بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_چهلُ_نهم
همه باهم به کمک مامان رفتیم و سفره را پهن کردیم...
مامان زهرا خیلی شکسته شده بود...
حق داشت.
من تمام تلاشم این بود که روحیه ام را حفظ کنم، تا مادرم کمی با خوشحالی ظاهری من خوشحال باشد...
اما در باطنم غوغایی بود...
بیچاره چشمانم، شب تا صبح میزبان اشک هایم بود و بالشتم هر روز صبح نم اشک هایم را بخپه رخم میکشید...
مریم همچنان درگیر خواب هایش بود.
به گفته خودش پی در پی خواب دیدنش حتما حکمتی دارد...
یا شاید قرار است به زودی اتفاقی بیوفتد که خواب ها نوید آن را میدهند...
شام را خوردیم...
عمو محمد و پسر عمه سفره را جمع کردند...
من و مریم در آشپزخانه مشغول شستن ظرف ها بودیم...
مریم سکوت کرده بود...
+مریمی! میگما ...من شوخی کردم ،ناراحت نشدی که؟!
-مگه من تورو نمیشناسم؟ تو یه دیوونه ای که اگه شلوغ نکنی روزت شب نمیشه... منم اذیت نکنی کلا از دست میری...
+ایول خوشم اومد...خوب شناختی منو...حالا جدی یه سوال! چرا انقدر این خواب برات مهمه؟
-نمیدونم ریحانه...مطمئنم یه چیزی قراره بشه...
+خیر باشه...نگران نباش ،غصه هم نخور.
-نگران نیستم...الان تنها نگرانیم پاسپورت و ویزامه...تا اربعین نرسه چی؟
+به من میگه دیوانه! آخا مگه میشه تا اربعین نرسه؟
-چی بگم...
بعد از اتمام کار ها به اتاقم رفتم...
حرف های عمو قلقلکم میداد...
اما من کجا و حجاب کجا!
ادامه دارد...
✍️نویسنده:
#میم_سلیمی
🌜🌹
@hejabuni 🌹🌛