دانشگاه حجاب 🇮🇷
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_پنجاهُ_پنجم هر چه زمان میگذشت من بیشتر فکرم م
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 صبح جمعه پاییزی ،نور بی جان خورشید به پلک هایم میتابید... به سختی بیدار شدم و پرده اتاق را کشیدم. برگشتم به تخت خواب و پتو را کشیدم روی سرم... دوباره چشمانم داشت گرمِ خواب میشد که در با صدای بلندی باز شد! مثل برق گرفته ها از جا پریدم و به صورتِ پریشان مریم خیره شدم... +چیشده؟ -پاشو زودباش باید بریم... +این وقت صبح کجا؟ -دوست شهید دهقان زنگ زد...گفت هماهنگ کرده ساعت ۸:۳۰بریم برای شروع مصاحبه... + اوووو چه خبره ساعت ۸:۳۰ !مگه میخوایم بریم کله پزی...؟ -نمیای نیا! خودم میرم. +نه نه ببخشید...الان آماده میشم... مریم رفت که لباس هایش را بپوشد... ساعت را نگاه کردم! ۶:۳۰ دقیقه صبح را نشان میداد!!! +از الان منو بیدار کرده مردم آزار! رفتم زیر پتو تا کمی چرت بزنم... هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در با شدت بیشتری باز شد... از جایم بلند نشدم و از زیر پتو شروع کردن به غر غر کردن... +مریم خدا ازت نگذره! کله سحر نمیتونی مثل یه بچه خوب در و باز کنی؟ بزار نیم ساعت چرت بزنم دیگه ... با صدای خنده ی عمو محمد بلند شدم و نشستم روی تخت... +عمو!😐 - علیک سلام !چیه اول صبح مثل پیر زنا هی غرغر میکنی! جیغ جیغو.. +سلامممم...صبح بخیر! ببخشید عموووو ولی تقصیر مریمه! نمیذاره بخوابم. -پاشو راه دوره! ترافیکم هست ...پاشو آماده شو تو ماشین تا برسیم میخوابی. -چشم بالاخره از تخت خواب دل کندم... دست و صورتم را شستم ! جلوی کمد لباس هایم ایستادم... برای اولین بار است که میخواهم با نزدیکان یک‌ شهید رو در رو شوم ! نمیدانم چه بپوشم که به قول مریم خدا را خوش بیاید... نیم ساعتی مشغول انتخاب لباس مناسب بودم... ادامه دارد... ✍نویسنده: 🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛