#داستانک
😩چشم هایش را بست و به گذشته رفت...باورش نمی شد آن عشق محکم و پایدار تبدیل به جدایی شود! همه چیز از یک سلام و علیک ساده با "او" آغاز شد...اما بعد اتفاقاتی افتاد که او حتی فکرش را هم نمی کرد.
😔و حالا با وسوسه های "او" و البته خواست خودش در حال جدایی از همسرش بود! هنوز صدای رسیدن پیامک های حمید،همسرش که پر از خواهش و التماس بود از گوشی زن جوان بلند بود...به روزهای اول ازدواجشان فکر می کرد و محبتی که بر فضای خانه حاکم بود...اما چه شد که ماجرا به اینجا ختم شد؟...کاش هیچوقت با"او" قرار نگذاشته و او را ندیده بود...کاش به حرف هایش گوش نداده بود و عشق اصلی و واقعی اش را رها نکرده بود....کاش...
💔به سمت محضر حرکت کرد.پس از چند دقیقه حمید هم رسید.حالت چهره اش از غم و اندوه وجودش خبر میداد.او هنوز عاطفه،همسرش را مثل روز اول دوست داشت.
😱عاطفه با وجدانش کلنجار می رفت تا آن را راضی نگه دارد اما مگر می توانست؟روی صندلی منتظر نشسته بودند که تصمیمش را نهایی کرد.به سراغ شماره ی "او" در تلفنش رفت.حذف مخاطب:آیا این مخاطب حذف شود؟ ...این سوال سرنوشت ساز بود!...
😍بین دوراهی گیرکرده بود اما بالاخره روی بله کلیک کرد و به زندگی عاشقانه اش بله ای دوباره داد! روبه مسئول دفتر کرد و گفت:وقت ما رو کنسل کنید! من هنوز میخوام زندگی کنم....نگاه پر از شوق و امید حمید روحی تازه به کالبدش بخشید...
✍️نویسنده:خانم حجتی
#داستان
#تولیدی_کامل
🇮🇷
@hejabuni |دانشگاه حجاب 🎓