#داستانک
😞مادر با ناراحتی روی مبل نشست و گفت:
😨آخه دخترجون یه کم فکر کن...می فهمی داری با خودت و زندگیت چیکار میکنی؟این راه به جز محدودیت و آزار و سرکوب چیزی نداره.بدبخت میشیا.
🧕🏻نازنین که در حال حاضر شدن بود و جلوی آینه روسریش رو درست میکرد و موهای طلاییشو-که تا همین چندوقت پیش از شالش بیرون می ریخت-می پوشوند با لبخند روبه مادرش کرد و گفت:
🤩مامان جون! من رفتم تحقیق کردم..دیدم شنیدم خوندم...این حرفایی که شما می زنی و یه عمر از اطرافیان شنیدیم همش دروغه.حجاب یعنی برتری و آزادی و پیشرفت!...باور کن من اینا رو از رو احساسات نمیگم! با عقلم به این نتیجه رسیدم.تو که منو میشناسی؟!
😒مادر به نشانه ی تاسف سرش رو تکون داد و به آشپزخونه رفت.نازنین در آستانه ی در چادر یا به قول خودش تاج بندگیشو سر کرد و از همونجا به مادر گفت:
😘امیدوارم شما هم ب همین نتیجه که من رسیدم برسی! دوستت دارم!
🕌بعد هم در خونه رو بست و راهی مسجد شد.
✍️نویسنده:خانم حجتی
#داستان
#تولیدی
🌸
@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓