دانشگاه حجاب 🇮🇷
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هفتادم تقریبا ساعت ۷ به خانه رسیدیم... هوا تا
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 امشب مریم پر از شور و هیجان بود... آخر قرار بود فردا به سمت مرز مهران حرکت کند... دلم‌گرفته بود. من بیش از اندازه وابسته ی مریم‌هستم... شام از گلویم‌پایین نمیرفت! با غذا بازی میکردم که صدای مامان زهرا در گوشم طنین انداز شد... -ریحانه جان غذاتو بخور دخترم...چیزی شده؟ناراحتی چرا؟ +یکم خوردم مامان...سیر شدم آخه ! چیزی نشده فقط از الان دلم برای آبجی مریم تنگ شد... مریم از روی صندلی بلند شد آمد کنارم... سرم را در آغوش گرفت و بوسید. -قربونت برم خواهر کوچیکه، انشاالله قسمتت بشه سال آینده باهم بریم... بعد از شام با مریم وسیله هایش را جمع کردیم و خوابیدیم... صبح زود با عمو محمد رفتیم خرید تنقلات برای سفر مریم... خانه که رسیدم رفتم آشپزخانه تا برای دو وعده ی غذایی اش که در مسیر مهران هستند چیزی درست کنم. ساندویچ کتلت برایش درست کردم و آجیل و میوه را داخل ساک دستی گذاشتم... ساعت ۵ بعد از ظهر حرکت کردیم ... مسیر ترمینال ترافیک بود. انگار جمعیت زیادی مسافر دیار عشق بودند. خیلی دلم میخواست من هم طعم این سفر را بچشم... بالاخره ساعت ۷ رسیدیم ترمینال. کمی تاخیر داشتیم‌ اما الحمدالله سر موقع رسیدیم ... مریم با تک تکمان روبوسی کرد و خداحافظی کرد... سوار اتوبوس که شد مامان زهرا اشک‌ چشمانش سرازیر شد. من هم بغض داشتم اما خودم را نگه داشتم‌ که گریه نکنم ،بخاطر مادرم و مریم... نگران بودم ، وضعیت عراق نابسامان بود ،اما مسافرمان را به خدا سپردیم و برگشتیم. مهدی بی قراری میکرد و بهانه مریم‌را میگرفت... انقدر غر زد که روی پایم خوابش برد. از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه میکردم و به فکر فرو رفته بودم... نمیدانستم چگونه مسئله ی راهیان نور را مطرح کنم که مامان اجازه دهد. فکر کنم باید به عمو یادآوری کنم که با مامان صحبت کند... از فردا هم‌باید میرفتم‌ مدرسه... چند هفته ای شد که مدرسه نرفته ام. ادامه دارد... ✍نویسنده: 🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛