بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_چهلُ_دوم
حالت تهوع و معده درد شدیدی داشتم...
چشمم را به سختی باز کردم ...
صدای گریه ی مامان زهرا می آمد...
دکتر بالای سرم بود...
_خوبی خانوم کوچولو؟ چیکار کردی؟
+من کجام؟
_بیمارستان ...چیزی نیست ! خطر رفع شده ،معدت رو شست و شو دادیم...ولی اصلا کار درستی نکردی...میدونی اون بیرون چند نفر دارن میمیرن و زنده میشن؟
+من کاری نکردم! نمیفهمم چی میگید!
دکتر لبخندی زد و گفت :
_آروم باش الان ،به خیر گذشت...میرم به خانواده ات اطلاع بدم تا از نگرانی در بیان...
رو به پرستار کرد و گفت که مرا به بخش انتقال دهند...
به کمک پرستار روی تخت دیگری دراز کشیدم ...
سوزش دستم اخم هایم را غلیظ تر کرد...
از اتاق خارج شدیم...
مامان زهرا و عمه به سمت تخت دویدند و همراهی کردند...
مامان گریه میکرد و مدام میپرسید: چرا این کارو با خودت کردی؟
و من هنوز در ذهنم سوال بود که من چه کار اشتباهی کرده ام؟!
چشمانم را بستم، نور مهتابی های بیمارستان که یکی پس از دیگری از بالای سرم رد میشدند اذیتم میکرد...
به اتاق بخش رسیدیم...
پرستار سرم را به آنژیوکت دستم وصل کرد و گفت تا اطلاع ثانوی چیزی نخورم...
حتی آب!
مامان اعتراض کرد و گفت:
_خانم دکتر نمیشه که!بچم ضعف میکنه !فشارش میوفته...
+نگران نباشید عزیزم،سرم برای همین براش تجویز شده... اصلا نباید چیزی بخوره...براش فعلا سمه!
مامان چیزی نگفت و تشکر کرد...
به خارج شدن پرستار از در نگاه میکردم که عمو محمد را دیدم...
با اخم های غلیظ به چهارچوب در تکیه داده بود و زمین را نگاه میکرد...
بعد از چند لحظه از مامان و عمه خواست که اتاق را ترک کنند ،میخواست با من تنها صحبت کند...
مادرم با نگرانی گفت: آقا محمد الان وقتش نیست!
عمو محکم و عصبی گفت: اتفاقا همین الان وقتشه زهرا خانوم...خواهش میکنم برید بیرون...
من از لحن عمو ترسیدم و هاج و واج نگاهش کردم...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
#میم_سلیمی
🌜🌹
@hejabuni 🌹🌛