بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#پارت_یازدهم
عمو حسین بعد از 10 دقیقه صحبت با مامان زهرا، خداحافظی کرد و رفت...
بابا به کمک مامان به اتاقشان رفت تا استراحت کند.
مهدی هم روی کاناپه خوابش برده بود...
آنقدر شیرین خوابیده بود که دلم نیامد بیدارش کنم، پتویش را رویش کشیدم تا همانجا بخوابد...
ساعت حدودا 4:50 دقیقه بود و من ساعت 5:30 دقیقه کلاسم شروع میشد...
اصلا حوصله کلاس زبان را نداشتم، اما نمیتوانستم بعد از 3سال کلاس رفتن یکباره زبان آمریکایی را رها کنم...
به مترجمی علاقه زیادی داشتم.
هوا سرد بود...
پالتوی چرم مشکی رنگم را برداشتم و با شلوار جین و شال مشکی ست کردم...
کوله پشتی قرمز رنگم را برداشتم...
چون ماه محرم بود رنگ تیره پوشیدم، علاوه بر این من عاشق رنگ مشکی بودم.
به آیینه نگاه کردم، غم و غصه از صورتم میبارید، دوست نداشتم کسی مرا این قیافه ببیند...
سعی کردم ناراحتی ام را پشت کمی آرایش پنهان کنم...
از آرایش غلیظ متنفر بودم، به همین دلیل کاملا رسمی آرایش میکردم.
دیر شده بود...
تلفن همراه مامان را برداشتم تا بعد از کلاس با عمو محمد تماس بگیرم و جویای جواب آزمایش بابا شوم...
من 16 سالم بود و از نظر مامان و بابا هنوز برای داشتن یک گوشی شخصی بچه بودم...
مامان در آشپزخانه در حال تدارک شام بود.
خداحافظی کردم و به سمت کلاس حرکت کردم...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
#میم_سلیمی
🌜🌹
@hejabuni 🌹🌛