دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هفتادُ_چهارم ظرف های ناهار را شستم و نمازم را
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 عکس شهید متعلق به یک منطقه ی جنگی در سوریه بود... در گوشی ام ذخیره اش کردم و گذاشتمش تصویر زمینه موبایل ،تا هر وقت گوشی را دستم‌میگیرم چشمم نورانی شود. گوشی را بالای سرم گذاشتم و چشمانم رابستم... ذهنم پر از سوال بود! سوال های عجیب و غریب که هر کدامشان جوابی به اندازه صدها جلد کتاب داشتند... صدای پیامک باعث شد چشمانم را باز کنم از عالم فکر و خیال بیرون بیایم! شماره ناشناس بود! سلام و احوال پرسی کرده بود... +سلام ...ممنون شما؟ -نشناختی ؟هانیه ام... با دیدن اسم هانیه چشمانم برق زد! با ذوق و شوق شروع به تایپ کردن کردم... +عهههه تویی هانیه! خوبی قربونت برم؟ منتظر جوابش بودم...با تاخیر جواب نمیداد ،اما من‌ زیادی عجول بودم. -خوبم ریحانه جان... چه خبر؟ ثبت نام کردی برای راهیان نور؟ +نه هنوز هانیه! 😔به مادرم نتونستم بگم...اخه خواهرم رفته پیاده روی اربعین کربلا...تنها تر میشه اگر منم بیام اردو. ولی خیلی دلم میخواد. -نگران نباش عزیزم...داداشت هست دیگه! راهیان نور فقط ۵روزه... و اینکه خیلی کم وقت داریم ،جا داره پر میشه... +پس حتما اقدام میکنم و اجازه اردو رو میگیرم... -خبرشو بهم بده عزیزم...شبت بخیر هانیه خداحافظی کرد و من ماندم با یک‌مسئولیت خطیر ... تصمیم‌گرفتم‌ فعلا چشمانم را ببندم و بخوابم تا صبح خواب نمانم. فردا صبح زود با مادرم‌صحبت میکنم... *** طبق قرار ،اذان صبح از گوشی پخش شد و آرام چشمانم را گشودم... وضو گرفتم و چادرم‌را سر کردم... سجاده و قرآنم را برداشتم به اتاق مامان زهرا رفتم. چراغ اتاقش روشن بود... در زدم... مامان داشت سجاده اش را پهن میکرد +سلام صبح بخیر ،اومدم که با مامانم نماز بخونم ☺️میشه؟ -سلام دخترم...صبح تو ام بخیر! چرا نشه عزیزم،با کمال میل... پشت سرش ایستادم و شروع کردیم... لذت بخش ترین نمازی که خواندم قطعا همین بود... بعد از نماز مثل مادر قرآن را باز کردم و مشغول خواندن شدم... ادامه دارد... ✍نویسنده: 🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛