دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_سیُ_نهم وارد آموزشگاه شدم... مدیر آموزشگاه پش
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 سر کلاس نگاه های ترحم برانگیز بچه ها اذیتم میکرد... به هر جان کندنی بود تحمل کردم... دوماه پیش امتحان پایان دوره ی ماک داده بودم... بابا خیلی دلش میخواست نمره ی خوبی بیاورم... استاد کارنامه ام را پس از کلاس دستم داد... نمره ی 100 در رتبه ی عالی کسب کرده بودم... از خوشحالی به سمت خانه دویدم. به راستی فراموش کرده بودم بابا نیست! میخواستم هر چه سریع تر کارنامه ام را نشانش دهم... در طول مسیر چند بار از نفس افتادم و کمی ایستادم .... وقتی دم در خانه رسیدم ،هیچ نگاهی به اطراف نینداختم... در باز بود! از پله ها دویدم و بالا رفتم خوشحال فریاد زدم بابا، باباااا قبول شدم،با نمره ی عالی... وارد خانه شدم... همه بهت زده نگاهم میکردند... عموها و عمه ها،کل فامیل خانه ما بودند... +بابا کجاست؟کارنامه ماک 100شدم ...منتظر این لحظه بود بابا.... کسی جواب نداد به اطرافم نگاه کردم... همه سیاه پوش... عکس بابا روی میز خاطره... حلوا و خرما جلوی عکس... کاش خواب بود... من برای چند دقیقه نبودش را فراموش کردم... اشک هایم بی اختیار جاری شد و هق هق کردم... کیف و کارنامه ام را زمین زدم و به سمت اتاق دویدم... عمو صدایم کرد و دنبالم دوید... ادامه دارد... ✍نویسنده: 🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛