#داستانک
🤔تو افکار خودم غوطه ورم . یاد موفقیتام میفتم و کیف میکنم یهو ضعفهام خودنمایی میکنن و خنده رو لبم خشک میشه به همه چی فک میکنم به تفاوتم با اهل خونه و اختلافم با اونا . راستی چرا تو همه ی خانواده همه مقید به حجاب و چادرن ولی من نمیتونم تحملش کنم؟ چرا من مثل اونا نشدم؟کی من ازش تنفر پیدا کردم؟
🧕🏻فکرم میره به سالهای بچگی . اون موقع که خوشم میومد از حجاب و آدمای این مدلی . تا دوران راهنمایی هم بد نبودم .دبیرستان که رفتم نه!دیگه از اون به بعد فرق کردم . با سولماز دوست شدم چقد اولش برام جذاب بود .رفته رفته شناختمش دختر حسود و از خود راضی . پرتوقع .چقدم خاله زنکی و دورو بود کلا در حال غیبت و عیب جویی از دوستامون یواش یواش حالم ازش بهم خورد ازش فاصله گرفتم قابل تحمل نبود .
😖آره همونجا از چادر و چادری بدم اومد . سولماز از کل مسلمونی فقط چادرسرکردنو فهمیده بود هر وقت دست به چادر بردم سرکنم احساس کردم شبیهش میشم و بیخیال چادر شدم . رفتم با مهسا دوست شدم که خوش برو رو و خوش اخلاق و البته خیلی بدحجاب بود . انقد بهش وابسته شدم مگه جراتشو داشتم چادر سر کنم؟ میترسیدم از تمسخر و طردشدن . فقط دوستیمون مهم بود چقد توخونه جرو بحث داشتم با مامان و آبجیا ...
📿💚صدای اذان افکارمو بهم میریزه من اینجا تنهام ودیگه نه مهسایی هست نه سولمازی . منم و چادری که روی آویز انتظارمو میکشه ولی اگه من انتخابش کنم حتما اول باید یاد بگیرم اخلاقم مث سولماز نباشه ...❗️
✍️ به قلم ؛ بی تاب
#داستان
#تولیدی
🌸
@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓