بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هفتادُ_پنجم
عکس شهید متعلق به یک منطقه ی جنگی در سوریه بود...
در گوشی ام ذخیره اش کردم و گذاشتمش تصویر زمینه موبایل ،تا هر وقت گوشی را دستممیگیرم چشمم نورانی شود.
گوشی را بالای سرم گذاشتم و چشمانم رابستم...
ذهنم پر از سوال بود!
سوال های عجیب و غریب که هر کدامشان جوابی به اندازه صدها جلد کتاب داشتند...
صدای پیامک باعث شد چشمانم را باز کنم از عالم فکر و خیال بیرون بیایم!
شماره ناشناس بود!
سلام و احوال پرسی کرده بود...
+سلام ...ممنون شما؟
-نشناختی ؟هانیه ام...
با دیدن اسم هانیه چشمانم برق زد!
با ذوق و شوق شروع به تایپ کردن کردم...
+عهههه تویی هانیه! خوبی قربونت برم؟
منتظر جوابش بودم...با تاخیر جواب نمیداد ،اما من زیادی عجول بودم.
-خوبم ریحانه جان... چه خبر؟ ثبت نام کردی برای راهیان نور؟
+نه هنوز هانیه! 😔به مادرم نتونستم بگم...اخه خواهرم رفته پیاده روی اربعین کربلا...تنها تر میشه اگر منم بیام اردو. ولی خیلی دلم میخواد.
-نگران نباش عزیزم...داداشت هست دیگه! راهیان نور فقط ۵روزه... و اینکه خیلی کم وقت داریم ،جا داره پر میشه...
+پس حتما اقدام میکنم و اجازه اردو رو میگیرم...
-خبرشو بهم بده عزیزم...شبت بخیر
هانیه خداحافظی کرد و من ماندم با یکمسئولیت خطیر ...
تصمیمگرفتم فعلا چشمانم را ببندم و بخوابم تا صبح خواب نمانم.
فردا صبح زود با مادرمصحبت میکنم...
***
طبق قرار ،اذان صبح از گوشی پخش شد و آرام چشمانم را گشودم...
وضو گرفتم و چادرمرا سر کردم...
سجاده و قرآنم را برداشتم به اتاق مامان زهرا رفتم.
چراغ اتاقش روشن بود...
در زدم...
مامان داشت سجاده اش را پهن میکرد
+سلام صبح بخیر ،اومدم که با مامانم نماز بخونم ☺️میشه؟
-سلام دخترم...صبح تو ام بخیر! چرا نشه عزیزم،با کمال میل...
پشت سرش ایستادم و شروع کردیم...
لذت بخش ترین نمازی که خواندم قطعا همین بود...
بعد از نماز مثل مادر قرآن را باز کردم و مشغول خواندن شدم...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
#میم_سلیمی
🌜🌹
@hejabuni 🌹🌛