بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 +خوشحالم که تصمیم گرفتی بری کلاس _ممنون عمو. +سر موقع آماده باش خودم میرسونمت... _چشم راس ساعت 4:30دقیقه آماده بودم. لباس های تنم سر تا پا مشکی بود... کاملا بی رمق بودم... کوله پشتی ام را برداشتم و از پله ها پایین رفتم... عمو از روی کاناپه بلند شد و خداحافظی کرد و باهم حرکت کردیم... توی ماشین عمو برایم خیلی صحبت کرد: _ریحانه ،حواست به مامانت باشه... گناه داره ! بنده خدا خیلی نگرانته... همه ی ما نگرانتیم !از خودت خبر نداری ...نمیدونی به چه وضعی افتادی...شدی پوست استخون... +خوبم عمو...من نمیخوام کسیو نگران و ناراحت کنم...ببخشید اگر اذیتتون کردم! _نه عزیزم!من نگفتم اذیتمون کردی دخترم... خودت میدونی چقدر همه دوستت داریم. ما فقط دلمون برای ریحانه ای که به همه انرژی میداد تنگ شده... توی دلم به حرف های عمو پوزخند میزدم... چه انتظاری از من دارند؟! مگر از میزان وابستگی من به بابا خبر نداشتند؟ به آموزشگاه رسیدیم... بالای درب ورودی موسسه بنر تسلیت برایم زده بودند... "زبان آموز گرامی، سرکار خانم ریحانه سلیمی درگذشت پدر گرامیتان را خدمت شما و خانواده داغدارتان تسلیت عرض میکنیم و برایتان آرزوی صبر.... " حالم از هر چه تسلیت بود بهم میخورد... انگار نمیخواستم باور کنم که بابا از کنارمان رفته... ادامه دارد... ✍نویسنده: 🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛