#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
قسمت دوازدهم
مامور نگاهی به من انداخت و روبه سرهنگ گفت: نکاتی راجع به این پرونده هست که پیچیده اش میکنه اگه اجازه بدید اول ببرم تحویل کانون بدمش بعد صحبت کنیم. 🤞
سرهنگ نگاهی به من انداخت بعد رو به مامور گفت: بسیار خب.
مامور بلند شد و احترام نظامی گذاشت. منهم بلند شدم. قبل از آنکه از اتاق خارج شوم، سرهنگ روبه من گفت: ممنون...بخاطر همکاریت.🖐
خنده ام گرفته بود. تا به حال هیچ کس از من تشکر نکرده بود آن هم در چنین شرایطی که من خطاکار بودم و او مسئولی که باید مجازاتم میکرد. فقط لبخندی زدم و بیرون رفتم.😊😔
از آنجا مستقیم به کانون اصلاح و تربیت فرستاده شدم. روزهایم با گوشه گیری در سکوت و نفرتی که از آدم ها داشتم و شب هایم در کابوس بازگشت به جهنمی که از آن رها شده بودم، می گذشت.🔮
یک هفته ای گذشته بود که مدیر کانون فرستاد دنبالم به دفترش بروم. مدیرِ آنجا زن چاق ولی فرزی بود که پیری تازه داشت در بر پوست صورتش نقش می انداخت. 👓
پشت میز چوبی اش ایستاده بود که وارد اتاقش شدم. سلام کرد. خواست بنشینم. چیزی نگفتم به طرف دو صندلی کهنه چوبی روبروی میزش رفتم. و روی صندلی که پایه های بلندتری داشت نشستم. 🗿
میدانستم آدم جدی و سردی ست در این یک هفته حتی یکبار ندیده بودم لبخند بزند، شایدهم دیدن آدمهایی مثل ما که به قول نظافت چی؛ هنوز از راه نرسیده در این دنیا خلاف کرده ایم، برایش خُلقی باقی نگذاشته بود. بعد از آنکه برانداز کردنم تمام شد، چشم هایش سمت فرمی که روی میزش بود چرخید و پرسید: چرا فرم نظرسنجیتو پر نکردی؟🧐
با بی حوصلگی نگاهش کردم یعنی ساعت هشت صبح مرا از سر میز صبحانه به دفترش کشانده بود که همین را بپرسد؟ قطعا نه! برای اینکه برود سر اصل مطلب، صریح و سریع پاسخ دادم: سواد ندارم.😕
نفسش را با تاسف بیرون داد و گفت: میخوای کلاسای سواد آموزی کانونو شرکت کنی؟
شانه بالا انداختم. گفت: مشاور گفت تو هیچکدوم از کارگاههای مهارت آموزی شرکت نمی کنی...بلاخره از اینجا بیرون رفتی باید یه کاری چیزی بلد باشی، البته پرونده اتو خوندم میدونم که خانواده نداری... 🙄
اخم هایم را درهم کشیدم و زیرلب گفتم: ده سال پیش داشتم...
خانم مدیر بی تفاوت سری تکان داد و گفت: در هر حال بعدا از اینجا میری پرورشگاه.
با خودم فکر کردم خب که چی، تو اصلا بگو از اینجا یکراست میروی جهنم بازهم بهتر از باتلاق کثافتی ست که تجربه کردم. 😩
احساس کردم این حرفها را میزند که واکنشی از من ببیند اما من فقط به لب های باریکش خیره شده بودم تا جمله: "میتونی بری" از دهانش بیرون آمد. قامت استخوانی و بلندم را جمع کردم و از دفترش بیرون رفتم.😒
ادامه دارد.... "
#رمان را هر شب در کانال دنبال کنید"
به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری
@hejabuni