بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_پنجاهُ_پنجم
هر چه زمان میگذشت من بیشتر فکرم مشغول این شهید میشد...
مریم پیگیر زندگینامه ی او بود و من هم دورادور طوری که کسی متوجه نشود پیگیر ماجرا بودم!
و هر لحظه برایم داستان جذاب تر از دیروز میشد...
عمو محمد متوجه تحولات روحی من شده بود!
گوشه گیری میکردم و مدام در فکر فرو میرفتم...
چند بار خواب های متفاوت با مضمون عجیب و غریب میدیدم و وقتی بیدار میشدم چیزی در ذهنم نمیامد...
از مریم خواستم دفعه ی بعد که برای مصاحبه از خانواده محترم شهید دهقان میروند ،من را هم با خودش ببرد...
ابتدا کمی مکث کرد و بعد قبول کرد!
حدس زدم که بخاطر نوع پوششم دو دل بود...
حق داشت!
من هم قول دادم که پوشش مناسب داشته باشم.
عجیب ترین اتفاقی که برایم همجالب بود و هم ناراحت کننده خوابی بود که مریم دیده بود...
در خوابش ،شهید بزرگوار تسبیحی که تربت حرم امام حسین (ع) بود به مریم داده بود و از مریم خواسته بود که مدتی آن را نگه دارد و موعدش که شد آن را به کسی که لایقش هست ،هدیه دهد...
مریم مشخصات تسبیح را به دوست شهید گفته بود و در کمال ناباوری ، دوستش آن تسبیح را به خواهرم نشان داده بود و گفته بود که محمدرضا هرگز این تسبیح را از خودش جدا نمیکرد و
همیشه با آن ذکر میگفت...
همان طور که شهید خواسته بود ،تسبیح را به مریم دادند...
دلم میخواست آن تسبیح را در دستانم بگیرم اما انگار خجالت میکشیدم...
از چی؟
نمیدانم...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
#میم_سلیمی
🌜🌹
@hejabuni 🌹🌛