دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_نهم آفتاب نور گیر اتاقم، پلک هایم را قلقلک میدا
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 من تازه از مدرسه برگشته بودم و منتظر بودم تا پدر و مادر برگردند... هم نگران بودم و هم حوصله ام سر رفته بود. 22 مهر ماه 1394 بود... یک هفته مانده بود به عاشورا تاسوعا... تلویزیون را روشن کردم،مراسم محرم را نشان میداد... بغضم گرفت و دلم شکست. یاد بابا افتادم... گفتم : +یا امام حسین(ع) درسته حجاب خوبی ندارم...نمازم رو خوب نمیخونم،یا گاهی وقتا آرایش میکنم...اما به جون بابا علی دوستت دارم.😭خواهش میکنم، التماس میکنم، بابامو شفا بده...نذار بی بابا بشم...اصلا من هیچی ، باز من 16 سال پدر بالای سرم بود، اما مهدی چی؟ اون فقط 6 سالشه😭... نذر میکنم اگر حال بابا خوب بشه، بشم همون دختر خوبی که میخوای...حجابمو رعایت میکنم، نماز میخونم ، دیگه آرایش نمیکنم...قول میدم..اما بابا علی بشه همون بابا علیه شاد و قوی... آنقدر زجه زدم و گریه کردم که نفس هایم به شماره افتاده بود... زنگ در را زدند، بلند شدم و اشک هایم را پاک کردم، در باز کردم... مامان بی هیچ حرفی آمد و رفت داخل اتاقشان، در را هم قفل کرد... حتی جواب سلامم را نداد... عمو محمد و عمو حسین دست بابا را گرفته بودند و از پله ها بالا می آوردند... عمو حسین اخم هایش در هم بود و زمین نگاه میکرد، عمو محمد چشمهایش سرخ شده بود، متوجه شدم گریه کرده است... +سلام... عمو حسین دیکتاتور فقط به سر تکان دادنی اعتنا کرد و جوابی نداد... این رفتار عمو بی سابقه بود... اما عمو محمد بعد از اینکه به بابا کمک کرد تا روی مبل دراز بکشد، آمد سرم بوسید... _سلام آتیش پاره ،خوبی ریحانه؟ پات بهتر شد؟ +ممنون بد نیستم، دکتر چی گفت؟ بابا خوب میشه؟! عمو محمد کمی این دست و آن دست کرد و سرش را پایین انداخت عمو حسین پیش دستی کرد و گفت:« _چرا خوب نمیشه؟ حتما چند مدت دیگه حالش خوب میشه، نگران نباشید... عمو محمد گفت: _داداش من میرم ماشینو روشن کنم، توام بیا... خداحافظی کرد و رفت... نگران بودم ، عمو محمد بغض کرده بود، صدایش میلرزید... مامان هم که اینطور به اتاقش رفت... حتما چیزی شده که به من نمی گویند... ادامه دارد... ✍نویسنده: 🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛