دانشگاه حجاب
رمان 💗نگاه خدا💗 #نگاه‌خدا #قسمت_پنجم به خانه رسیدیم. من به اتاقم رفتم. بعد از نیم ساعت، بابا رضا
رمان 💗نگاه خدا💗 بدون نگاه‌کردن به صفحه‌ی آیفون، گوشی را برداشتم. -هووووییی آدم خل و دیونه، آیفون سوخت! زنگ خونه خودتونم اینجور میزنی؟ دایی حسین جلو آمد. -دست شما درد نکنه. ما خل و دیونه هم شدیم پس؟ - واییی خدا مرگم بده شمایین؟ گوشی را سرجایش گذاشتم. در را باز کردم. از خجالت سرخ شده‌بودم. نرگس جونم همراه دایی حسین بود. - سلام دایی‌‌جون. -علیک سلام. نرگس جون بغلم کرد. -سلام عزیزم خوبی؟ - مرسی، ببخشید من فک کردم عاطفه اس. دایی حسین بینی‌ام را کشید. -اره منم باور کردم! عه حسین اقا، اذیتش نکن، اینجور که تو دستتو از رو زنگ برنداشتی،هرکی بود، همینو میگفت. - چرا نمیاین داخل ؟ -قربون دستت ،باید برگردیم کرج ،تا الانم قاچاقی مرخصی بودم. نرگس جون پرید وسط حرف دایی. -سارا جان اومدیم بهت بگیم همراه ما بیا بریم خونه ما. - خیلی ممنون،نمیتونم بیام، بابا تنهاست دایی حسین بغلم کرد. -قربون اون دلت برم من، هر موقع دوست داشتی بیای بگو بیام دنبالت. - باشه چشم. نرگس جون نجوا کنان زیر گوشم گفت: داری دختر‌عمه میشی! از خوشحالی اشک در چشمم جمع حلقه‌زد. "بعد ۱۳ سال" - الهیی قربونتون برم ،مبارکتون باشه. سرم را داخل ماشین بردم. -دایی جون یه شیرینی بدهکاری‌ها. -به روی چششششم یه سارا که بیشتر نداریم. بعد از خداحافظی و رفتن دایی، بوقی ممتد به گوشم خورد. به سمت صدا برگشتم. نگاهش کردم. - عاطی تویی؟ -نه عممه - ماشینو از کی گرفتی؟ -از شاهزاده رویاهام. - عه چه خوب یه شاهزاده واسه ما هم پیدا کن پس. -نه خیر. تو اخلاقت گنده، هر کسی نمیاد سمتت. - بی مزه ،بگو از کی گرفتی. -تو ماشین حاج بابا رو نمی‌شناسی؟ گفتم میخوام دختر دوستشو ببرم هوا خوری یه بادی به اون کله بی مغزش بخوره ،سویچو دودستی تقدیمم کرد. بپر بالا بریم. - صبر کن برم کیفمو بردارم میام. ادامه دارد.... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓