش بهبود نیافته بود... هر روز یک اتفاق جدید! یک روز بابا از بی حوصلگی آینه خانه را شکست... یک روز غذا نمی خورد... و امروز هم که این اتفاق افتاد و سرش شکست... اما هیچ کدام دست خودش نبود. ادامه دارد... ✍نویسنده: 🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛