eitaa logo
دانشگاه حجاب 🇮🇷
12.6هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
224 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
😓 مدام در مسیر خانه با امیر علیِ هشت ماهه درگیر بود که بتواند چادر و روسریش را روی سرش نگه دارد. خسته و کوفته به خانه رسید و امیرعلی را جلوی اسباب بازی‌ها ولو کرد .خودش را روی مبل انداخت .هنوز نفس نفس میزد... 😡 یهو با عصبانیت گفت ، مگه مجبورم اینجوری به خاطر دوتا تارمو خودمو عذاب بدم؟؟؟ اصلا به احمدم میگم دیگه نمیتونم مطابق میل تو چادر سر کنم اصلا با حجاب راحت نیستم و السلام . نفس عمیقی کشید ؛ تلوزیون را روشن کرد کارشناس برنامه حرف می‌زد ، گوش‌هایش را تیز کرد 👌 " عزیزان حجاب یعنی مهربانی نسبت به هم نوع ؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به زندگی افراد جامعه مون . چقد خوبه همونطور که نگران وضعیت مالی همدیگه میشیم نسبت به آرامش و ایمان زندگی همدیگه بی تفاوت نباشیم ! شما خانم محترمی که نمی‌خوای زندگی آروم و خوبت بهم بریزه حتما با رعایت حجاب این امکان رو به نوبه ی خودت برای دیگران میسر کن. مهربانی یعنی همین ... " 😐 تلوزیون را خاموش کرد ، می‌خواست خودش را گول بزند که خدا مستقیم با او حرف نزده ولی هیجان زده شده بود. با خود گفت: خدایا باشه بازم تو غافلگیرم کردی .خودت می‌دونی چقد دلنازک و مهربونم دست گذاشتی رو نقطه ضعفم . چاره چیه ؟! درسته یکم سخته اما سختیش‌ام به جون می‌خرم. هیچ عذر و بهانه ای نبود... ؛ گفت : به جون می‌خرم مهربون ترینم ، اما اجرشو از خودت میخوام❤️ ✍️ به قلم ؛ بی تاب 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
میبینی یا نگاه می‌کنی⁉️ لبه‌ی جدولِ کنار خیابون نشسته بودم منتظر مهران بودم تا باهم بریم بازار موبایل. 😑سرم پایین بود،غرق افکارم بودم و با گوشیم ور میرفتم که باصدای تق تق کفشای پاشنه بلند و قهقهه‌های چند تا دختر که بهم نزدیک میشدن بقول معروف چرتم پاره شد ❗️ 😌عطر ادکلن‌هاشون که با هم ترکیب شده بود جلوتر از اون‌ها به من رسید و حسابی شاخکامو تکون داد❗️ 😳تا سرم رو بلند کردم که نگاهشون کنم ... میخکوب شدم به بیلبورد بزرگی که درست روبروم اون سمت خیابون نصب شده بود و تا قبلش ندیده بودم...انگار مخاطبش من بودم😶... 😍زیر عکس شهیدی که بعداً اسمش و خوندم (شهید بابایی )، نوشته بود : 👀 «ما یه نگاه کردن داریم یه دیدن! 👌من شاید تو خیابون ببینم اما نگاه نمی‌کنم...»❗️ خوب گرفتم مطلبو... 😏 👈این شهید با خودِ خود من بود 👉... ❌با حرفش بهم گفت که اگه یموقع نگاهت افتاد به نامحرم ایرادی نداره اما نباس زل بزنی و تعمّدی چشم و ذهنتو درگیرش کنیاااا☝️ 😞کاری که عادت من شده بود ... شرمنده شدم ...... 🌷۱۵مردادسالروزشهادت‌شهیدبابایی‌گرامی باد 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب 🇮🇷
| 📖 تقریبا دوسالی میشه همو ندیدیم اگرهم می دیدیم تصویر کاملی نداشتیم از پشت ماسک و با فاصله اجتماعی 🧕..... 🧔........ 👩‍🦱....... 👱‍♀️ این بار عمه جون همه فامیل و به باغشون تو شهریار دعوت کردن 🏞️ یه عده گفتن دوره، یه عده گفتن تو این کرونا چه لزومی داره؟! یه عده که قبل کرونام قهر وکدورت و کینه علت نیومدن شون بوده و هست همچنان از خودشون رونمایی نکردن🙋‍♂️ خلاصه ما سی چهل نفر که اومدیم و جمع شدیم؛ خانواده محسنی و فراهانی هستیم و خانواده ی شایان و توکلی. ما و محسنی ها مقید و بلعکس توکلی ها و خانواده شایان، ‌شعارشون"آدم باید دلش پاک باشه" بوده و هست. وسوال من از کودکی اینکه چرا این دل پاک در ظاهرشون رسوخ نکرده؟ سپیده که پاچه تنگ شلوارش عجیب فاصله روتا مچ پاش رعایت کرده بود🦶به سمت مرتضی رفت وگفت:خب مرتضی دانشگاه چه خبر می رسی درس بخونی یا اونجام ستاد امر به معروف زدی؟ صدای خنده دسته جمعی.... وقتي مرتضی فاصله‌ خودشو با سپیده دید سرش و پایین انداخت و به دکمه پیراهنش خیره شده بود. یباره سرش و بالا گرفت و با لحن جدی گفت:"عه کلاغه رو!" تا سپیده سرشو چرخوند، مرتضی دوییدو بین مازیار و نیما روی مبل خودشو جا کرد و گفت:والا ما که داریم درس می خونیم ولی یه عده دانشگاه رو با ... اشتباه گرفتن. سپیده شالش رو که رو دستش آویزون بود کشید و مچاله کرد و به سمت مرتضی پرت کرد. -چرا فرار می کنی مگه چیکارت کردم؟! مرتصی باخنده گفت:از پرتاب ونشونه گیریت کاملا معلومه کاری نداشتی باهام. سپیده:واقعا که بی جنبه ای😠 مازیار بلند شد و از پسرا جدا شد به سمت سپیده رفت. -ول کن بابا این برادرا نمی‌ زارن دو دیقه مثل بچگی هامون خوش باشیم. مرتضی دستاشو کشید جلو و گفت:من از خدامه مثل بچگی ها باشیم بیا پسرا با پسرا،🧔🤵🙋‍♂️🤵 دخترا با دخترا🧕👩‍🦱👱‍♀️🧕 سپیده:آقا کوچولو شما دیگه خرس گنده شدی عزیزم. دلت باید پاک باشه. حالا انگار ما گفتیم. مثل بچگی ها ما میخواییم خاله بازی کنیم پسرا کشتی و فوتبال ... زنونه مردونش کرد سریع ______________________ من خواهر مرتضی هستم، وقتی مشغول پذیرایی بودم حواسم به این گپ وگفتا بود ولی واقعا نمیدونستم چی بگم. مخصوصا جمله‌ی "آدم دلش پاک باشه" که حالم از شنیدن این جمله بد میشه. بنظرتون چی بگم، این بحث تو گروه فامیلی مون بد جوری داغ شده. نظرشماچیه؟! نظرتونو بفرستین برام🙂 🆔 @Shhmbk 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
♥️ بـا من بمان ... ✨ ..... * 🕙حالا سه سال از اون روز میگذره.... امیررضا تو حیاط حرمِ صاحب نام اش، مشغول بازیه.... ولی به من بگی، میگم دیروز بود... همین قدر تازه.... همین قدر نزدیک.... * . 🗓 بیست و پنج روز گذشته بود.... اصلا زود گذشته بود یا دیر؟؟خواب بودم یا بیدار؟چرا هیچ چی سر جاش نبود؟ ☀️ الان باید آفتاب افتاده باشه وسط خونه...آوین تو تخت اش خواب باشه... همون تختی که برای خریدنش کل شهر رو زیر پا گذاشتم.آخرم رفتم ترکیه... مارک پراگ رو گرفتم....بهترین و لاکچری‌ترین اش ... ↪️ کاش زمان به عقب برمیگشت... کاش هیچی نداشتیم... کاش امروز دکتر میگفت جواب آزمایش ها خوبه و مرخص میشه.... خودمم به ساده لوحی ام خندیدم... "سحر....حاضر شدی؟" ⚡️به خودم اومدم؛ حوله رو از دور سرم باز کردم و سریع با سشوار موهامُ خشک کردم و حالت دادم. رفتم جلوی کمد... مانتو کتی ،شال حریرِ ستِ کت‌م و شلوار لی زاپ‌دارم رو برداشتم.... 💄غرورم اجازه نمیداد که بد تیپ باشم. عادت کرده بودم به ظاهرم برسم .... کرم‌پودر ... ریمل‌ ... رژ جیغ ... از در اتاق بیرون رفتم. مادر امیر نگاهی به من و تیپم انداخت و بعد به امیر.... " بیا صبحانه بخور سحرجان...رنگ به رخ نداری " خودم رو به نشنیدن زدم... "امیر! بریم...مامانم منتظره.خداحافظ" سرم رو انداختم پایینُ از خونه خارج شدم ... ✍️نویسنده : مریم حق‌گو ⬅️ادامه دارد... ❤️✨ @hejabuni ✨❤️
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#داستانک #داستان_کوتاه ♥️ بـا من بمان ... ✨ #پارت_اول..... * 🕙حالا سه سال از اون روز میگذره....
بـا من بمان❤️ ... ..... 🔸تو آینه آسانسور نگاهی به خودم انداختم! با کی لجبازی میکردم؟؟.... 😔چشمام به گودی نشسته بود.زیرش کبود بود.آخه بیست روزی میشد درست نخوابیده بودم،غیر از چرت های کوتاه روی صندلی بیمارستان... 🔸هر روز صبح،می اومدم خونه...فقط یه دوش میگرفتم،لباسمو عوض میکردم و بر میگشتم بیمارستان.... 🔺از همه متنفر بودم... امیر دکمه آسانسور و زد و با مِنّ و مِن گفت ... "میگم سحر جان، مامانم...." انگار که از گفتن حرف اش واهمه داشت. 😔یه نگاهی به چشم های سنگی من کرد. سرشُ انداخت پایین و دوباره ادامه داد " مامانم نذر کرده،،،،نذر کرده بچه که خوب شد،به قول خودش شفا گرفت، ببریم اش مشهد...اسم اش هم ....اسم اش هم بذاریم امیر رضا...یا علیرضا یا..." 🔺داد زدم... "راحت باش... دیگه چی؟؟ ترجیح میدم بچه زنده نمونه تا...." حرفمُ خوردم... 😡امیر گفت "تو چت شده سحر؟؟ همه سعی میکنن کمک کنن،هر کی هر کاری از دستش برمیاد انجام میده... مادر منم اینجوری..." 😠با حرص در ماشین رو باز کردم. خودمُ پرت کردم روی صندلی.... 🗣فریاد زدم :"من از هیچ کس کمک نخواستم....از هیچ کس...حتی خدا...." حتی خدا رو آهسته گفتم... امیر سری به نشانه تأسف تکان داد... کل میبر باهام حرف نزد.... 🏴توی راه ایستگاه های صلواتی برپا بود... بوی اسپند.... صدای نوحه و مداحی.... "ارمنی ها میان در خونه ات....بس که تو دردا رو دوا کردی....هر چی گره به کارمون افتاد، با دستهای بریده وا کردی...." ترافیک شده بود... 😰یه لحظه معذب شدم از تیپ و آرایش و رنگ لباسم.... جوانی با یه ظرف یکبار مصرف اومد سمت ماشینُ گفت "بفرمایید خانم " حلیم بود... عطر دارچین اش،دلمُ ضعف برد.. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. چند روز بود درست غذا نخورده بودم! با کی لج کرده بودم؟؟؟ چند قاشق حلیم گذاشتم توی دهنم.. شروع کردم به خوردن... پشت هم....بدون اینکه نفس بگیرم.... خوشمزه ترین حلیم دنیا بود.... 🔺امیر هنوزم نگام نمیکرد.... 🔸رسیدیم... 🔸مامان جلوی در منتظر بود. تا من رو دید گفت: "پناه بر خدا....دختر نهم محرمه... سفید پوشیدی؟؟؟ ای خدا... حتما همینجوری رفتی جلو مادرشوهرت؟؟؟! " گفتم:"مامان ولم کن...امام حسین محتاج مشکی پوشیدن من نیست!هست؟؟"😏 با سرعت ازش دور شدم. امیر تکیه داده بود به ماشینُ ما رو نگاه میکرد.... ⬅️ادامه دارد... 📝نویسنده : مریم حق گو ❤️✨ @hejabuni ✨❤️
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#داستانک #داستان_کوتاه بـا من بمان❤️ ... #پارت_دوم ..... 🔸تو آینه آسانسور نگاهی به خودم انداختم!
بـا من بمان ❤️ ... . دیگه همه من رو میشناختن....از نگهبان دم در...تا مسئول ان آی سی یو... مانتومُ درآوردم..گان به تن کردم.... تو بخش،بیست و چهارتا بچه بودن.اما حال "آوین" کجا؟! .....از همه شون بدتر بود. با هیچ مادری دوست نبودم. با اینکه از همه باسابقه تر بودم. تنها یه نوزاد بود که توجه ام رو به خودش جلب کرده بود. تخت شماره هشت... زیر پنجره بود. هیچ همراهی نداشت. روز دهم که اتاق خالی بود،بچه مدام گریه میکرد.من کنار کابین آوین نشسته بودم،انگار نه انگار صدایی میشنوم. پرستار اومد.نگاهی به من انداخت و گفت:"عزیزم...میشه یه کمک بدی؟" مثل آدم آهنی رفتم پیشش. شیشه شیر کوچیکی رو داد ."میشه به این نوزاد شیر بدی؟"با اکراه شیشه رو گرفتم "پس مادرش کجاست؟" پرستار در حالی که داشت اتاق رو ترک میکرد گفت "نمیدونم والا" بچه گرسنه بود.با تموم شدن شیر خوابش برد. شیشه رو بردم ایستگاه پرستاری. خانم هرمزی گفت:"دستت درد نکنه گلم....خدا خیرت بده...این بچه زردی داشت...زدی بالای بیست وسه...تو خونه بهش داروهای سرخود دادن ، بعد مسمومیت هم اضافه شد به زردی اش... آوردنش اینجا،خون ش رو عوض کردیم اما مغزش آسیب دیده بود... رهاش کردن اینجا و رفتن" دوباره نگاهش کردم. دلم براش میسوخت؟؟؟! نه! ...مطمئن بودم میمیره... اصلا کاش منم میمردم... چقدر خسته م... ادامه دارد... 📝نویسنده : مریم حق گو ❤️✨ @hejabuni ✨❤️
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#داستانک #داستان_کوتاه بـا من بمان ❤️ ... #پارت_سوم . دیگه همه من رو میشناختن....از نگهبان دم در.
بـا من بمان ❤️... برگشتم کنار آوین.... اتاق دوباره شلوغ شده بود..... بیمارستان بیشتر از هر روز حال و هوای محرم داشت.... بالای در اتاق نوزادان یه پارچه سبز زده بودن با نوشته ی "یا علی اصغر(ع) " تو نمازخونه ، مراسم زیارت عاشورا بود.... همه ی شش تا مادر رفتن... من پشت به همه نشسته بودم. رفتارم باعث شده بود،هیچ کس پیگیرم نباشه..... بعد حدود یک ساعت،یه دفعه تو بخش ولوله شد... من از جام تکون نخوردم. سر پرستار با عجله اومد و گفت: "خادم های حرم امام رضا اومدن" خادم های حرم امام رضا اینجا چه کار داشتن؟؟ هزاران کیلومتر دورتر از مشهد؟؟ تو بخش نوزادان.... بچه تخت شماره هشت گریه می کرد. بی هدف رفتم سراغش. دیده بودم وقتی گریه میکنه،پرستار انگشت کوچک اش رو میزاره توی دهن بچه و اون آروم میشه. با تردید دستکش به دست کردم و نشستم کنارش.... بغل اش کردم و انگشت کوچکم گذاشتم تو دهن اش. بچه خیلی بی جون بود... سه تا مک زده خوابش برد... هنوز بغلم بود که بقیه مامان ها اومدن... خادم ها اومدن تو بخش ان آی سی یو.... یکی همراهشون میخوند:".......... اونا بین بخش چرخیدن.... همه اشک می ریختن. اونجا دلها همه شکسته بود. بالا سر منم اومدن. گفتن :"خدا شفای خیر بده به حق ثامن الحجج" ادامه دارد.... نویسنده : مریم حق گو @hejabuni | دانشگاه حجاب
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#داستانک متهم 👇👇👇
🔴 متّهم تالاپ ... تولوپ ... تالاپ ... دیگه چیزی نمونده بود قلبم از سینم بزنه بیرون... از بخش اورژانس رد شدیم ، الناز بهترین دوستم روی تخت افتاده بود و پرستارها اون رو سریع به سمت اتاق عمل میبردن. چند ساعتی گذشت .... پشت درب اتاق منتظر خبر بودم. اصلا آروم و قرار نداشتم و مدام از روی صندلی بلند میشدم و هنوز چند قدم نرفته بر میگشتم. دیگه حتی صدای قلبم رو هم نمیشنیدم. همه فکر و ذهنم پیش الناز بود که به خاطر اون راننده بیشعور الان زیر بود. دل تو دلم نبود و هر چی دعا و قرآن از دوران کودکیم بلد بودم کردم. نمیدونستم به مادر دوستم الهام خانم چه طور خبر بدم ... چند ساعتی گذشت و دکتر که خسته و به نظر میومد از بیرون اومد. سراسیمه خودمو به دکتر رسوندم و پرسیدم : آقای دکتر حالش چه طوره ؟ عمل موفقیت آمیز بود؟ دوستم خوب میشه ؟! دکتر گفت : ما همه تلاشمون رو کردیم ، فقط میتونم بگم براش کنید. با کلی مِن مِن تلفنی به الهام خانم اطلاع دادم. از پشت تلفن حس میکردم که اصلا حالش خوب نیست و چیزی نمونده کنه. به همراه به عنوان شاهد به کلانتری رفتم. اولین باری بود پاسگاه میومدم ترس داشتم ... انگار که من متهم باشم! دستام میلرزید و پشت درب اتاق منتظر بودم . از داخل اتاق صدای ضعیفی میومد. صدای خودش بود . گوشامو تیز کردم . صدای راننده رو آهسته میشنیدم که میگفت : دیگران مراقب باشن تصادف نکنن. به من چه !! مامور پلیس میگفت : شما مگه رو نمیدونی؟! میگم چرا از چراغ قرمز رد شدی؟!! راننده که انگار مواد پوادی چیزی زده باشه یا از عصر قجر اومده باشه با پر رویی تمام میگفت : اصلا ماشین خودمه اختیارشو دارم! آزاد باشم ، میخوام از چراغ قرمز رد بشم. چرا آدمو محدود میکنین!! اصلا چرا !! جای پلیسه بودم دو تا چک توی گوشش میخوابوندم. مرتیکه روانی! معلوم نیست از کدوم ده کوره ای در رفته و اصلا گواهینامه داره یا نه ... ! مگه اینجا جنگله که هر کسی هر طوری دلش میخواد رفتار کنه ! همینقدر نمیفهمه تا جایی خوبه که به دیگران لطمه نزنه ... 🚪درب اتاق باز شد. سرباز رو به بازداشگاه میبرد و من به عنوان شاهد پرونده وارد اتاق شدم ... 🌿 @Hejabuni
🔻 🔻 قاب پر زرق و برق 📱موبایلم رو تازه خریدم.دوستام گفتن حیفه که بدون قاب باشه،خراب میشه...یه قاب ساده براش انتخاب کردم. زنگ خورد، جواب دادم.همین که گفتگوم تموم شد، همکارام با صدای بلندی خندیدند و شروع کردند به دست انداختنم...که ای بابا،گوشی ۴۰ میلیونی خریدی،بعد دلت نیومد یه قاب درست و حسابی بخری 😔 خلاصه تو اون روزا، هر کسی گوشیم رو میدید،دوست ،فامیل،همین رو میگفت. منم بالاخره تسلیم شدم. رفتم یه قاب خیلی شکیل و زیبا خریدم...کلــــــــــی تو چشم بود... 😱 الان تو راهروی کلانتری روبروی سارق گوشی ام نشستم...مقصر اصلی اونه یا من؟ 🤩 آخه تو اتاق بازپرس که بودیم، میگفت:《گوشی ش از دور بهم چشمک می زد،وسوسه شدم...آخه خیلی قشنگ بود...آخه ....》 😢 یادم اومد که چادرم رو هم همینطوری از دست دادم،اطرافیان گفتن حیف نیست جوونی و هیکل زیبای خودت رو زیر اون چادر مشکی پوشوندی؟ اول یه چادر آستین دار زرق و برق دار...بعد نگین هاش بیشتر شد...دیگه زیر چادرِ جلوبازم بلوز شلوار میپوشیدم.....و حالا چند وقتیه چادرم رو گذاشتم کنار ؛ تونیک و شال و خرمن مویی که با باد میرقصه... یک آن به خودم اومدم ...من کی بودم...به کجا رسیدم‼️ خدایا!.... امان از حرف مردم !...امان از بی فکری!...امان از سستی در ایمان... ☺️ گوشی ام رو که پس گرفتم،حتما یه لباس مناسب تن ش میکنم.وقبل از گوشی ام،باید خودم رو درست بپوشونم. 😍 اینطوری در امان تریم ✍️نویسنده: خانم حقیقی | ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
♥️بـا مـــــن بمـــــان ... ✨ ..... * 🕙حالا سه سال از اون روز میگذره.... امیررضا تو حیاط حرمِ صاحب نام اش،مشغول بازیه.... ولی به من بگی،میگم دیروز بود... همین قدر تازه....همین قدر نزدیک.... * . 🗓بیست و پنج روز گذشته بود.... اصلا زود گذشته بود یا دیر؟؟خواب بودم یا بیدار؟چرا هیچ چی سر جاش نبود؟ ☀️الان باید آفتاب افتاده باشه وسط خونه...آوین تو تخت اش خواب باشه... همون تختی که برای خریدنش کل شهر رو زیر پا گذاشتم.آخرم رفتم ترکیه... مارک پراگ رو گرفتم....بهترین و گرونترین اش ... ↪️کاش زمان به عقب برمیگشت... کاش هیچی نداشتیم... کاش امروز دکتر میگفت جواب آزمایش ها خوبه و مرخص میشه.... خودمم به ساده لوحی ام خندیدم... "سحر....حاضر شدی؟" ⚡️به خودم اومدم؛ حوله رو از دور سرم باز کردم و سریع با سشوار موهامُ خشک کردم. رفتم جلوی کمد....مانتو قرمز،شال و ساپورتم رو برداشتم.... 💄غرورم اجازه نمیداد که بد تیپ باشم.عادت کرده بودم به ظاهرم برسم .... کرم ... ریمل...رژ لب قرمز ... از در بیرون رفتم. مادر امیر نگاهی به من و مانتوی قرمزم انداخت و بعد به امیر.... " بیا صبحانه بخور سحرجان...رنگ به رخ نداری " خودم و به نشنیدن زدم... "امیر! بریم...مامانم منتظره.خداحافظ" سرمُ انداختم پایینُ از خونه خارج شدم... ✍️نویسنده : مریم حق‌گو ⬅️ ادامه دارد... ❤️✨ @hejabuni ✨❤️
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#داستانک #داستان_کوتاه ♥️بـا مـــــن بمـــــان ... ✨ #قسمت_اول..... * 🕙حالا سه سال از اون روز می
بـا من بمان❤️ ... ..... 🔸تو آینه آسانسور نگاهی به خودم انداختم! با کی لجبازی میکردم؟؟.... 😔چشمام به گودی نشسته بود.زیرش کبود بود.آخه بیست روزی میشد درست نخوابیده بودم،غیر از چرت های کوتاه روی صندلی بیمارستان... 🔸هر روز صبح،می اومدم خونه...فقط یه دوش میگرفتم،لباسمو عوض میکردم و بر میگشتم بیمارستان.... 🔺از همه متنفر بودم... امیر دکمه آسانسور و زد و با مِنّ و مِن گفت ... "میگم سحر جان، مامانم...." انگار که از گفتن حرف اش واهمه داشت. 😔یه نگاهی به چشم های سنگی من کرد. سرشُ انداخت پایین و دوباره ادامه داد " مامانم نذر کرده،،،،نذر کرده بچه که خوب شد،به قول خودش شفا گرفت، ببریم اش مشهد...اسم اش هم ....اسم اش هم بذاریم امیر رضا...یا علیرضا یا..." 🔺داد زدم... "راحت باش... دیگه چی؟؟ ترجیح میدم بچه زنده نمونه تا...." حرفمُ خوردم... 😡امیر گفت "تو چت شده سحر؟؟ همه سعی میکنن کمک کنن،هر کی هر کاری از دستش برمیاد انجام میده... مادر منم اینجوری..." 😠با حرص در ماشین رو باز کردم. خودمُ پرت کردم روی صندلی.... 🗣فریاد زدم :"من از هیچ کس کمک نخواستم....از هیچ کس...حتی خدا...." حتی خدا رو آهسته گفتم... امیر سری به نشانه تأسف تکان داد... کل میبر باهام حرف نزد.... 🏴توی راه ایستگاه های صلواتی برپا بود... بوی اسپند.... صدای نوحه و مداحی.... "ارمنی ها میان در خونه ات....بس که تو دردا رو دوا کردی....هر چی گره به کارمون افتاد، با دستهای بریده وا کردی...." ترافیک شده بود... 😰یه لحظه معذب شدم از تیپ و آرایش و رنگ لباسم.... جوانی با یه ظرف یکبار مصرف اومد سمت ماشینُ گفت "بفرمایید خانم " حلیم بود... عطر دارچین اش،دلمُ ضعف برد.. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. چند روز بود درست غذا نخورده بودم! با کی لج کرده بودم؟؟؟ چند قاشق حلیم گذاشتم توی دهنم.. شروع کردم به خوردن... پشت هم....بدون اینکه نفس بگیرم.... خوشمزه ترین حلیم دنیا بود.... 🔺امیر هنوزم نگام نمیکرد.... 🔸رسیدیم... 🔸مامان جلوی در منتظر بود. تا من رو دید گفت: "پناه بر خدا....دختر نهم محرمه... سفید پوشیدی؟؟؟ ای خدا... حتما همینجوری رفتی جلو مادرشوهرت؟؟؟! " گفتم:"مامان ولم کن...امام حسین محتاج مشکی پوشیدن من نیست!هست؟؟"😏 با سرعت ازش دور شدم. امیر تکیه داده بود به ماشینُ ما رو نگاه میکرد.... ⬅️ادامه دارد... 📝نویسنده : مریم حق گو ❤️✨ @hejabuni ✨❤️
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#داستانک #داستان_کوتاه بـا من بمان❤️ ... #قسمت_دوم ..... 🔸تو آینه آسانسور نگاهی به خودم انداختم!
بـا من بمان ❤️ ... . دیگه همه من رو میشناختن....از نگهبان دم در...تا مسئول ان آی سی یو... مانتومُ درآوردم..گان به تن کردم.... تو بخش،بیست و چهارتا بچه بودن.اما حال "آوین" کجا؟! .....از همه شون بدتر بود. با هیچ مادری دوست نبودم. با اینکه از همه باسابقه تر بودم. تنها یه نوزاد بود که توجه ام رو به خودش جلب کرده بود. تخت شماره هشت... زیر پنجره بود. هیچ همراهی نداشت. روز دهم که اتاق خالی بود،بچه مدام گریه میکرد.من کنار کابین آوین نشسته بودم،انگار نه انگار صدایی میشنوم. پرستار اومد.نگاهی به من انداخت و گفت:"عزیزم...میشه یه کمک بدی؟" مثل آدم آهنی رفتم پیشش. شیشه شیر کوچیکی رو داد ."میشه به این نوزاد شیر بدی؟"با اکراه شیشه رو گرفتم "پس مادرش کجاست؟" پرستار در حالی که داشت اتاق رو ترک میکرد گفت "نمیدونم والا" بچه گرسنه بود.با تموم شدن شیر خوابش برد. شیشه رو بردم ایستگاه پرستاری. خانم هرمزی گفت:"دستت درد نکنه گلم....خدا خیرت بده...این بچه زردی داشت...زدی بالای بیست وسه...تو خونه بهش داروهای سرخود دادن ، بعد مسمومیت هم اضافه شد به زردی اش... آوردنش اینجا،خون ش رو عوض کردیم اما مغزش آسیب دیده بود... رهاش کردن اینجا و رفتن" دوباره نگاهش کردم. دلم براش میسوخت؟؟؟! نه! ...مطمئن بودم میمیره... اصلا کاش منم میمردم... چقدر خسته م... ادامه دارد... 📝نویسنده : مریم حق گو ❤️✨ @hejabuni ✨❤️