بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هفتادم
تقریبا ساعت ۷ به خانه رسیدیم...
هوا تاریک شده بود و گل و گلدان ها را با مامان جا به جا کردیم.
خاک گلدان های قدیمی را تازه کردیم...
گلدان گل های جدید را هم عوض کردیم...
با اشتیاق گل هارا چیدم و ذوق زده از آن همه زیبایی و تازگی بالا و پایین پریدم و مثل بچه ها دست زدم...
انگار بعد از مدت ها کودک درونم دوباره فعال شده بود!
قبلا به کمک بابا علی خدابیامرز یک ریسه ی رویایی زیبا دور گلدان های نصب شده به دیوار بالکن کشیده بودم...
شب که میشد آنجا مینشستم و از هوای دلچسب و زیبایی گلدان ها و ریسه ام لذت میبردم...
گاهی وقت ها هم درس و کارم را همانجا انجام میدادم...
بالکن اتاق من از اتاق مریم بزرگتر بود و یک میز و دو صندلی در آن جا میشد که در فصل پاییز و زمستان داخل اتاق میگذاشتم...
از مامان یکگلدان بزرگ گرفتم و گل هایی که عمو برایمگرفته بود را کنج اتاق روی میز گذاشتم...
صدای اذان از مسجد سر کوچه به گوشم میرسید...
رفتم وضو گرفتم و به اتاقم آمدم.
چادر نماز و سجاده ی گلگلی ام را برداشتم و مشغول نماز خواندن شدم...
حس سبکی و آرامشی که از نمازم گرفته بودم قابل وصف نبود!
دلم میخواست پرواز کنم...
انگار روحم آزاد شده بود.
-به به ...الهی من فداتبشم که توی این چادر نماز مثل فرشته ها شدی...
+مامان جان شما از کی اینجایی؟!
-خیلی وقت نیست ،رکعت آخر نمازت اومدم...میخواستم صدات کنم بیای شام...
+قربونت برم من...شما چرا زحمت کشیدی تا بالا اومدی؟ چشم میام...
مامان خیلی خوشحال شده بود.
این را از چهره اش متوجه شدم، از خوشحالی اش خوشحال شدم...
چندتا از گلبرگ های رز صورتی را کندم و لای سجاده ام گذاشتم.
سجاده را جمع کردم و چادرم را تا زدم...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
#میم_سلیمی
🌜🌹
@hejabuni 🌹🌛