eitaa logo
دانشگاه حجاب 🇮🇷
12.6هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
224 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب 🇮🇷
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_اول چشمم از پنجره به حیاط مدرسه افتاد... آسمان
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 قطره های خون روی فرش جلوی آشپزخانه ته دلم را خالی کرد. دویدم سمت راه رو... توان حرف زدن نداشتم... نشستم زمین و جیغ زدم ... زندایی فاطمه سراسیمه از پله ها بالا آمد... کنارم نشست و صورتم را بین دست هایش گرفت... _ریحانه چی شده؟ منو نگاه کن...ریحانه؟ +خون...زندایی خون... ناله میکردم و زجه میزدم! _ریحانه نصف جون شدم...بگو چیشده؟ زبانم بند آمده بود.دست زندایی را گرفتم و بردمش کنار فرشی که قطره های خون روی آن بود... زندایی که تازه متوجه ماجرا شده بود ،دستم را گرفت و مرا روی مبل نشاند... رنگ به رخسار نداشتم و دست و پایم به لرزه افتاده بود... _بیا بگیر این آب قند رو بخور تا حالت جا بیاد و جریان رو برات تعریف کنم... کمی از آب قند خوردم ،حالم بهتر شد... +زندایی خواهش میکنم بگو...بابا طوریش شده؟ _چیز خاصی نیست نگران نباش...فقط... +فقط چی زندایی؟ بگو! _پدرت طبق معمول از جاش بلند شد و نتونست خودش رو کنترل کنه و افتاد،سرش خورد به لبه ی پله آشپزخونه و شکست... +چی؟تو رو خدا زندایی راستشو بگو ...چه بلایی سر بابا اومده؟😭 سیل اشک هایم گونه ام را خیس کرده بود... من دومین و آخرین دختر بابا بودم... به قول خودش ته تقاری شیطون و تخس بابا... عجیب دلبسته بابا بودم... حتی تحمل نداشتم یک خار به پای بابا برود... اما حالا چه میشنیدم ؟! بابای من سرش شکسته؟😭 ادامه دارد... ✍نویسنده: 🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#داستانک #داستان_کوتاه ♥️ بـا من بمان ... ✨ #پارت_اول..... * 🕙حالا سه سال از اون روز میگذره....
بـا من بمان❤️ ... ..... 🔸تو آینه آسانسور نگاهی به خودم انداختم! با کی لجبازی میکردم؟؟.... 😔چشمام به گودی نشسته بود.زیرش کبود بود.آخه بیست روزی میشد درست نخوابیده بودم،غیر از چرت های کوتاه روی صندلی بیمارستان... 🔸هر روز صبح،می اومدم خونه...فقط یه دوش میگرفتم،لباسمو عوض میکردم و بر میگشتم بیمارستان.... 🔺از همه متنفر بودم... امیر دکمه آسانسور و زد و با مِنّ و مِن گفت ... "میگم سحر جان، مامانم...." انگار که از گفتن حرف اش واهمه داشت. 😔یه نگاهی به چشم های سنگی من کرد. سرشُ انداخت پایین و دوباره ادامه داد " مامانم نذر کرده،،،،نذر کرده بچه که خوب شد،به قول خودش شفا گرفت، ببریم اش مشهد...اسم اش هم ....اسم اش هم بذاریم امیر رضا...یا علیرضا یا..." 🔺داد زدم... "راحت باش... دیگه چی؟؟ ترجیح میدم بچه زنده نمونه تا...." حرفمُ خوردم... 😡امیر گفت "تو چت شده سحر؟؟ همه سعی میکنن کمک کنن،هر کی هر کاری از دستش برمیاد انجام میده... مادر منم اینجوری..." 😠با حرص در ماشین رو باز کردم. خودمُ پرت کردم روی صندلی.... 🗣فریاد زدم :"من از هیچ کس کمک نخواستم....از هیچ کس...حتی خدا...." حتی خدا رو آهسته گفتم... امیر سری به نشانه تأسف تکان داد... کل میبر باهام حرف نزد.... 🏴توی راه ایستگاه های صلواتی برپا بود... بوی اسپند.... صدای نوحه و مداحی.... "ارمنی ها میان در خونه ات....بس که تو دردا رو دوا کردی....هر چی گره به کارمون افتاد، با دستهای بریده وا کردی...." ترافیک شده بود... 😰یه لحظه معذب شدم از تیپ و آرایش و رنگ لباسم.... جوانی با یه ظرف یکبار مصرف اومد سمت ماشینُ گفت "بفرمایید خانم " حلیم بود... عطر دارچین اش،دلمُ ضعف برد.. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. چند روز بود درست غذا نخورده بودم! با کی لج کرده بودم؟؟؟ چند قاشق حلیم گذاشتم توی دهنم.. شروع کردم به خوردن... پشت هم....بدون اینکه نفس بگیرم.... خوشمزه ترین حلیم دنیا بود.... 🔺امیر هنوزم نگام نمیکرد.... 🔸رسیدیم... 🔸مامان جلوی در منتظر بود. تا من رو دید گفت: "پناه بر خدا....دختر نهم محرمه... سفید پوشیدی؟؟؟ ای خدا... حتما همینجوری رفتی جلو مادرشوهرت؟؟؟! " گفتم:"مامان ولم کن...امام حسین محتاج مشکی پوشیدن من نیست!هست؟؟"😏 با سرعت ازش دور شدم. امیر تکیه داده بود به ماشینُ ما رو نگاه میکرد.... ⬅️ادامه دارد... 📝نویسنده : مریم حق گو ❤️✨ @hejabuni ✨❤️