بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_پنجاهُ_نهم
بالاخره تمام شد و برگشتیم...
توی ماشین که نشستیم سکوت را ترجیح دادم
عصبانی بودم...
عمو گفت:
-ولی ریحانه رفتارت مناسب نبود...
حرف عمو خشم درونم را چند برابر کرد.
صدایم را ناخواسته بالا بردم!
+رفتار من مناسب نبود عمو؟ مگه من چیکار کردم؟ اون پسره فکر کرده کیه؟ همون اول یه جوری نگاه کرد که انگار لولو خور خوره دیده!
یه سوال کردم! دیدی چطوری برخود کرد...؟
اگه مذهبی اینه من همینی که هستم بمونم!
-ریحانه چرا انقد تند میری دختر؟ مگه چی گفت؟
فقط نگاه نکرد... در ضمن قبول کن این تیپی که تو زدی مناسب این محیط ها نیست!
+ولی شما خودت گفتی سرسنگین تر از هر روز پوشیدم!
-بله گفتم! این مانتو خیلی بهتر از اون مانتو های کوتاه و جلو بازه...آرایشت کمتر از همیشه اس ولی بازم مناسب نیست!!! قبول کن توام مقصر بودی دیگه...
اشکم درآمده بود...
+باشه ...اصلا من دیگه پامو نمیذارم اینجاها...نمیام دیگه باهاتون...
مریم که تا الان سکوت کرده بود رو به منبرگشت و گفت:
-ریحانه جان...آقای صالحی یه اشتباهی کرد دیگه...آروم باش!
سعی کن به تمام اتفاقات امروز واقع بینانه فکر کنی... لجبازی نکن عزیزم!
در جواب مریم چیزی نگفتم...
خسته بودم...
هم خودم...
هم روحم...
هم جسمم...
***
هیچ چیزی از مصاحبه نفهمیدم!
دلممیخواست بدانم چه چیز هایی بینشان رد و بدل شد...
مریم صوت ها را در فایلی به نام شهید محمدرضا دهقان امیری ،در لپتاب ذخیره کرد.
منتظر بودم بخوابد تا بروم سراغ لپتاب و صوت ها را گوش دهم!
از سر شب مثل جاسوس ها رفتار میکردم...
رفتارم طوری بود که به قول معروف داشتم لو میرفتم...
اگر میفهمیدند اتفاق خاصی نمیافتاد!
فقط غرورم اجازه نمیداد بعد اتفاق امروز در حسینیه، متوجه پیگیری من شوند..
ادامه دارد...
✍نویسنده:
#میم_سلیمی
🌜🌹
@hejabuni 🌹🌛