#داستانک
امتحانم که تموم شد دم مدرسه منتظر بودم،،
یکی از دوستام که همیشه زودتر از همه می رفت دم مدرسه وایساده بود؛منم سر شوخی زدم روی شونه اش و گفتم: عجب که تو نرفتی نکنه بابات جات گذاشته؟😜😉
+نه می دونم حتما همین دور و بر ها است!
خوب پس چرا نمی ری ؟
+آخه ،، بابام صبح پیاده ام کرد گفت من برنمی گردم خونه همین جا تو ماشین می خوابم الانم حتما خوابه که نمی آد دم در مدرسه...
خب چرا تو نمی ری کنار ماشین🚗 مگه نگفتی پشت مدرسه است؟
+من می ترسم تنهایی برم،تو میای!
با لبخند گفتم آهان پس می ترسی بخوری به پست پسر های مدرسه کناری؟😉🙃
بیا من همراهت میام!
تا کنار ماشین رفتیم،وقتی رسید،، گفت:
حالا بیا سوار شو تا مدرسه برسونمت تنهایی می ترسی!
گفتم : نه عزیز شما برید من خودم برمیگردم!
+نمی ترسی؟؟؟؟🧐
نه خداحافظ 👋🏼
چه اقتدار جالبی بود، 💪🏼
طعم عجیبی....❣️
تا به حال اینقدر به چادرم افتخار نکرده بودم!😌😋
با خودم تکرار کردم:
من نمی ترسم
جز از خدا....
حالا که خدا را دارم از چه بترسم؟🤔
....❣️❣️
#داستان
#تولیدی_کامل
🌸
@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓