رمان 💗نگاه خدا💗
#نگاهخدا
#قسمت_ششم
بدون نگاهکردن به صفحهی آیفون، گوشی را برداشتم.
-هووووییی آدم خل و دیونه، آیفون سوخت!
زنگ خونه خودتونم اینجور میزنی؟
دایی حسین جلو آمد.
-دست شما درد نکنه. ما خل و دیونه هم شدیم پس؟
- واییی خدا مرگم بده شمایین؟
گوشی را سرجایش گذاشتم. در را باز کردم. از خجالت سرخ شدهبودم.
نرگس جونم همراه دایی حسین بود.
- سلام داییجون.
-علیک سلام.
نرگس جون بغلم کرد.
-سلام عزیزم خوبی؟
- مرسی، ببخشید من فک کردم عاطفه اس.
دایی حسین بینیام را کشید.
-اره منم باور کردم!
عه حسین اقا، اذیتش نکن، اینجور که تو دستتو از رو زنگ برنداشتی،هرکی بود، همینو میگفت.
- چرا نمیاین داخل ؟
-قربون دستت ،باید برگردیم کرج ،تا الانم قاچاقی مرخصی بودم.
نرگس جون پرید وسط حرف دایی.
-سارا جان اومدیم بهت بگیم همراه ما بیا بریم خونه ما.
- خیلی ممنون،نمیتونم بیام، بابا تنهاست
دایی حسین بغلم کرد.
-قربون اون دلت برم من، هر موقع دوست داشتی بیای بگو بیام دنبالت.
- باشه چشم.
نرگس جون نجوا کنان زیر گوشم گفت: داری دخترعمه میشی!
از خوشحالی اشک در چشمم جمع حلقهزد. "بعد ۱۳ سال"
- الهیی قربونتون برم ،مبارکتون باشه.
سرم را داخل ماشین بردم.
-دایی جون یه شیرینی بدهکاریها.
-به روی چششششم یه سارا که بیشتر نداریم.
بعد از خداحافظی و رفتن دایی، بوقی ممتد به گوشم خورد.
به سمت صدا برگشتم. نگاهش کردم.
- عاطی تویی؟
-نه عممه
- ماشینو از کی گرفتی؟
-از شاهزاده رویاهام.
- عه چه خوب یه شاهزاده واسه ما هم پیدا کن پس.
-نه خیر. تو اخلاقت گنده، هر کسی نمیاد سمتت.
- بی مزه ،بگو از کی گرفتی.
-تو ماشین حاج بابا رو نمیشناسی؟ گفتم میخوام دختر دوستشو ببرم هوا خوری یه بادی به اون کله بی مغزش بخوره ،سویچو دودستی تقدیمم کرد.
بپر بالا بریم.
- صبر کن برم کیفمو بردارم میام.
ادامه دارد....
🌸
@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓